هوشنگ شخصیت اصلی داستان که مادر خود را در نوزادی از دست داده است، و پدرش مردی است دیوانهمسلک، کودکی خود را همراه با ننه بابا، مادر بزرگ پدریاش و آغ بابا، پدر بزرگش در روستای سیرچ با فقر و تنگدستی میگذراند.
کودکی پر از سوال و کنجکاوی و حسِ ارتباط با طبیعت که البته درد اصلیاش بیش از آن که فقر باشد، تحقیر است. او بابت دیوانگی پدرش تحقیر میشود! بابت مرگ مادرش تحقیر میشود! بابت مرگ پدر بزرگش تحقیر میشود! بابت خرابکاریها و سوالات بسیارش تحقیر میشود! و اما مهمتر از همه این تحقیرها مردم و حتی خانوادهاش او را «سرخور» میدانند به معنای این که باعث مرگ نزدیکانش میشود. اما همان پسر 50 سال بعد چهره ماندگار ادبیات کودک و نوجوان میشود. هرچند ریشههای این اتفاقات تلخ را میتوان در صفحات پایانی «شما که غریبه نیستنید» دید زمانی که او مینویسد:
«مدام، در هر حال، فکر میکنم «الان برای یکی از عزیزانم اتفاق بدی میافتد» حالم بد میشود. تهِ تهِ دلم، ذهنم، چسبیده، عذابم میدهد. همه جا با من آمده است. خصوصا در شادیها. از شما چه پنهان نتوانستم بِکَنمش. بگذریم. با آن هم ساختم و میسازم. گردنم از مو باریکتر.»
روایت این کتاب از دهه سی شمسی آغاز میشود. بخشی از آن که مرتبط با کودکی این نویسنده است در روستا روایت میشود، بخش بعدی داستان او شهر کرمان است؛ تلاش برای کار کردن، کتاب خواندن، سینما رفتن و در یک کلام فرهیخته شدن. بخش انتهایی نیز چند روایت محدود را شامل میشود در خصوص اولین مواجهه این نویسنده با شهر تهران.
در تمام این سالها ایران دوران تجدد خود را از سر میگذراند، از همین رو است که بخش زیادی از روایتهای کتاب، روایتهایی است از تحیرِ مواجهه با یک پدیده نو. مثل سینما، ماشین، بلندگو و… و شاید نمونه بارز این امر زمانی باشد که هوشو به کرمان میرسد؛ به شهری که ستارهها در آن به روی زمین آمدهاند؛ شهری که برق دارد.
مزیت این کتاب در این است که روایتها در هر سنی با لحنی و نثری متناسب با آن نوشته شده است. اگر در ابتدای کتاب روایتی را از یک پسر بچه پنج ساله میخوانیم، گویی واقعا یک کودکِ پنج ساله در حال روایت کردن قصههای زندگیاش است با همان فهم و جهانبینی محدود از جهان! و اگر در ادامه روایتهایی را از زبان یک نوجوان میخوانیم؛ گویی واقعا یک نوجوان در حال تعریف کردن داستان زندگیاش است. از این رو است که هر چند در این کتاب گره یا تعلیق بسیاری به چشم نمیآید اما یک نفس ما را تا صفحه آخر پای داستان خود مینشاند.
نشستن پای زندگی پر از رنج یک نویسنده و تلاش بیوقفه او برای نویسنده شدن سخت است اما زمانی که در پاراگراف آخر میخواندم که مرادی کرمانی نوشته است: «روزگار این جوری است. از شما چه پنهان، شما که غریبه نیستید. همهاش تلخ نبود، سخت نبود، سخت نیست. ناشکری نمیکنم لذت هم داشت، دارد. لذت خواندن و نوشتن، لذت پیدا کردن دوست، خانواده. خدایا من چقدر خوشبختم!»
و زمانی که روایت این کتاب به پایان رسید، کتاب را نبستم به صفحه بعد رفتم و آثار، جوایز، افتخارات زندگی این مرد را که در دو صفحه خلاصه شده بود خواندم. هرچند اگر 350 صفحه در درد و رنجهای این نویسنده شریک شدم تا تنها یک صفحه از موفقیتهایش خواندم اما خواندن این کتاب لذت داشت! درست مثل زندگی از دید هوشنگ مرادی کرمانی که با همه سختیهایش لذت دارد، چون این کتاب سرشار از تلاش و از پا ننشستن برای آرمانی بود که در ابتدا بسیار دست نیافتنی به نظر میرسید. اما حالا دستاوردهایش در دو صفحه در انتهای همین کتابِ رنج و درد با نام «درباره نویسنده» آمده است.
عنوان: شما که غریبه نیستید/ پدیدآور: هوشنگ مرادی کرمانی/ انتشارات: معین/ تعداد صفحات: 354/ نوبت چاپ: سیوشش.
انتهای پیام/