روایت‌هایی از تنهایی در میان دیگران

مهلت ایستادن

19 شهریور 1402

ما اولین خانواده مشهدی در محله‌مان بودیم. محله تازه‌سازی که اهالی عادت داشتند وقتی می‌خواستند از آنجا بروند مرکز شهر، «مرکز»ش را حذف می‌کردند و می‌گفتند: «می‌رویم شهر!» محله، بیابان بود. زمین‌های وسیع و خشکی در حاشیه غربی شهر که کم‌کم محله‌هایی داشتند در خاک لم‌یزرعش جوانه می‌زدند. ما خیلی از اولین‌ها را می‌دیدیم. اولین مسجد محل که طی چندماه در بیابانیِ پشت آخرین‌کوچه محله، که کوچه ما باشد، رویید. اولین‌بقالی محل، اولین آرایشگاه زنانه و اولین مشهدی محل.

این بود که سند اولین روضه‌های دهه آخر صفر را زدند به نام خودمان. مسجد، عهده‌دار مراسم مفصل دهه اول بود و ما شدیم بانی مراسم دهه آخر صفر، از روز اربعین شروع می‌شد و با شهادت امام رضا به پایان می‌رسید.

هنوز خانه‌مان نیمه‌ساز بود که روضه‌های سالانه‌مان شروع شد. اول در همان تنها طبقه ساخته‌شده‌ای که خودمان ساکن بودیم و با روضه‌های زنانه شروع شد.

بعد بخش‌های دیگر خانه تکمیل شد و مامان با نهایت شور و شوق، زیرزمین خانه را برای برگزاری این روضه‌ها تجهیز کرد. رفت بازار، کتیبه و پارچه مشکی خرید، کتری و قوری‌های بزرگ و چندین دست استکان و بشقاب و چاقوی میوه‌خوری، فقط مخصوص روضه‌ها.

یکی دیگر از اولین‌ها در محله‌مان، مغازه کوچکی بود سر نبش کوچه ما به خیابان اصلی، که دو پله می‌خورد و می‌رفت بالا. این مغازه در طول موجودیتش، مدام تغییر کاربری می‌داد، از بقالی تا کادویی‌فروشی و حتی آرایشگاه زنانه. اما آنچه برای من با اربعین پیونده خورده، مدت‌زمانی‌ست که این مغازه تبدیل شد به اولین لباس‌فروشی زنانه و بچگانه در محله‌مان. مامان که تدارک مراسم دهه آخر صفر را شروع می‌کرد، من و خواهر کوچکترم، مدام از خانه جیم می‌شدیم و یواشکیِ یکدیگر و مامان، می‌رفتیم پشت ویترین مغازه و سرک می‌کشیدیم ببینیم لباس‌مشکی شیک زنانه چه آورده. صندل روفرشی مشکی براق ندارد؟ گل‌سر و تل پهن پارچه‌کشی‌شده‌ مشکی چطور؟ رقابت سختی برقرار بود بین‌مان بر سرِ اول‌زن‌شدن! و معیارش چه بود؟ اینکه کداممان اولین‌نفری خواهیم بود که لباس‌های مامان اندازه‌مان شود و بتوانیم لباس زنانه بپوشیم. ناگفته پیداست که من اولین بودم! که این البته از مواهب طبیعی دوسال بزرگتربودن محسوب می‌شد، نه تلاش و توانی که خودم به‌کار برده باشم. به این ترتیب، در غوغای بلوغ، غلغله اولین‌ها، برای من در قامت اربعین شکل گرفت.

