اشیا در این رمان آنقدر با شخصیتها عجین میشوند که انگار جزئی از وجودشان هستند. نه به خاطر دلبستن شخصیتها به آن چه دارند، که به خاطر جاگیری دقیق و مناسب شی در داستان. ادوکلن کاوه، شال کشمیر خانم ادریسی، نشانهای شوکت، روسری تیرهرنگ لقا، تصویر راهبهای در اتاق… تنها یادگار خانم ادریسی از شوهر عیاشش همان گوی آهنگین است، که داخلش کلیساهای عهد گوتیک زیر برف ماندهاند و با اکراه تقدیم رکسانا میشود.
بازیگر مشهور و زیبایی که پریوار به عمارت فرستاده شده. تمام لحظات بودن او برای وهاب شبیه یک رویاست. با لباس حریر سفیدش به خوابی شیرین میماند که آمده تا بیخوابیهای وهاب را درمان کند. رکسانا همه چیز وهاب میشود، مادرش، عمهاش، معشوقهاش، تصویری گذرا از عشق که در زمان درستی رخ نمیدهد. رکسانا زندگی با عشق را در کنار شاعری داشته و ترکش کرده. شاعر او را الهامبخش میدانسته و انگار از درون خالیاش کرده است. او میداند وهاب کسی نیست که بشود باهاش زندگی کرد. اما وهاب رکسانا را ترسو میداند. ترس از نرسیدن به آن چه از عشق انتظار دارد. زندگی قبلی چیز دندانگیری پیشکش رکسانا نکرده که حالا زندگی جدیدی را شروع کند. رکسانا روحیست که دیگر به عشق هم باور ندارد و به نظرش باید به چیزی بزرگتر امید بست و برایش جنگید. چیزی شبیه آزادی. آتشکارها برای آزادی جنگیدند. آمدند تا انتقام دستهای پینهبسته و زانوهای آب آورده را از این خاندان بگیرند. آنها مناسبات زندگی کردن در خانههای این ریختی را نمیدانند و به نظرشان برای چهارنفر آدم این خانه زیادی بزرگ است. همه چیز را از گنجهها بیرونمیکشند، میریزند و میپاشند و تحقیر میکنند تا انتقام گرفته باشند. به قول خانم ادریسی چیزهای زیبا را دوست ندارند، میشکنند و از بین میبرند. شاید زندگی فرصتی برای درک زیبایی به آنها نداده. فقط رنج بوده و سیاهی. شبیه آدمهای همین عمارت که در انزوایی غریب خموده شدهاند. آتشکارها لباسهای اطلس سلطتنی را تن میزنند، کلاههای پردار را سرمیگذارند و تازه میفهمند مردمک سبز چشمانشان چقدر زیباست و به این ماکسی سبز خیلی میآید. چقدر میتوانستند شبیه اشراف باشند اگر دنیا بر وفق مراد آنها هم میچرخیده. نمیفهمند چرا لقا انقدر لباسهای تیره و ساده میپوشد. چرا از مرد گریزان است و بوی مرد حالش را به هم میزند. و چطور ممکن است کسی برای پاهای برهنه فرشتگان روی سقف، که از نگاه مردان در امان نیست؛ اینچنین اشک بریزد. این روزها برای لقا کابوسوار پیشمیرود. عده کثیری از مردان در خانهاند و او از حضورشان در امان نیست. این تنفر شاید از بیتوجهیای میآید که در هر سن و سالی تجربه کرده. چه در جشنهای آنچنانی گذشتهها که مردی به او توجه نداشته و چه حالا که دلمردگیاش روی همه احساسات را میپوشاند. دختری سالخورده با چهرهای معمولی که تنها حسنش دستهایش هستند. انگشتانی که به نرمی روی کلیدهای پیانو مینشینند. او در بخشی از کتاب موهایش را به تخت میبندد تا خودش را برای گناه خودنمایی تنبیه کرده باشد. این خاندان سالهاست که لذت را بر خود حرام کردهاند و حالا طور دیگری قضاوت میشوند.
