روایتی از دل مردمان کویر

لیکوهای یک مرد زخمی

19 شهریور 1402

«ای‌کاش، آدمی وطنش را مثل بنفشه‌ها/ یک روز می‌توانست همراه خویشتن ببرد هرکجا که خواست...»

منصور علیمرادی را نمی‌شود از بیابان جدا کرد، همان‌طور که جنوب را از افسانه‌ها، وهم را از بیابان و غم را از لیکوهایی که «میرجان» می‌خواند.

میرجان شخصیت اصلی و راوی رمان «تاریک‌ ماه» است. مردی که در خیل عظیم حوادث گیر می‌افتد و باید از تمام جهان بگریزد. اویی که دست سرنوشت بی‌رحمانه صورتش را می‌نوازد و به بیراهه می‌کشاندش. بی‌گناهی که دلش می‌خواهد حداقل در آنچه که برای میزبانش تعریف می‌کند، قهرمان باشد. قهرمان کوچکی که با طبیعت جنگیده تا زنده بماند، بعد با آدم‌ها و دست آخر با دلش. دل با خیال‌بافی آرام می‌شود، با راه دادن خیال‌های خوش عاشقانه به سر؛ که آفتاب و درد و خستگی رویای شیرین می‌سازد تا اندکی از رنج کم کند. خیال دل‌انگیز هانی و رفت و آمد شبح‌وارش.

زری‌دوزی ردایش که روی خاک کشیده می‌شود و چشمان میرجان را به زمین می‌کشاند، تا حرمت سفره‌ میزبانش را به نگاه حرام نشکند. میزبانی که تیمارش کرده و از تلف شدن نجاتش داده. میرجان همه‌چیز را برای او می‌گوید. از آغاز شوربختی، روزی که دار و دسته رئیس به ده‌شان ریختند و او را به تلافی قرض برادر گروگان گرفتند، با دست‌ و پاهای بسته و چشمانی خاک‌آلود در مسیری پر از سنگلاخ. بعد هم نشستن پای بساط رئیس و درد خماری و بی‌غذایی. شبیه همان تیهوی معتادی که گیج و منگ در انتظار میرجان است تا بیاید و دودی به کله کوچکش بدمد.

جایی که نشانی از آبادی نمی‌بینید. تنها عظمت بیابان است و سایه سیاه عزرائیل بر سر. وهم بیابان و گمان شترهایی بزرگ و کف به دهان در تاریکی که میرجان را از هوش می‌برد. پری‌زادگانی که صدای آوازشان گم‌شدگان را مدهوش می‌کند و به قعر جهنم می‌کشاند تا خوراک وحوش شوند. صدای آواز پری‌واری از دوردست می‌آید و میرجان را به هوس خواندن می‌اندازد. چشمانش در شب می‌دود و پاهایش می‌رود تا قدم به تاریکی بگذارد که راه‌بلدش گوش‌های میرجان را محکم می‌گیرد و عربده می‌کشد: «گوش‌هایت را بگیر خانه خراب!»

در این هیچستان که یافتن آبادی غیرممکن به نظر می‌رسد، میرجان طایفه‌ای را می‌یابد که می‌شود به میانشان رفت، یعنی پناهنده‌شان شد. طایفه‌ای با سنت‌های غریب که برای اثبات حرف‌شان از گودال آتش می‌گذرند و دست در دیگ روغن داغ فرو می‌برند، تا به حقانیت حرف‌شان آتش برایشان نه گلستان که حداقل سرد شود. و می‌شود! این‌ها افسانه است یا خیال؟ معلوم نیست اما آنقدر در فضا و زمان داستان به درستی جای گرفته که مخاطب ناخودآگاه، حقیقت آن چه می‌خواند را می‌پذیرد. مثل میل به پذیرفتن افسانه‌ها از مادربزرگ‌هایمان.

انگار یک روز خوش به میرجان نیامده که تا از دست رئیس و دارودسته‌اش خلاص می‌شود، دلش جای دیگری بند می‌شود. در سرسختی و لجاجت دختری به نام گراناز. همان که به عشق میرجان ماشه می‌چکاند و بدخواهانش را فراری می‌دهد و میرجان این دلیری را در بازگو کردن خاطراتش به نام خود ثبت می‌کند. انگار که از زنی کم آورده باشد و نخواهد این را اعتراف کند. عشقی که در کلام خشن است و صریح. گرانازی که خار چشم میرجان است و در دلش عزیزترین جنبنده خاک. لرزیدن دل و ناکام ماندن از وصال، گویی شرم گفتن را بیشتر می‌کند. انگار که کم دویده باشی و تقصیر از تو باشد. زخم کهنه با گفتن باز می‌شود و چرک می‌کند. شاید سر همین است که میرجان واگویه‌های عاشقانه‌اش، خاطراتش با گراناز و عهدی که سرِ چشمه با او می‌بندد را برای خودش نگه‌داشته و به احدی نمی‌گوید؛ که مرد بیابان سرسخت‌تر از این حرف‌هاست، حتی اگر شده در ظاهر. گراناز خیال و شاعرانگی میرجان را ندارد. او می‌تواند مصلحت قبیله را در نظر بگیرد و به چشمان تر میرجان بی‌اعتنا باشد. جلوی سوال‌های خصوصی میرجان را بگیرد و به خشم از خود براندش. اویی که باز میرجان را پناهنده بیابان می‌کند و این بار طایفه‌ای نیست که بشود به میانش رفت.