اولین مشهدی‌های محل، اولین برگزارکننده روضه اربعین در محل، اولین خریداران اولین فروشگاه‌ها، اولین پوشنده لباس مامان بین خواهرها و…

در این مراسم بزرگ می‌شدیم و رشد می‌یافتیم. یاد می‌گرفتیم چطور از میهمان پذیرایی کنیم. چطور میزبان محترم و خوبی باشیم. چطور سخاوتمندانه برای میهمانان محترمی که عزادار حسین بودند، تدارک ببینیم و دراختیارشان بگذاریم. یاد می‌گرفتیم مدیر باشیم و حواسمان به بی‌نظمی‌ها و ریخت‌وپاش و اسراف‌ها باشد. یاد می‌گرفتیم برنامه‌ریز باشیم و ده‌روز تمام کارها و برنامه‌های زندگی‌مان را طوری منظم کنیم که به وظیفه هرروزه برگزاری مراسمی با ده‌ها شرکت‌کننده برسیم…

کم‌کم اتفاق دیگری هم در این روند چندین‌ساله افتاد. بعد از بازی‌های کودکانه و پچ‌پچ‌های نوجوانانه، حالا توجهم، بزرگسالانه، به آنچه پشت آن میکروفون با مهابت گفته می‌شد هم جلب می‌شد. روز اول مراسم، یک صندلی‌ را می‌گذاشتیم بالای سالن وسیع زیرزمین؛ با دقت و احترام، پارچه مشکی به تمام تنش می‌پوشاندیم. میز کوچکی جلوی آن می‌گذاشتیم. روی میز قرآن و مفاتیحی بود و جعبه دستمال‌کاغذی. اول که خانم سخنران می‌رسید، سینی مفصلی از انواع نوشیدنی و خوراکی آماده می‌کردیم و برای خانم می‌بردیم. بعد او کیف مفصل و بزرگی از میکروفون و آمپلی‌فایر و استند میکروفون علَم می‌کرد و بعد از این کار، فضای مجلس به‌کل عوض می‌شد. انگار آن دم‌ودستگاه غریب و کم‌دیده، مشروعیت و تاثیری به هرآنچه از پشتش شنیده می‌شد، می‌داد که دیگر جای ابهام و انکاری باقی نمی‌گذاشت. آن صدای اکو شده و مطنطن، آوایی از عالم غیب بود و پذیرشش، بدیهی!

از افتخارات زندگی‌مان آن زمان این بود که خانم با ابهتی که تمام حاضران در سکوت، محو حرف‌زدنش می‌شدند، آخر مجلس که بقیه می‌رفتند، کنار ما می‌نشست و احوالمان را می‌پرسید و از کمک‌هایمان تشکر می‌کرد.

همان‌طور که بزرگتر می‌شدم، به آنچه از پشت میکروفون شنیده می‌شد، دقیق‌تر می‌شدم و فکر می‌کردم. توجهم جلب می‌شد و بعدا هرچیزی از همان موضوع می‌شنیدم، در ذهنم پیش اطلاعات قبلی می‌نشست و کم‌کم «ذهنیت»م شکل می‌گرفت. تاریخ می‌خواندم و از عالمِ حس، پا به ساحت عقل سرد می‌گذاشتم. تاریخ، روضه نمی‌خواند. تاریخ فرآیند را شرح می‌داد و زنجیره وقایع را حکایت می‌کرد. تاریخ برهم‌کنش قدرت‌ها را تحلیل می‌کرد و پس و پیش حوادث را. تاریخ، ته نداشت. سر هم نداشت. تاریخ از اول محرم شروع نمی‌شد و با دهم محرم به پایان نمی‌رسید. تاریخ، از دهم محرم می‌گذشت و ماجرا را ادامه می‌داد!

عجیب بود! در ذهن نابالغ کوچکم، نمی‌گنجید که دنیا چطور به خود جسارت داده که پس از آن روز سرخ داغ، به راه خود ادامه دهد. در تصویری که از کودکی در ذهنم ساخته شده بود، پس از دهم محرم سال ۶۱ هجری، چیزی شبیه عصر یخبندان رخ داده بود. جهان ایستاده بود و مردمان همه در بهت و رنج، فریز شده بودند و این زندگی که در دوره معاصر، ما می‌زیستیمش، جایی بسیار دورتر از کربلا، از صفر شروع شده بود.