آتشکارها یاور را وسوسه میکنند تا خانم ادریسی را قهرمان صدا بزند، به گریه لقا میخندند، بیخوابی وهاب را مسخره میکنند، کتابهایش را میسوزانند و با گفتن قهرمان وهاب، آن تن و بدن باریک را دست میاندازند. از زبان تند خانم ادریسی جا میخورند. میریزند و میپاشند و نابود میکنند، اما همه چیز با ورود قهرمان شوکت برای لحظهای خاموش میشود. شوکت سردسته آتشکاران است زنی بزرگ جثه و بیچاک دهن که حاضرجوابیها و مرضریختنهایش روی وهاب خندهدار است. او مهری مادرگونه به وهاب دارد اما مهرش شبیه خودش است، سنگین و سخت و با عتابی همیشگی. هرچه در وهاب میگردد تا چیزی برای ترغیبش پیدا کند، برای جلو رفتن و کندن از این انزوا؛ هیچ نمییابد و همواره از حساسیت و آسیبپذیریاش شکایت دارد. بر عکس لقا که شوکت چیزهایی را در وجودش بیدار میکند و کمکش میکند تا پیله پاره کند. همان وقت که دستمال به دست از نردبان بالا میرود و با پاهای لرزانش به تماشای شهر میایستد.
ورود آتشکاران باعث میشود تا زنان این خاندان رهایی را تجربه کنند. زنانی که جز در آروزی پرواز نبودهاند. نه مثل مادر وهاب که از پرواز جنون نصیبش شد. نه مثل رکسانا که از پرواز خمودگی نصیبش شده، مثل خودشان. پرواز برای هرکس یک شکلی دارد. برای خانم ادریسی در دلدادگیست و برای لقا در دست و پنجه نرم کردن با زندگی. آیا لقا و خانم ادریسی میتوانند از سرنوشت محتومشان بگریزند؟ میتوانند سحر این ناکامی موروثی را باطل کنند؟ عشق پیری همیشه هم سر به رسوایی نمیزند. گاه تنها راه نجات است. برای قهرمان قباد و خانم ادریسی. برای قهرمان قباد با یک پای چوبی و چشمانی سرخ در شب که یادگار زل زدن به آتش است، برای خانم ادریسی که زمانی کوه را نشان داده و گفته: «خانه من آن جاست…» برای آن عشق و شوریدگی جوانی که کسی جدیاش نگرفت. عشق میشود انگشتر یاقوت خانم ادریسی، میرود در دل ماهی و فرستاده میشود به کوه. حالا آن سرباز کوتاه قامت زیر باران اینجاست، شده قهرمان ملی، انگشتر یاقوت هم اینجاست. اما فرصتی برای شوریدگی هست؟
همدلی شاید مهمترین اتفاقی باشد که بین اعضای این خانواده و آتشکاران رخ میدهد و آنان را با هم همراه میکند. ناکامی، راه را برای همدلی بازمیکند. اندوه فصل مشترک روابط آدم هاست. شوکت هرجا اندوهگین میشود به لقا میگوید پیانو بزند. به کاوه میگوید بخوان دلم گرفته. میل به بیان غصه با آوایی دیگر. آوایی همهفهم… اول از اندوه شروع میشود و بعد به پایکوبی میرسد. تلاش شوکت برای آوردن وهاب به جمعشان، میل به خودستایی. جایی شوکت از خاص بودنش میگوید، از تک بودنی که در این زندگی سخت هدر رفته… آدمها با هم کنار میآیند. تیمور، خانم ادریسی را شبیه مادربزرگش میبیند و مهرش را به دل راه میدهد. شوکت از وهاب میخواهد زندگی را جدی بگیرد. بچهها از لقا میخواهند برایشان آهنگ بنوازد. برعکس این خاندان که میل به پردهپوشی دارند، آتشکارها نکبت زندگیشان را جار میزنند. جایی لقا با تعجب میگوید: «خجالت نمیکشند این خاطرات زشت را با صدای بلند عنوان میکنند؟»
آدمها کنار هم قرار میگیرند. داستان حتی برای شخصیتهای فرعی هم تصویری از عشق میسازد. عشق و ناکامی شخصیت را برجسته میکند و به او آب و رنگ میدهد. مثل منشوری که مقابل نور گرفته باشی تا هزار رنگ از خودش برآورد. برگبرگ زندگی چندنفر از قهرمانها توسط یونس، جادوگر و شاعر این عمارت روایت میشود. بعد از خواندن این روایتها شخصیت بیش از پیش به خواننده نزدیک میشود. باعث میشود کاوه را به شکل روزهای جوانیاش ببینیم، با آن چشمان زیبا و سر و شکل مقبول، با آن قلب پر از تپش برای بانوی بیوفای روسی. برزو را با رنج از دستدادن بهخاطر آوریم، در اتاقی تاریک و نمور که خواهرش درآن چشمبهراهش بود. رخساره را با تنهایی عظیمش به یاد بیاوریم، با دستانی که به دنبال مادری کردن بودند و هیچ نصیبشان نشد جز بیمهری. همه لمسی از عشق داشتهاند، لمسی کوتاه و دردناک. انگار به گلبرگهای گل آتشینی دست بزنی و سریع عقب بکشی اما جایش تا ابد روی دستت بماند.
