روایت‌هایی از تنهایی در میان دیگران

فستیوال مرگ او

20 بهمن 1400

گاز داد و از رمپ پارکینگ آمد بالا. ناگهان آفتاب تند نامنتظری از لبه تراس، سرک کشید و مثل هدیه‌ای غافلگیرانه، افتاد روی صورتش.

آفتابی طناز و ملیح، در نیمه‌های کدر و نیمه‌تاریک زمستان. سرمای زمستان پشت شیشه ماند و گرمای تروتازه اشعه روشن آفتاب پوست تنش را گرم کرد. ناگهان به خودش گفت: «خب که چی؟! چی می‌شه اگه خودمو بکشم؟! حتی حوصله کیف‌کردن از این هوای قشنگم ندارم!»

جا نخورد. حتی از ناگهانی‌بودن این فکر هم نترسید. طوری این فکر از ذهنش گذشت که انگار نه انگار بار اول بوده. انگار مدت‌ها همان دور و بر، پشت به او، برای خودش بازی می‌کرده و فقط یک‌باره تصمیم گرفته رویش را به او بکند.

داشت می‌رفت دیدن دوستانش. بعد از چندماه، توی کافی‌شاپ با هم قرار صبحانه گذاشته بودند. پالتوی جدید آجری‌رنگش را پوشیده بود با شال کرم‌استخوانی و چکمه‌های بلند چرم طبیعی. جلوی آینه آرایش ملایمی کرده بود و منتظر بود تا بعد از مدت‌ها چند ساعتِ گرم را سرخوشانه با دوستانش به گپ‌زدن بگذراند.

البته ناچار شده بود صبح زودتر از همیشه بیدار شود تا صبحانه پدر و مادرش را آماده کند. سینی صبحانه مادرش را برده بود دم تختش و لقمه‌لقمه گذاشته بود دهانش. کمتر از همیشه خورده بود. هنوز گرسنه نبود. دوساعتی تا زمان صبحانه هررروزش مانده بود. اما جرئت نمی‌کرد صبحانه‌دادن به مادر را به پدر بسپارد. اگر لقمه به گلوی مادر می‌پرید، که به‌علت مشکل بلع‌ش، زیاد هم پیش می‌آمد، پدر می‌خواست چه کند؟ پدر با آن دست‌های ناتوان و لرزان؟

تاکید کرده بود: «بابا تنهایی لگنشو عوض نکنی‌ها! دوباره مثل اون‌دفعه کثیف‌کاری می‌شه. هم کار منو زیاد می‌کنی؛ هم مامان خجالت می‌کشه؛ هم خودت ناراحت می‌شی.»

بابا سعی کرده بود با تانی جمله‌ای بگوید. فک و دهانش خیلی یاری‌اش نمی‌کرد: «باشه عزیزدلم. تو برو خوش باش.» دوباره اصرار کرد: «بابا فقط زنگ بزن! من دو تا خیابون اون‌طرف‌ترم. تا تو بخوای از اتاق مامان برسی آشپزخونه، من رسیدم خونه. باشه؟»

بعد رفته بود تا سوند مادر را عوض کند و چک کند که لگنش خالی باشد.

تا لباس بپوشد و بخواهد از خانه بزند بیرون، بابا با واکر خودش را رسانده بود جلوی در تا پیشانی‌اش را ببوسد و با برقی در چشم‌های خیس و خاکستری‌اش «خیر پیش» بگوید.

طفلک‌ها چه خوشحال بودند که او عازم است تا کمی استراحت کند. بی‌نواهای خجالتی! گمان می‌کردند اینکه از قرار دوستانه او خوشحال باشند، بازپرداخت بخشی از هزینه سال‌ها پرستاری او از آنهاست.

مسیرش کوتاه بود. با این‌حال دلش خواست توی کوچه جلوی در، کمی بایستد، آهنگ دلخواهش را از دستگاه پخش ماشین پلی کند. کمی شیشه را پایین بدهد تا نسیم سرد زمستان بیاید سروقت موهایش از کنار شال زمستانی و همه‌چیز آماده باشد تا کمی از حال و هوای پنج‌سال قبل زنده شود.

آن آخرین روزهایی که خواهرش هم از خانه رفت؛ در حقیقت از کشور خارج شد. آن هم به فاصله یکی‌دوسال بعد از برادرش و ناگهان او از ته‌تغاری مجرد خانه که وقتش مال خودش و زندگی‌اش بود، بدل شد به پرستار تمام‌وقت پیرزن‌ و پیرمردی که دوری فرزندانشان، مثل سرطان بدخیم، به‌سرعت از پا انداختشان.

