بلد بود محصول کارش را بفروشد. مخاطب را تشنه میکرد و به او میقبولاند که به محصول کار او محتاج است. که با داشتن داستانی دلخواه از زندگیاش، پولش را بابت چیزی خاص و یگانه خرج کرده.
و بالاخره مشتریهایی که به مرحله سفارش داستان میرسیدند: مردهایی که در شغلی نامطلوب گرفتار شده بودند و جرئت برهمزدن نظم امن شغل دوستنداشتنیشان را نداشتند. زنانی که گمان میکردند در زندگی مشترک بهاندازهای که حق آنهاست، توجه و محبت دریافت نمیکنند. زنان و مردانی که با فردِ دلخواه ازدواج نکرده بودند. گاهی حتی مشتریهایی با تم طنز؛ مثلا داستانهای کوتاهی از سفرِ گرانقیمت خارجی که دوست داشتهاند بروند.
خیلی از مشتریهایش داستانهایشان را پس از دریافت جایی منتشر نمیکردند. اغلب برای خواندن در خلوت خود میخواستند. و گاهی چند روز بعد از دریافت، پیامهایی میفرستادند که او هم بعضی غیرشخصیهایشان را استوری میکرد؛ مثلا: «هر شب قبل از خواب، داستانی که برام نوشتی، میخونم. از بس زیاد خوندم، انگار واقعا خاطره خودمه. تصاویرش میان جلوی چشمم. انگار واقعا اون روز، توی بازار بزرگ تهران، بهجای اینکه سوار تاکسی بشم و برم، ایستادم و حاضر شدم باهاش حرف بزنم…»
که البته موقع استوریکردن، «توی بازار بزرگ تهران» و جملات بعدیاش را میپوشاند تا هویت طرف آشکار نشود.
گاهی هم مثلا پیام، این بود: «دستت درست داداش! خوندمش. دوسهبار. (بیشتر وخت نمیکنم.) فک کنم همچینم بد نشد اون شغله رو نگرفتم. اگه میگرفتم و اینی میشد که تو نوشتی، چی؟!»
بعد مشتریهای تازهتر، نامهای تازهتر، زندگیهای جورواجور، گپزدن با مشتری تا شخصیتش را بشناسد؛ و بفهمد دقیقا چه میخواهد. بعد ورزدادنِ خمیرِ ایدههای نو و آفرینشِ آنچه نیست، بر اساس آنچه هست.
شغل هیجانانگیزی بود.
مینوشت و بنا به نوع سفارش قیمت میداد و داستانها را میفرستاد و گاهی با همفکری مشتری، بازنویسی میکرد و …
بالاخره، بزرگترین مشتری از راه رسیده بود.
زنی حدودا ۵۰ساله. یک مادر. یعنی اولین چیزی که از خودش گفت، همین بود: «من یک مادرم!»
مادرِ دختری ۲۱ساله. دختری دانشجو. سال سوم رشته ادبیات. و... دختری که چهارماه پیش در سن ۲۱سالگی در اثر تصادف، مُرده بود! مادر میخواست زندگی دخترکش را ببیند. انگار دخترش از آن تصادف جا سالم بهدر برده باشد و تمام این چهارماه را تا بهامروز زیسته باشد. این داستانها، سوگواریِ مادر بود.
میخواست دخترش، زنده از آن بیمارستان بیرون بیاید و دوران نقاهت را با پای گچگرفته توی خانه بگذراند. دوستانش بیایند دیدنش و کمکم گچ پایش را باز کند، با دوستانش برود بیرون. بهفکر ثبتنام ترم جدید دانشگاه باشد و…
پول خوبی هم در کار بود. قرار بود داستانهای دنبالهداری بنویسد. حداقل هفتهای دو سه داستان. برای آن زن پنجاهساله، تبدیل شد به سنگصبوری مجهز به ماشین تایپ. مادر، از تمام جزئیات زندگی دختر با نهایت دقت، شرح و توضیحی میداد و او پس از آنکه حس کرد به فضا و شخصیت دختر، بهاندازه کافی، آشنا شده، نگارش را شروع کرد.