بخش دوم را میتوان پذیرش معنا کرد. بیخوابی وهاب کمتر شده و برای دوری از قهرمانها در طویله میخوابد. دهان به دهان شوکت میگذارد و شده لمپنی شبیه خودشان. شوکت که راضی است، حداقل میبیند زبانش به کار افتاده و از آن انزوا آمده بیرون. رفتارهای تازه وهاب برای خانم ادریسی و لقا هم جالب است. همه ذرهذره تغییر کردهاند. لقا همرا بقیه چای و نان خشک میخورد، رخت میشوید و با تعجب به دستان سرمازدهاش نگاه میکند. دیگر خبری از لیوان و ظرف مخصوصش که باید با آدابی خاص شسته میشد، نیست. آدمها از خودشان دور میشوند و با تلنگر دیگران باز به خودشان برمیگردند. لقا جایی میفهمد میتواند بپرد و خودش را نجات دهد. با همین دستها که گلرخ نگاهشان میکند و میگوید: «من با رویای آهنگهای شما به خواب میرفتم.»
بخش سوم بخش شک است. رکسانا مامور آتشخانه است؟ جاسوس است؟ کی دوست است و کی دشمن؟ هیچ معلوم نیست. از خانم ادریسی میخواهند نامهای را به قهرمان قباد بدهد. گزارش همکاری مینویسند، اعضای آتشخانه را سربه نیست میکنند. میخواهند زیرپای شوکت را خالی کنند. کی مطمئن است که اعمالش زیر ذرهبین جاسوسان آتشخانه نیست؟
بخش آخر شجاعت است و رهایی. گشایش است. اندوهگین از مهری که به جان افتاده و قهری که چیزی ازش نمانده. جایی تشت میآورند تا پاهای هم را بشویند. انگار که همدیگر را غسل تعمید دهند برای رهایی از رنج. رهایی از روزهای ملالآور. وهاب میگوید: «غمگینم.»
شوکت میگوید: «چرا مرده سگ. تو چه وقت غمگین نبودی؟»
«دستهای کتکزن شما را شاید بعد از این نبینم…»
و این آغاز مهری مداوم است. آغاز بازکردن غل و زنجیر وابستگی.
خانه ادریسیها اثر عظیمیست از غزاله علیزاده. قومی با شکست قیامشان مواجه میشوند، قومی با خود شکستخوردهشان. و دوباره شروع میکنند. برای ساختن، برای یافتن، برای بیدار کردن عشق و باز به خوابگاههای تیره و نمور میرسند. اما جز دست و پا زدن راه دیگری برای گشایش هست؟ راهی هست که به حسرت نینجامد و لطافت روزهای گذشته را داشته باشد؟ در گریختن رستگاری نیست. بمان و از خودت چیزی بساز که نشکند. این را یکی از قهرمانها به وهاب میگوید. به وهابی که شبیه آدمهای دیگر قصه خودش را جایی جا گذاشته و خیال دل کندن ندارد. رهایی در رفتن است… در قدم برداشتن.
در خانه ادریسیها سخن از عشق و رویا و آزادیست. اعضای خانواده مورد هجوم بیگانگان قرار میگیرند و با آنها همراه میشوند. در این بین آن چه میماند، تغییرات آدمهاست که جرئت بال گشودن یافتهاند. این رمان معجونی از عطر و رنگ و خیال است. یک ردای نقرهای که به نرمی بر ذهن و گوش و چشم کشیده میشود. ظرافت در روایت دلدادگی، دیالوگهای ناب و هوشمندانه و تصویرسازی بیوقفه از عمارت و آدمها همه از نکات مثبت اثرند. شاید ابتدای رمان آمد و رفت شخصیتها و این که تنها کلامی میگویند و میروند، اذیتتان کند و با خود بگویید که رمان روی خطی صاف حرکت میکند. اما اتفاقات در همین دیالوگها و گاه به آهستگی شکل میگیرد و به مخاطب منتقل میشود.
زندگی به پرواز خوش است. به رویا را زندگیکردن، به خیال…
«ما همه چیز را با خیالمان میسازیم؛ تا هست نمیبینیمش، وقتی از دست رفت، خاطرهاش را ستاره باران میکنیم.»
عنوان: خانه ادریسیها/ پدیدآور: غزاله علیزاده/ انتشارات: توس/ تعداد صفحات: 608/ نوبت چاپ: سیزدهم.
انتهای پیام/