دخترک فال‌فروش پشت چراغ زد به شیشه. زل زد به چشم‌های سرمه‌کشیده دخترک ده‌ساله و اداهای زنانه‌اش. دوباره فکر کرد: «آره می‌دونم‌. این خیلی بدبخته. من خیلی عاروق لاکچری افسردگی می‌زنم که جلوی این آدما روم می‌شه بگم خسته‌م. اما جدی! فکر کنم دوست دارم خودمو بکشم.»

هنوز چراغ سبز نشده بود که واتساپش زنگ خورد. خواهرش بود. هنوز سلام‌نکرده رفت سر اصل مطلب: «ببین زیاد دور نشی از خونه. می‌دونی که. زودم برگرد. آخه برات توضیح داده بودم که دکتر مامان…»

وسط حرف خواهرش، تلفن را قطع کرد. خیره شد به تلفن همراه. چنان نفرت و خشمی از گونه‌ها و چشم‌هایش می‌زد بیرون که به‌نوعی امیدوار بود از صفحه گوشی رد شود و برسد به خواهرش. که از هزاران‌کیلومتر دورتر، به‌راحتی ساعت‌ها و زندگی و اختیار او را به پیشگاه پدر و مادرش پیشکش می‌کرد. خوشحال و مفتخر هم بود که از راه دور، حواسش به والدینش هست و با پرکردن گوش او از توصیه‌های پزشکی که توی دانشگاه می‌خواند، دارد وظایفش را انجام می‌دهد. که او را، همچون ربات پرستار، کوک و برنامه‌ریزی می‌کند تا به‌جای همه‌شان، وقف آن خانه نمور و خاموش قدیمی شود. وقفِ آن حیاطِ روزگاری سرسبز که زمانی بازی‌کده کودکی‌اش بود و بعدا، مثل لوکیشن فیلمی ترسناک، ناگهان آینده او را بلعیده بود. روزی که خواهرش چمدان چیده بود جلوی در تا سوار تاکسی زردرنگ فرودگاه شود..‌.

روزی که برادرش به‌همراه همسر و فرزند، بعد از دعوای شدیدی با پدر که هنوز آن سال‌ها جان دعوا داشت، از حیاط بیرون رفته بود و بعد هم از ایران و سال‌ها جز تماس کوتاه دیربه‌دیر و هرچندسال یک‌بار ملاقات‌های چندروزه پرتکلفی، نخی به خانه‌ کودکی‌اش وصلش نمی‌کرد.

حتی آن روزِ تلخِ تازه‌تری که نوید، بی‌آنکه حتی یک‌بار پا به داخل حیاط بگذارد، از همان جلوی در،  با او برای همیشه خداحافظی کرده بود؛ چرا که او «تلخ‌تر و سردتر از اونی هستی که بشه باهات طولانی‌مدت موند!» و دهان او ماسیده بود و چشم‌هایش برای لحظه‌ای هیچ ندیده بود. و حتی جان نداشت حیرت کند که چطور می‌شد نوید آن‌همه درددل او را از کوه وظایف فرزندی و سوند مادر و واکر پدر و لگن‌های نوبه‌نو پر و خالی‌شونده شنیده باشد و سردی و تلخی او را مثل داغ ننگی به صورتش پرت کند.

همچنان که خشمش را مثل دم و بازدم، تنفس می‌کرد، تماس دیگری روی گوشی افتاد. یکی از دوستانش که با گروهشان قرار داشت. صدای شاد دخترک ناگهان پیچید توی ماشین: «کجااااییی توووووو؟! بدوووووو! همه‌مون رسیدیم. تو که خونه‌ت همین بغله! به‌خاطر توی ایکبیری از اون سر شهر همه‌مون کوبیدیم اومدیم توی این محله دهاتی شما! هاهاهاها!«

دوباره تماس را قطع کرد. دوستش می‌خندید. می‌خواست او را بخنداند.

می‌دانست همه‌شان با درک شرایط او، از مسافت زیادی از دوسه‌جای شهر آمده‌اند به محله آنها. می‌دانست نگرانش هستند. دوستش دارند. کمکش می‌کنند و ناگهان حالش از مهر دوستانش به هم خورد. از اینکه امکانش را داشتند که به حال او دل بسوزانند. از اینکه زندگی‌هایشان آن‌قدر کم‌دغدغه بود که می‌توانستند سخاوتمندانه مهربان باشند. از اینکه او، گرفتار و بی‌آینده، شده بود سوژه‌ای که هرکدام در رقابتی نفس‌گیر تلاش می‌کردند بیش از دوستان دیگر مراقبش باشند تا خود را انسان‌تر ببینند‌. از اینکه خمیرمایه انسانیت‌ورزی آنها شده بود، متنفر بود‌.