کمکم دخترکِ مرده تبدیل شد به یکی از آشناترین و نزدیکترین افراد به او. اصلا انگار خودش! زیستنِ طولانیمدت و مکرر و متناوب در فضای ذهن و زندگی دختر، معتادش کرده بود. سفارشهای دیگر را بهندرت قبول میکرد. ذهنش اسیر کششِ خلقِ زندگیِ تازه برای دخترکِ درگذشته بود.
به زندگی تمام دخترهایی که میشناخت، دقت میکرد تا جزییات دخترانه زندگی آنها را یاد بگیرد. که بتواند فضای زندگی دخترک را طبیعیتر دربیاورد.
با دخترک زندگی میکرد. بیدار میشد، غذا میخورد، میخوابید و دخترک چنان در او جان گرفته بود که انگار کنج اتاق، لبه همان پنجره تقلبی نشسته بود و با او از خودش حرف میزد. خاطراتی که دخترک هیچوقت نمیخواند، برای او چنان زنده بود که انگار خودش در آنها حضور داشته است.
داستانها طوری پیش میرفت که انگار خود دخترک آنها را مینوشت؛ نه او!
مثلا دوهفته پیش دخترک تصمیم گرفته بود خودش گچ پایش را تا زیر زانو باز کند. پایش خارش گرفته بود. هرچه مادر التماس کرده بود که هنوز صبر کند؛ تا زمانی که دکتر اجازه بدهد، قبول نکرده بود. لجباز بود و زیبا. و زیباییاش بر لجبازیاش و لجبازیاش بر زیباییاش میافزود. گچ را با کاتر بریده بود و گذاشته بود توی قفسه کتابهایش. بعد زنگ زده بود به آیدا که بیاید خانهشان تا با هم تصمیم بگیرند ترم بعد چطور انتخاب واحد کنند و کدام عمومیها را بگیرند.
هفته پیش هم دخترک با آیدا رفته بود بیرون و وقتی برگشته بود، ساکت بود. دائم موبایل دستش بود و گیج میزد. مادر نمیدانست چه اتفاقی افتاده.
کمکم دخترک لبخندهای معنادار میزد و تنها میرفت بیرون. بیش از سابق، بیش از حتی پیش از تصادف. وقتی برمیگشت، یادگاریهای کوچکی به اتاقش اضافه میشد؛ مثلا گردنآویز حبابدار شیشهای کوچکی با نوعی گیاه واقعی، کاکتوس کوچک سرخرنگ در بستری از خزه سبز ریز و خاک.
کمکم بیپرواتر در داستانها، ردپایی از حضور یک پسر ایجاد کرد. پسر برایش گل میفرستاد. گاهی که بیرون میرفتند، دخترک با کتابی در دست برمیگشت با امضای اختصاری و یک قلب کوچک خودکاری. بعد تلفنها شروع شد. دخترک مدام پای تلفن بود. البته مادر چیزی از محتوای حرفها نمیدانست. چون در داستانها چیزی ذکر نمیشد. چون هنوز خود او هم نمیدانست اگر واقعا با دخترکِ مرده، تلفنی صحبت میکرد، به او چه میگفت. دخترکِ مرده!
گاهی این عبارت مثل پتک میخورد توی مغزش و میافتاد به جان خودش و با خودش دعوا میکرد که تا این حد گرفتارِ دخترک مرده شده. مادر داستانها را میگرفت و میخواند و اعتراضی نمیکرد. گاهی نظرات کوچک ملایمی میداد؛ مثلا: «کاش اون مسعود، پسره که باهاش دوست بود، اندازه این یکی آدم بود» یا «حیف! نشد بیاد پیشم درباره دوستی با پسرا، باهام مشورت کنه» یا «کاش اون محمدو اینقدر اذیت نکرده بود. اون شبیه این پسره بود که داری مینویسیش».
و بعد پول واریز میکرد. انگار برای مادر هم دخترک چنان در داستانهای او جان گرفته و زنده شده بود که مادر فراموش کرده بود خالق دختر، در این چهارماه، این دو نفر بودهاند؛ مادر و نویسنده!