اما تاریخ با من موافق نبود. در نگاه تاریخ، روز دهم محرم سال ۶۱، فقط یک روز بود و روزهای بعد، بی‌وقفه از پی آن رسیده بود. برهم‌کنش قدرت‌ها ادامه یافته بود و زنجیره وقایع لاینقطع بافته شده بود.

در تاریخ، آن همه اندوه، حکایتی از یک واقعه بود، نه هویت تمامی تاریخ. بلکه عقل بود که پس از آن اندوه، راه خویش را یافته بود و از سکون پس از فاجعه، راه آفریده بود. آن زمان البته ذهنم این همه جمله نمی‌بافت. ذهنم محجوبانه کشف کرده بود که اربعین هم تاریخی دارد و هر تاریخی، یعنی حکایت اولین‌ها.

اولینِ اربعین، حکایت جابر بود. اولین زائر کربلا.

مجذوب جابر شده بودم. حتما او هم از مصیبت کربلا، بسیار محزون و عزادار شده بود. حتما اول که خبر به او رسیده بود، اختیار عقل از دست داده بود و گذاشته بود غم بر او مسلط شود. اصلا آدم عزادار همین است دیگر. اختیار خودش را ندارد. حرف‌هایی می‌زند؛ کارهایی می‌کند که در حالت عادی اصلا فکرش را هم نمی‌کند که از او چنین حرکاتی سر بزند.

توی عزاهای فامیلی دیده بودم خودم. کِی دیده بودم؟ آخرین عزایی که دیده بودم، مال پدربزرگم بود. پدربزرگ مهربان و محبوبم که مثل نقاشی‌های کتاب‌های قصه بود. با ریش سفید و عرق‌چین سبز و کت مشکی رنگ‌ورورفته و شلوار گشاد روستایی‌اش. با همان لهجه شیرین غلیظش که مخصوص روستاهای خراسان بود. اگر کس دیگری به آن لهجه حرف می‌زد، نمی‌فهمیدم. اما آقاجان با همان لهجه، هرچه می‌گفت، راحت می‌فهمیدم. قربان‌صدقه‌ام می‌رفت. اسمم را که به زبان می‌آورد، آخرش را با «اَ» تلفظ می‌کرد. به‌لهجه‌ شیرین خراسانی. وقتی مرد، دیدمش. لحظه فوتش را.

جلوی چشم‌های خودم، بعد از وضو، توی حیاط، ناگهان زمین خورد. البته که همه دویدند و بردندش بیمارستان و تلاش کردند برش گردانند؛ اما لحظه آخرِ زندگی‌اش، همان بود که من دیده بودم. بازوهای پیرِ آب‌چکانش و لبخند روی لبش و نگاهش به من که گوشه حیاط بازی می‌کردم. همه اینها در کسری از ثانیه قیقاج رفت و بهم پیچید و بر زمین افتاد و تمام!

منِ کودک، عزادار او شدم. اولین عزاداری حقیقی عمرم. اولین اندوه عمیق عمرم. اولین غمی که اختیار مرا از دست خودم خارج کرد و در آن چندروز، از من مجنون ساخت. مجنونی خردسال که با دیگران حرف نمی‌زد. که گریه نمی‌کرد. که مخده ترکمنی مخصوص پدربزرگ را برده بود توی کوچه، جلوی در حیاط؛ پادری را هم از زیر کفش‌ها کشیده بود و برده بود همانجا پهن کرده بود‌. قاب عکسی از پدربزرگ به مخده تکیه داده بود. چادرگلدار کوتاهش را سرش کرده بود و تکیه داده بود کنار عکس و برای عابران روضه می‌خواند. روضه از غم بزرگش. از «از دست‌رفته محبوبش»… که اشک همه را درمی‌آورد و دلشان را آتش می‌زد. که وقتی بالاخره موفق شدند به‌زور بغلش کنند و بیاورندش توی خانه، تب کرد. روزها و روزها و افتاد به هذیان. افتاد به توهم. به توهم دیدن چشم‌های پدربزرگ در سایز بسیار بزرگ، روی هر دیوارِ خالی و سفیدی.