موبایلش را روی حالت پرواز گذاشت. و انگار تصمیم گرفته باشد برود سینما و فیلمی ببیند، دقیقا به همان سادگی، به خودش گفت: «باید خودمو از همه‌شون پس بگیرم!»

یادش آمد مدت‌ها پیش روی موبایل نسخه صوتی کتاب «مغازه خودکشی» را دانلود کرده. آن را پخش کرد. بعد دور زد، از مسیر کافی‌شاپ دور شد و از مستقیم‌ترین راه، رفت به سمت پارک جنگلی آن منطقه از شهر. آفتاب، هنوز بی‌شرمانه زیبا بود و او سرخوشانه تصمیم گرفت برای مجازات آدم‌های زندگی‌اش، مانور آزمایشیِ «گرفتن خودش از دیگران» را اجرا کند.

سر راه از کافی‌شاپ کوچکی، قهوه بزرگی در لیوان کاغذی خرید با  یک برش بزرگ کیک هویج. وارد پارک جنگلی شد، نیمکتی مشرف به نمای شهر را انتخاب کرد. «مغازه خودکشی» توی گوشش وزوز خوشایند نامفهومی داشت.

مدام کلمه «خودکشی» توی گوشش طنین می‌انداخت. بی‌آنکه از بقیه جملات گوینده که با لحن مفرحی ادا می‌شد، چیزی بفهمد.

بعد شروع کرد به فکرکردن‌. در حقیقت ایده «خودم را کشتن» را گذاشت وسط مغزش و هرچیز مرتبطی را که به فکرش رسید، چید دورش.

دلچسب بود: «اول از همه به عکس‌العمل‌ها فکر کرد. به واکنش دوستان و خواهر و برادرش. که لابد دچار عذاب وجدان و پشیمانی عمیقی می‌شدند و اگر خوش‌شانس باشد، خودکشی‌اش باعث می‌شد تا آخر عمر خود را نبخشند و از کوتاهی‌شان در حق او عذاب بکشند.

بعد پدر و مادرش بودند. لابد بی‌ او زیاد دوام نمی‌آوردند. خب که چه! این فکر آزارش نمی‌داد! مگر نه اینکه خودشان آن‌قدر با پسر بزرگشان کلنجار رفته بودند تا به حال قهر از خانه رانده بودندش؟ مگر نه اینکه خواهرش را آنقدر پلیس‌وار پاییده بودند تا خسته شده بود و گریخته بود؟ مگر نه اینکه درست همان کار را با او هم کرده بودند و درست پیش از آنکه او هم کم بیاورد، اول مریضی مادر فلجش کرده بود و بعد بیماری پدر شروع شده بود و دیگر شرایط عوض شده بود! مگر نه اینکه پدر هنوز هم رضایت نمی‌داد آن خانه بزرگ را بفروشند یا اجاره بدهند و خانه کوچکتری بگیرند تا با مابه‌التفاوتش بتوانند پرستاری استخدام کنند تا او خلاص شود؟

نیمکت چوبی سرد بود و لیوان بزرگ قهوه، میان دست‌هایش، داغ! شاخه‌های خشک و رنجور درخت‌ها که تصویر شهر را قاب گرفته بودند، به‌لطافتی بیمارگون می‌لرزیدند و او بعد از مدت‌ها  از نحوه سپری‌کردن لحظاتش غرق لذت بود. به خودش گفت: »خر نشی‌ها! اینکه داره بهت خوش می‌گذره، مال قشنگی این منظره کوفتی نیست. مال دوری از آدماییه که چارچنگولی چسبیدن به زندگی نکبتشون و چپیدن توی اون قوطی‌کبریتایی که زیر پات اون جلو، توی اون شهر شلخته می‌بینی! مال اینه که داری نقشه می‌کشی خودتو از وسط این آدما با چاقو ببُری!»

بعد فکر کرد چاقو؟ مثلا رگش را بزند؟

خوشش نیامد. کثیف‌کاری داشت. ریسکش هم زیاد بود. ممکن بود بابا ببیندش و زنگ بزند به مهشید که بین دوستانش خانه‌اش از همه نزدیک‌تر بود.

قرص چطور بود؟ خواب‌آور؟ بدک نبود. نمی‌دانست دلش می‌خواهد بفهمد دارد می‌میرد، یا بی‌آنکه متوجه باشد، تمام شود؟

قرص برنج چطور؟!