کمکم ردپای مسعود و محمد هم در داستانهای او جان گرفت. یکی دو نام دیگر هم از دهان مادر پرید. و چند خردهواقعه. مثلا آن بار که مسافرت بودند و دخترک آرش را آورده بود خانه. آن بار که مادر در اتاق دخترک گل پیدا کرده بود. آن دفعه که با مهرداد بههم زده بود و بعد از چندماه عکسهای دونفرهشان را برای نامزد فعلی مهرداد فرستاده بود.
اما هیچکدام به پای علاقهاش به آن فرد مرموزی نمیرسید که از خودش بزرگتر بود و متاهل بود و دخترک او را میخواست و مرد بزرگ مدام پسش میزد. آخرینبار دوسهروز قبل از تصادف بود و دخترک باز تلاش کرده بود مرد را راضی کند و مرد امتناع کرده بود و دخترک حالش خیلی بد بود و مادر رفته بود توی اتاق و دیده بود دخترک لیوان آبی را برداشته که سر بکشد و رنگ آب سفیدِ ساده نیست! مادر خیال کرده بود که در آب قرص حل کرده و به دستش زده بود و لیوان را انداخته بود. البته دختر انکار کرده بود و داد و بیداد راه انداخته بود. و بعدش تا سههفته از اتاق درنیامده بود تا حتی برود حمام.
اینجور وقتها داستانی مینوشت و برای مادر میفرستاد که ماجرایی از بدخلقی و کاری نادرست و کژرفتاری دخترک بود. از دخترک موجودی احمق و سطحی و خودخواه میساخت تا بتواند از مخلوق خودش دست بکشد. عجیب بود که مادر به این هم اعتراضی نمیکرد. فقط یکبار، کوتاه نوشت: «دلم برای بدیهاش هم تنگ شده بود.»
و بعد دل او هم برای بدیهای دخترک تپید.
روزها و هفتهها میگذشتند و او مدام و هر آن، لحظههای دخترک را میزیست و مینوشت. دیگر حتی نه آنگونه که انگار دخترک را ببیند و بنویسد؛ طوری که انگار خودش او باشد. خود دخترک، در ذهن و قلب و روانش.
صفحه اینستاگرامش را مدتها بود رها کرده بود. او مشتری دیگری نمیخواست. هرچه توانِ نوشتن داشت، مادر دخترک خریده بود و پولش را میپرداخت. و هرچه توجه در او موجود بود، دخترک از او برده بود.
یک روز که داشت داستان تازهای برای مادر میفرستاد، پیامی توجهش را جلب کرد. ۴۵پیام از یک نفر. خیلی کم پیش میآمد که کسی آن هم برای مکالمه اول، اینقدر حرف با او داشته باشد. پیام را باز کرد. از فردی ناشناس با اسم «زیرو ـ وایت» بود. با صفحهای خالی. نه از اسم، نه از عکس، جنسیت طرف مشخص نبود. هیچ پستی هم در صفحهاش نداشت. هیچ فالوئری و هیچ فالوینگی هم جز صفحه او، نبود. زیرو ـ وایت، اول سلام کرده بود و بعد چند پست از صفحهای فرستاده بود که برای او باز نمیشد.
بعد هم رگباری پرسیده بود:
«اینا نوشته توئه؟! من سبکتو میشناسم.»
«جواب بده!»
«مسئله مرگ و زندگیه.»
«کی ازت خواسته اینا رو بنویسی؟»
«خودش سفارش داده؟»
«میدونه داری این چیزا رو دربارهش مینویسی؟»
«اصلا تو این همهچیز دربارهش از کجا میدونی؟»
چه چیزی در این پیامها عجیب بود؟ آن لحظه متوجه نشد. اما بههرحال آن پیامها آنقدر توجهش را جلب کرده بود که جواب بدهد و بپرسد: «سلام. این پستها برای من باز نمیشه. چیه جریان؟»
از چت او رفت بیرون و وارد چت مادر شد و داستان تازه را فرستاد و برگشت. زیرو ـ وایت جواب داده بود. چت را باز کرد. نوشته بود: «حتما بلاکت کرده. منطقیه. فکر نکنم تو فهمیده باشی دقیقا چه غلطی داری میکنی.»