با کنار هم گذاشتن آنچه در ذهن میرجان می‌گذرد و آن چه که به زبان می‌آورد، می‌شود به تلاش نویسنده در شخصیت‌پردازی ظریف او پی برد. تناقض میان آن چه در افکار و دیالوگ‌های میرجان هست، همان خباثت‌های کوچک درونی که از عادات معمول انسان‌هاست؛ وقتی چیزی را تعریف می‌کنند. دست و پا زدن میرجان برای این که خودش را لایق این محیط امن و مهربانی میزبانش بداند، کاملا مشهود است. او تلاش می‌کند نشان دهد از اسب به زمین افتاده، نه از اصل و می‌خواهد صدای خوش و استعدادش در نوشتن را باور کنند. میرجان صیدی بی‌گناه است و این همه سختی برایش عادلانه نیست. او هرچه کرده برای بقا بوده و این طبیعت انسان است که در هنگام سختی، سخت‌جان‌تر هم می‌شود.

داستان بالا و پایین دارد، بیم و امیدی مدام، پس از هر بندی رهایی‌ست و پس از هر رهایی بندی. شبیه همان کوه‌های بلند و تپه‌های کوتاه که توصیفش طولانی است، ممکن است چندین صفحه به درازا بینجامد و خسته‌تان کند. ضربه‌هایی که تمامی ندارد و غم‌آلودترین‌شان شاید بی‌وطنی میرجان باشد. آن وقت که با پاهای زخمی به دیارش می‌رسد و کسی منتظرش نیست. انگار که خستگی راه نه به تن میرجان که به تن خواننده بماند. این ذکر مصیبت چرا قابل تحمل است؟ چون شخصیت در امن و امان است و این پاهای خسته دمی آسایش یافته‌اند.

کتاب پر از تصویر است. تصویر اندوه، تصویر میهمان‌نوازی قبایل، تصویر آدم‌های کوه و صخره. داستان روی خط صاف حرکت نمی‌کند. مخاطب را در تعلیقی دائم نگه می‌دارد و چند خرده روایت را هم‌زمان پیش می‌برد. مسئله‌ای که شاید به چشم بیاید، یکی شدن لحن شخصیت‌هاست، تنها در تفاوت لحن گراناز با دیگران موفق عمل شده. مسئله دیگر توصیفات طولانی از مناظر است. به‌هرحال اگر به دنبال اثری می‌گردید که مردمانش با زبان خودشان حرف بزنند، اصطلاحات خودشان را داشته‌باشند و آیین و رسوم‌شان را به شما نشان دهند؛ «تاریک ماه» انتخاب خوبی‌ست. داستانِ کشمکش مردی با طبیعت و انسان‌ها که رنگ و بوی قوم بلوچ را دارند. اویی که در دل این شنزار جای می‌گیرد، زخم‌هایش را درمان می‌کند، سر می‌برد به چشمه، زندگی را از جریان آب می‌رباید و جان دوباره می‌گیرد. دل می‌بندد و دلش می‌شکند. امید ذره‌ذره می‌آید، به ناگاه بر باد می‌رود و طبیعت آن قدر قهار هست که همه چیز را ببلعد و نابود کند.

 

پ.ن:

ــ شعر ابتدایی یادداشت مصراعی‌ست از محمدرضا شفیعی کدکنی.

ــ شرح تیتر: لیکو شعری شفاهی‌ست. تک‌بیتی‌ست هجایی و مقفّا. لیکو نیز مانند زبان بلوچی از روزگاران دور و ناشناخته ادبیات و موسیقی ایران خودش را به امروز رسانده است.

 

عنوان: تاریک ماه/ پدیدآور: منصور علیمرادی/ ناشر: نیماژ/ تعداد صفحات: ۲۰۸/ نوبت چاپ: چهارم.

انتهای پیام/

بیشتر بخوانید