نه! ولش کن! شنیده بود خیلی مرگ دردناکی‌ست.

او قصد داشت مردن را به خودش هدیه بدهد. و هدیه نباید اینطور زجرآور باشد. حالا بعدا فکرش را می‌کرد یا توی گوگل می‌گشت. الان نمی‌خواست اینترنتش را روشن کند. پیام‌های واتساپ سرازیر می‌شد روی سرش.

تا این موقع دیگر لابد دوستانش حسابی نگران شده‌اند و افتاده‌اند به دست و پا که پیدایش کنند. شاید برگردند مسیر او را بگردند تا ببیند تصادف نکرده باشد.

خدا کند آنقدر نگران شوند که از پدر و مادرش هم پرس‌وجو کنند تا آنها هم خوب از نگرانی ویران شوند‌. بگذار دوساعتی مزه‌ی نداشتنِ او را بچشند.

بعد از توی کیسه خریدش، بسته‌ای پفک درآورد و درش را باز کرد و برگشت به فکر مطبوع اتفاقاتی که پس از مرگش می‌افتاد. مثلا چه کسی جنازه‌اش را پیدا می‌کرد؟ متاسفانه مجبور بود بپذیرد که کسی جز پدرش نمی‌توانست جنازه‌اش را پیدا کند. برای پیرمرد مجازات سنگینی بود. اما خب کاری‌اش نمی‌توانست بکند.  برادرش قرار بود طبق معمول که هرسه‌سال یک‌بار سری به ایران می‌زد، یکی‌دوماه دیگر بیاید. می‌توانست صبر کند تا برادرش بیاید؟ شاید می‌توانست جوری برنامه‌ریزی کند که هم جنازه‌اش را برادرش پیدا کند، هم بقیه کارهای کفن و دفن و مراسمش بیفتد گردن او.

ناگهان لبخند آمد روی لبش و از این فکر دلش غنج زد که کاش بشود طوری جور کند که مثلا زن برادرش او را پیدا کند‌. فکر کن توی حمام رگش را بزند و خانم برادرش بیاید برای شستن و تعویض پوشک بچه دومشان که هنوز او را ندیده بودند و مواجه شود با بدن بی‌جان غرق در خون او!

آخ که چقدر می‌ترسید! چه خوب انتقامِ تندترکردن اختلاف بین برادرش و پدرومادرشان از او گرفته می‌شد. تا چندشب خوابش نمی‌برد. اما خب طفل معصوم برادرزاده‌اش گناه داشت.

حالا این مهم نیست. برای این بعدا راهی پیدا می‌کرد.

خب اولین مرحله طراحی‌اش انجام شد. زمان: موقع حضور برادرش در ایران.

بعد، نوبت تشییع‌جنازه و دفن بود. تا برادرش بخواهد کارهای پزشکی قانونی و خرید قبر را بکند، لابد خواهرش هم خودش را می‌رساند. چیزی از درسش نمانده بود. اما چندماهی بود که کار جدید خوبی یافته بود و علنا گفته بود طبق قول قبلی‌اش عمل نخواهد کرد و بعد از پایان درسش برنخواهد گشت.

«تو قول دادی! من اینجا اسیرم‌. قرار بود بیای یه مدتم تو نگهشون داری!»

«خب کاراتو می‌کنم، توام بیا اینجا.»

«پس مامان و بابا چی؟! می‌فهمی چی می‌گی؟!»

خواهرش جواب نداده بود. الان ناگهان پی برد که در ذهن خواهرش این ناگفته وجود داشته که «اونا دیگه عمر خودشونو کردن!»

فهمید که خواهرش این سال‌ها منتظر مرگ والدین‌شان بوده!

حالا خیلی خوب می‌شد! پدر و مادرشان زنده بودند و او با کشتن خودش، خواهرش را وادار می‌کرد دست از خوشبختیِ زرورق‌پیچِ خارجی‌اش بردارد و بیاید برای انجام وظیفه‌اش!

اووف! چه فکر قشنگی! خواهرش را در آشپزخانه منزل پدری تصور کرد که اشک از نوک دماغش می‌چکد و هسته خرما درمی‌آورد و مغز گردو فرو می‌کند به تنِ آسیب‌پذیر خرماها.

و شاید مهشید و نسترن هم دارند به او کمک می‌کنند. به خودش سپرد در این یکی‌دوماه باقی‌مانده با چند جمله جگرخراش پیش دوستانش از خواهرش شکایت کند. از آنها که بعد از مرگش، جان می‌دهد برای اینکه پیش خواهرش از او نقل قول کنند و خوب بسوزانندش!