و بعد چند عکس بود. اولی از صفحهای پرفالوئر در اینستاگرام. صفحه یک دخترک. دختری بیستویکیدوساله.
عکس بعدی، از پستهای دخترک بود با چندصد لایک و بعضیها با بیش از هزار لایک.
بعد عکسهایی از متن پستها: داستانهای او درباره دخترک! و البته با یک تغییر مهم؛ لحن تمام داستانها از سومشخص تبدیل به اولشخص شده بود.
ناگهان فهمید در پیامهای زیرو ـ وایت، چه چیزی بهنظرش عجیب آمده بود.
«خودش سفارش داده؟ میدونه داری این چیزا رو دربارهش مینویسی؟»
نوشت: «صبر کن ببینم. این صفحه کیه؟»
جواب رسید: «قطعا مال خودش نیست. مطمئنم. یکی از طرفش ساخته. ولی خودش خبر نداره.»
نوشت: «خودش خبر نداره؟! چی داری میگی؟! مگه خودش هفتهشتماه پیش تصادف نکرده؟ مگه نمُرده؟!»
سریع جواب رسید: «مُرده؟! نه! معلومه که نمرده. تصادفش درسته. ولی نمُرده.»
نوشت: «مادرش گفت مرده.»
جواب رسید: «مادرش؟! مادرِ بدبخت بیسوادش؟! چرا باید مادرش به تو بگه دخترش مرده؟!»
گاف داده بود. اطلاعاتی لو داده بود که نباید میداد.
نوشت: «وایسا ببینم. تو خودت کی هستی؟ من نمیتونم اسرار مشتریامو بهت بگم.»
چند دقیقه هیچ پیامی نبود. بعد جواب رسید: «صبر کن. فعلا هیچکاری نکن. به کسی که بهت این داستانا رو سفارش داده، چیزی از پیامای من نگو. نگو این صفحه رو دیدی. داستان جدید هم نده بهشون. فقط برای چندروز. بعد دوباره بهت پیام میدم.»
سریع نوشت: «صبر کن! اینجوری نمیشه. اقلا چند تا سوال منو جواب بده!»
اما دیگر جوابی نبود. نه پیامها دیده شد و نه جوابی رسید.
او ماند و این پرسش شگفتانگیز که «یعنی اون زندهست؟»
و بعد شادی شگرفی در قلبش دوید.
قلبش با ریتم «زندهس! زندهس!» تند تند میتپید.
تا یکی دو روز، شادی عظیمش از زندهبودن دخترک بر هر سوال و حسی غلبه داشت. بعد کمکم سایه سیاهی بر شادیاش غلبه کرد: «کی زندهست؟ اونی که تو نوشتیش؟ یا اونی که خودش بود؟»
خودش میدانست که دخترکِ قصههای او، مخلوق خودش است. نه آن دختری که او بر اساس نام و جزئیات زندگیاش قصههایی پرداخته.
او، پسرِ ناشناسِ زندگی دخترک نبود. او در زندگی دخترک اصلا نبود! دخترک در فضایی میزیست که حتی از او نامی هم نشنیده بود. در دنیای واقعی، نه او، پسرِ قصهها، نه دخترک، شخصیت اول داستان، وجود نداشتند.
دخترکی با گچ پایی چندماهه، جایی میزیست و او، قصهفروشِ رویاساز، جایی دیگر!
بعد سوالها سر رسیدند. مادر پیام داده بود و قصه جدیدی خواسته بود. ناگهان این سوال، مانند سایه قاتلی بر پنجره، یقهاش کرد: «این کیه؟ مادرشه؟ اگه مادرشه، چرا باید به من بگه دخترش مرده. اگه نیست، چرا باید بگه مادرشه و از من قصه بخواد؟ چرا باید به من دروغ بگه؟»
تصمیم گرفت سفارش زیرو ـ وایت را عمل کند و با بهانهای عادی، فعلا داستانی تحویل این شخص مرموز ندهد.
سوالها مانند سایه برگهای رقصانِ درختی در میانه شبی بادخیز، دورهاش کردند:
«سفارشدهنده کیه؟»
«هرکی هست، از کجا اینقدر اطلاعات داره راجع به دخترک؟»
«چرا باید به من بگه دخترک مرده؟»
«اصلا این قصهها رو چرا داره منتشر میکنه؟»
اکانت جدیدی روی اینستاگرام ساخت و پروفایل صفحهای که زیرو ـ وایت فرستاده بود، چک کرد.
دخترک، چهره دلنشین و دوستداشتنیای داشت. نه از آن زیباهای رایج، اما قطعا بهیاد ماندنی.
صفحهاش پر از عکسهایی از خانهشان بود. از مادرش، گاهی از خودش، البته بدون آنکه معلوم باشد پایش در گچ است یا نه. بدون آنکه جزئیات زیادی از چهرهاش مشخص باشد.
از یک ماه ونیم پیش، یعنی حداقل سهماه بعد از آغاز دریافت قصهها توسط مادرش، صفحه تاسیس شده بود. اولین پست، متنی از او نبود. متنی بود که دخترک در آن شرح تصادفش را داده بود و نوشته بود، دوستانش میدانند او آدم مجازی نیست و هرگز علاقهای به این فضا نداشته. اما حالا که بهجبر روزگار مجبور است از فضاهای دلخواهش فاصله بگیرد و خانهنشین باشد، مجبور است از این راه ارتباطی استفاده کند.
بعد داستانها شروع شده بود. داستانهای او، با تغییر ضمیر.
پستها و کامنتها را میخواند و میرفت جلو. اوایل دوستانش ابراز شادی کرده بودند از یافتن دوباره او. و فکر میکردند از آن حادثه جان سالم بهدر نخواهد برد. خوشحال بودند که خودش را یافته و دارد به زندگی برمیگردد.
نکند او، نویسندهی قصهفروش، با داستانهایش ادمین نیابتی پیج دخترک شده بود؟ اما او که واقعیت را نمینوشت. سردرنمیآورد داستان چیست. هرچه داستانها جلوتر میرفت، کامنتها عجیبتر میشد. سروکله پسرها که پیدا شد، دوستانش ابراز تعجب میکردند: «تو چقدر عوض شدی!» یا «چرا خبر نمیدی ماام بیایم بریم بیرون؟» یا «چرا تلفنتو جواب نمیدی؟»
جوابهای بیسروته میداد: «تلفنم عوض شده. حالا بعدا میگم. فعلا نمیتونم شمارهشو بدم.»
بعد رسیده بودند به داستان کشیدن گل، به داستان خودکشی.
واکنشها منفجر شده بود: «تو؟! تو گل میکشی؟ تو میخواستی خودکشی کنی؟ آخه تو؟!»
باورشان نمیشد. انگار این کارها با آنچه از دخترک میشناختند، اصلا همخوانی نداشت. پس چرا سفارشدهنده مرموز به او نمیگفت که شخصیت مخلوق او، شبیه شخصیت واقعی دخترک نیست؟ شاید خودش هم نمیدانست.
بعد داستانها تمام شده بود و رسیده بود به آخرین داستانی که او به سفارشدهنده تحویل داده بود. داستانی از خشم و بددهانی افسارگسیخته دخترک در برابر اعتراض مادرش به وقتگذرانی با پسرهایی که او نمیشناخت.
آن داستان و نگارشش را به یاد داشت. با مادر، بحث تندی کرده بود. مادر عنان از کف داده بود و از مردی در زندگی دخترکِ درگذشتهاش شکایت کرده بود که مزین به هیچکدام از ویژگیهای مطلوب مادر نبود. و دخترک دیوانهوار عاشقش بوده و مادر نمیتوانسته آن وضعیت را تحمل کند. کمی قبل از تصادفش با مادر سر آن مرد دعوای تندی کرده بودند و دخترک چنان وقیحانه و رک به مرد ابراز عشق کرده بود که مادر آتش گرفته بود. همان آتش، به جان قصهفروش هم افتاده بود. آتش حسادتی عجیب به مردی ناشناخته که دخترکی مُرده دوست داشته است!