قبرش کجا باشد؟ به دور و برش نگاه کرد. جایی مثل همین‌جا خیلی خوب است. روی بلندی. دور از شهری که از آن متنفر است، اما مسلط به آن. مثل شیری روی جنازه شکارش!

باید دنبال قبرستانی می‌گشت با چنین مختصاتی.

بعد مراسم تشییعش بود. زمانی پیش از پدیده وقوعِ سردی خاک! یعنی پیش از آنکه مشایعت‌کنندگان با فاصله کمی پس از خاکسپاری متوفی، با تکرار پربسامد «خاک سرد است»، تلاش کنند گریبان خودشان را از چنگِ داغ مصیبتِ از‌دست‌دادنِ عزیزشان بکشند بیرون و با نهایت سرعت برگردند به زندگی سابقشان.

اوج فستیوال او، تشییعش بود. اوجِ سوزانندگیِ داغ تن و جانِ جوانش بر بازماندگانی که اغلب‌شان از او مسن‌تر بودند. اوج آن همهمه داغ که ناله می‌کنند و زار می‌زنند و بی‌تابی می‌کنند.

در آن مدت باید همه‌شان خوب می‌سوختند! چطور می‌توانست ترتیب این کار را بدهد؟

فکر کرد راهش این است که در این مدت باقیمانده، مدام برایشان خاطره بسازد. از آن خاطره‌ها که دقیقا هنگام مرگ و تشییعش به‌یادشان بیاید و خوب دلشان را آتش بزند. باید چندین‌وچند جمله معنادار و غم‌انگیز و حاکی از مرگ‌آگاهی به تک‌تک دوروبری‌هایش می‌گفت تا در مویه‌های پای تابوت، مدام تکرارش کنند و شور بگیرند.

به هیجان آمد. از فکر طراحی آن خاطره‌ها و موقعیت‌تراشی برای بیان آن جمله‌ها، نشاطی عجیب به جانش دوید. انگار تئاتری را کارگردانی و با گروهش تمرین کند که برای زمان و مکانی دور از او، اجرا کنند. بعد نوبت می‌رسید به نهادنِ بدنش در قبرِ تنگ تازه‌حفرشده.

لابد برادرش وارد قبر می‌شد و جنازه او را تحویل می‌گرفت و می‌‌گذاشت روی خاک و ضجه و گریه و بی‌طاقتی و آتشِ فتاده به جان جماعت به اوج می‌رسید. بعد سنگ‌ها را می‌چیدند روی او و خاک می‌ریختند و او رسما و قطعا از آن جماعتِ بالای سر، حذف می‌شد و پروژه‌ی «گرفتنِ خودش از آنها» با موفقیت به پایان می‌رسید.

ناگهان سردش شد. باد تندی وزید و لیوان خالی کاغذی قهوه را از روی نیمکت انداخت و لیوان قل خورد تا لبه دره‌ی زیر پا و بعد سبک و بی‌وزن از زمین بلند شد و در هوا چرخید و آرام سقوط کرد و در پس‌زمینه خاکستری شهر، محو شد!

همین؟ تمام شد؟ بعدش چه؟!

بلند شد. گوشی را روشن کرد. سیل پیام و تماسِ ازدست‌رفته سرازیر شد.

با مهشید تماس گرفت: «آها! به بابام که زنگ نزدی؟ خب بهتر! من تصادف کردم. شارژ گوشی‌مم تموم شده بود. نه الان خوبم. ماشین اوکیه. زیاد خسارت ندید. نه دیگه. الان دیره. برمی‌گردم خونه. ایشالا بعدا. داداشم چندهفته دیگه میاد ایران. اون موقع وقتم آزادتر می‌شه. قرار می‌ذاریم دوباره. به بچه‌ها سلام برسون. از طرف من معذرت‌خواهی کن. بوس!»

راه افتاد سمت ماشین.

روشنش کرد و افتاد توی مسیر خانه. دیگر آفتابی در کار نبود. یک روز عادی دلگیر زمستانی بود. در سکوت محض، راند.

اندکی بعد انگار بخواهد به مخاطبی خیالی شیرفهم کند که تکلیف فلان مسئله بالاخره چه شد، بلند گفت: «ولش کن! خودمو نمی‌کشم. اصلا نمی‌دونم اون‌ور چه خبره. به ریسکش نمی‌ارزه!»

بعد پنجره را کشید بالا تا سوز سرد زمستان به صورتش نخورد و اندیشید: «دوباره خودمو به اونا…» مکث کرد و با تانی در ادامه فکر کرد: «… و به خودم هدیه دادم!»

انتهای پیام/

بیشتر بخوانید