از حال عادی خارج بود. در ادبیات رایج به آن میگفتند «های شده!» الان در زیرلایههای ذهنش حس میکرد مادر عمدا او را با آن جزئیات به آن حال انداخته. انگار میخواسته چنان داستانی نوشته شود.
و او در آن حالت داستانی نوشته بود پرداخته از دختری وقیح و بیشرم. دختری بدکار و بیرحم…
و آن داستان آخرین داستان صفحه بود و سیل کامنتهای سرشار از خشم و تعجب و سرزنش و توبیخِ دوستانش، زیر آن راه افتاده بود. کامنتهایی پر از تلاش برای حدس هویت آن مرد از روی نشانهها و قرائن. اما دخترک هیچ پاسخی نداده بود. از بعد از آن پست، دیگر هیچ تحرکی در صفحهاش نبود.
نمیفهمید چه خبر شده. خبری از زیرو ـ وایت هم نبود. دو روز مستاصل و نگران در انزوای اتاق تاریکش راه رفت. هیچجایی نداشت برای رفتن. هیچ فردی نبود که با او حرف بزند. در خودش گیر افتاده بود با آن همه حرفِ پیچیده و عجیب.
بعد از دو روز، زیرو ـ وایت، پیام داد. اول نوشته بود: «خیلی دقیق هرکاری بهت میگم، سریع انجام بده. از تمام چتت با اون سفارشدهنده و تمام رسیدهای واریزی، طوری که تاریخها معلوم باشه، اسکرینشات بگیر و خیلی سریع بفرست برای من. لطفا اعتماد کن. وقت نداریم.»
چانه نزد. به نحو غریبی در ذهنش به دلایلی که هنوز از ناخودآگاهش به خودآگاه نیامده بود، به زیرو ـ وایت اعتماد کرده بود.
کاری که گفته شده بود، انجام داد. چتها بسیار زیاد بودند. وقت میبردند. حدود یک ساعت از وقتش صرف آن شد. بعد از ارسال زیرو ـ وایت نوشت:
«شماره واتساپتو به من بده و یک ساعت دیگه کلا پیجت رو رمزگذاری و از دسترس خارج کن. قبلش، این لینک رو ببین.»
لینک صفحهای بود در اینستاگرام.
صفحه را باز کرد. دو چیز همان اول مثل ضربه مشت خورد توی چشمش!
عکس سیاهوسفید دخترک با کلمه درشت و قرمزرنگِ نوشته شده روی عکس: «تجاوز!»
مبهوت ماند. چندثانیه طول کشید تا توان ذهنش را بازیابی کند و بقیه متن را بخواند.
صفحهای بود عمومی با هزاران دنبالکننده با عنوان عمومیِ «زنانِ جامعه»، در توضیح صفحه، اینطور آمده بود که مباحث جامعهشناسی زنان در آن مطرح میشود. سریع چشم چرخاند به متن زیر عکس.
متنی جدی و رسمی بود که اینطور شروع میشد:
«من، با نامِ میترا قاسمی، دانشجوی ارشد جامعهشناسی، حین گذراندنِ دوره نوشتن پایاننامه با استاد راهنمایم، دکتر سیروس مجیری، به بهانه تهیه گزارش میدانی از محل تجمع زنان معتاد، به نقطهای دورافتاده از شهر کشانده شدم و در آنجا توسط او مورد تجاوز قرار گرفتم. و بهسختی موفق به فرار شدم، حین فرارم، او تلاش کرد با ماشین خودش، تصادف مرا صحنهسازی کند. بعد از تصادف، مرا رها کرد تا بمیرم و اثر جرم پاک شود. ماهها در کما بودم و بعد از بههوشآمدن مدتها در حال نقاهت. امروز، اولین روزی است که در شرایط بازیابی کامل قوای ذهنی و جسمی، دست به افشای این واقعیت میزنم که استاد برجسته و معروف دانشکده جامعهشناسی، یک متجاوز و قاتل است.»
چه میخواند؟! درک نمیکرد. زیرو ـ وایت دوباره پیام داد: «زود باش. صفحهتو از دسترس خارج و سفارشدهنده و تمام اکانتهاش رو بلاک کن.»
از تمام متن اسکرینشات گرفت و بعد طبق دستور زیرو ـ وایت عمل کرد.
چنان گیج بود که سررشته حوادث در ذهنش نظمی منطقی نمییافتند. چه خبر شده بود؟ کدامیک دخترکِ واقعی بود؟ دخترکِ جدی و رسمی دانشجوی جامعهشناسی، یا دخترکِ شاد و گستاخ و خوشگذران دوستداشتنیِ او؟
تطابق دو داستان چقدر بود؟ تصادفی رخ داده بود. و مرگ؛ یا تقریباً مرگ! زمان تصادف و مرگ هم مطابقت داشت. ظاهرا جزئیات زندگی دخترک هم بهقدری دقیق بود که حتی دوستانش شک نکرده بودند که خودش نباشد.
حوالی شب بود که زیرو ـ وایت با شماره ایرانسلی اعتباری روی واتساپش پیام داد: «سلام. دیگه چیزی نمونده بفهمی جریان چیه. اینا رو ببین.» باز لینکی بود این بار از توییتر و اسکرینشاتهای آن.
وارد لینک شد. اکانتی بود از دختری همسنوسال میترا، با نام «زویا ـ سین». البته چهرهاش با ماسک و طره روی پیشانی و شال و عینک تقریبا پوشانده شده بود. زویا ـ سین رشتهتوییتهایی زده همراه با اسکرینشاتهایی از صفحه اینستاگرام دخترک، میترا قاسمی، با داستانهای او و چند تا هم چت اینستاگرام.
توضیحاتی که زویا نوشته بود، چنین بود:
«میترا دوست منه. اما داره درباره دکتر مجیری چرت میگه. میترا مدتها بود که میخواست استاد رو وادار کنه باهاش دوست بشه. کلا میترا با پسرهای زیادی همزمان دوست بود؛ به شهادت اینستاگرام خودش. گل هم میکشید، باز هم بهگفته خودش. میترا سلامت روانش رو از دست داده بود. بعد از تصادف بدتر هم شده بود. همه اینها از صفحه اینستاگرامش مشخصه. ادعای تجاوز دروغه. میترا یا خودش رو به استاد تحمیل کرده، یا میخواسته تحمیل کنه، موفق نشده. حالا از حرص این عدم موفقیتش چنین تهمتی میزنه. بهخصوص که بعد از تلاشش برای این کار، و بعد از تصادفش، استاد راهنمایی پایاننامهشو هم کنسل کرد. تمام حرفهای من مستنده به حرفها و ادعاها و اعترافات و چتهای خود میترا درصفحه اینستاگرامش.»
بالاخره فهمید چه رخ داده. کسی، احتمالا دکتر مجیری، از او بهره برده بود تا هویتی باورپذیر اما دروغین از میترا بسازد و آن را به دوستان و آشنایان میترا بباوراند. احتمالا این نقشه زمانی به فکر او رسیده بود که میترا از تصادف جان بهدر برده بود. اما….؟
برای زیرو ـ وایت نوشت: «اگر میترا همون اول به دوستاش میگفت اون صفحه فیکه، کار به اینجاها نمیکشید. چرا همچین کاری نکرد؟»
زیرو ـ وایت پیام را خواند. مدتی در سکوت گذشت. بعد زیرو ـ وایت شروع به ضبط صدایش کرد.
شنیدن صدای او خودش بخشی از گرههای قصه را باز میکرد. خودِ او که بود؟
صدا رسید؛ صدای پسری جوان بود: «ببین میترا رو از همون روز تصادف هیچکدوممون ندیدیم. حتی آیدا دوست صمیمیاش. اون روز فقط به ما گفت داره با دکتر مجیری میره تحقیق میدانی. بعد، دیگه ما فقط خبر تصادفو شنیدیم. مدتها توی کما بود. وقتی بههوش اومد و بالاخره بردنش خونه، حاضر نمیشد هیچکسو ببینه. حاضر نبود با هیچکس حرف بزنه. جواب تلفنامونو نمیداد. مادرش یه پیرزن بیسواده که با هم تنها زندگی میکنن. وقتی اون صفحه اینستاگرام برای بچهها درخواست فرستاد، همهمون اولش خوشحال شدیم که لابد میترا داره حالش خوب میشه. نمیفهمیدیم چشه. بعد، دیدیم اون پیج، برای من و آیدا درخواست نداد و بعد از مدت کوتاهیام ما رو بلاک کرد. من و آیدا شک کردیم. نمیدونستیم چه خبره. من اکانت فیک ساختم و رفتم سراغ پیج. خوشبختانه مجیری لازم داشت که پیج، عمومی باشه. چون بعدا میخواست بهش استناد کنه. جزییات درست بود. اما از یه جایی بهبعد، دیگه میترا اون میترایی نبود که ما میشناختیم. حتی اون میترایی هم نبود که خودشو حبس کرده بود توی خونه و حاضر نبود با ما حرف بزنه. همهچیز عجیب بود. تا اینکه من اتفاقی از طریق یکی از دوستام صفحه تو رو پیدا کردم. از تیم داتشجوهای دکترای دکتر مجیری بود. قبلا بهت چندبار سفارش داده بود. من اون موقع اصلا نمیدونستم دکتر مجیری پاش وسطه. اما فهمیدم یکی غیر از میترا و مادرش با تو ارتباط گرفته. با آیدا رفتم سراغ میترا و اونقدر اصرار کردم تا قبول کرد ما رو ببینه. اونجا صفحه تو و صفحه فیک خودشو نشونش دادم. ازش پرسیدم چی میفهمه از اینا. خیلی بههم ریخت و عصبی شد، اما بازم چیزی نگفت. تا اینکه چند روز بعد، به ما دو تا خبر داد تصمیم گرفته جریان رو برای صفحه رسانهای زنان جامعه تعریف کنه. بعد از خوندن اون متن من یهو متوجه شدم چی به چیه. حالا الان تو هم میدونی جریان چیه. بهتر از من حتی. میدونی که باید چه بکنی. درسته؟»
قصهفروش، حالا خودش مخاطب و یکی از شخصیتهای قصه بود. قصهنیوش شده بود. فهمیده بود که طی آن ماهها توسط مجیری راه بُرده شده، هدایت شده تا از میترا، علیه میترا سلب اعتبار کند. او مثل عروسکی که دستی در آن فرو رود، روی دست مجیری، کاری کرده بود که حرف میترا، باور نشود. که اعمال و حرکات میترا که به لطف قلم اعجابانگیز او باورپذیر از آب درآمده بود، علیه میترا شهادت بدهد. میدانست باید چه کند.
دو روز بعد، مجموعه شستهرفتهای از تمام چتهایش با مادر تقلبیِ میترا، روند سفارش مجموعه قصهها، چگونگی تلقین محتوا برای هر قصه توسط اکانت فیک مادر، ساختن پازلی مصنوعی از شخصیت میترا، بیآنکه حتی خود نویسنده متوجه شود و… را برای صفحه زنان جامعه فرستاد. اجازه داد هویت و شغل او را فاش کنند. اجازه داد تا اصل داستان را تعریف کنند.
از این طریق به همه اعلام کرد که میترایی که میگوید به او تجاوز شده، واقعیست و میترایی که ادعا میشود خودش دنبال رابطه بوده، ساخته دست اوست. مدارک منتشر شد. صفحه فیک میترا از دسترس خارج شد و داستان هولناک تجاوز و تصادف توسط دکتر مجیری نقل هر محفل شد.
آخر قصه، قصهفروش از زیرو ـ وایت فقط یک سوال پرسید: «تو کدوم شخصیت قصه بودی؟»
«محمد! همونی که بیشتر از همه شبیه تو بود!»
انتهای پیام/