من می‌دانستم وقتی غم اختیار عقل انسان را از دستش بگیرد، چگونه خواهد شد. جابر هم لابد، چیزی شبیه این را تجربه کرده بود.

اما آنچه مرا کنار جابر متوقف کرد، اندوهش نبود. بلکه برعکس! غلبه‌اش بر اندوه بود. آنچه سال‌ها از کودکی تا به آن روز، در گوشم پیچیده بود، فضیلتِ از خودبی‌خودی برای مصیبت حسین بود. اینکه اندوه حسین آنقدر بزرگ است که باید برایش مُرد. اما جابر نمرده بود! جابر زنده مانده بود و از غمِ ویرانگر عبور کرده بود و رسیده بود به مرحله برنامه‌ریزی. مثلا حساب کن، همین را درنظر گرفته بود که «اولین» زائر کربلا باشد. که با آن پاهای پیر و ناتوان، کِی راه بیفتد که دقیقا روز اربعین برسد کربلا. که با آن فضای خطرناک علیه علاقمندان به حسین، از چندین شهر و فضا عبور کند تا بتواند ایده‌اش را عملی کند. برنامه‌ریزی، سرد است! غم گرم است! برنامه‌ریزی سرد جابر، مرا به همان‌اندازه غم گرم حسین جذب می‌کرد.

نوجوانی بود و هزار سرِ عصیان بر آن تن تازه‌بالغ! عصیان در برابر هرچه «بزرگترها» فضیلت می‌دانستند. عصیان حتی در برابر غم، وقتی چنان منفعلانه می‌خواستندش!

غمی که دستورالعملش اینها بود که «رنگی نپوش! تخمه نشکن! نخند! تفریح نکن! کار و درس انجام نده!» غم سلبی! عصیان حتی در برابر غم حسین، چون سلبی می‌نمودندش!

در برابر غم سلبی حسین، زیارت جابر، ایجاب شکوهمند و زنده‌ای بود که جوجه‌نوجوانِ سرازتخم‌درآورده‌ای که خودش را عقل کل می‌پنداشت، جذب می‌کرد. من مرید جابر شدم. مرید نوعی سرزندگی شوریده‌ای که در برنامه‌ریزی‌اش برای اولین‌زائرکربلاشدن به چشم می‌خورد. جابر مرا از رخت عزا به‌در آورد.

اربعین، برای من دیگر نماد ادامه عزا نبود. نماد شروع عقل سرد بود که به همان اندازه غم گرم می‌توانست حاوی معنا و معنویت باشد. جابر، برایم معنایی بود که عاشورا برای تحققش رخ داده بود.

سال‌ها گذشت و فهمیدم که جابر در حقیقت پایه‌گذار آیینی بوده است که قرن‌ها و قرن‌ها در خلوتی عمدی، پی گرفته می‌شد.

اربعینِ عهد جابر، سروصدا و شور و آتش نداشت. خیلی‌ها هر سال اربعین، قصد زیارت حسین می‌کردند و جدا از یکدیگر راهی می‌شدند و حتما بنا به آداب و رسوم حمل و نقل زمانه که چیزی نبود جز مرکب چهارپا، بخشی از این راه را پیاده می‌پیمودند و این آیینی بود که عقل جابر، بنایش را گذاشته بود. طی طریقی بود سالک‌وار که در خفا به‌جا آورده می‌شد.

آن اربعین را دوست داشتم. سال‌های مدید.

برای همین بود که وقتی «م»، هم‌خوابگاهی دوران دانشگاه، تماس گرفت که بگوید با هم برویم پیاده‌روی اربعین، واقعا لال شدم. اصلا نمی‌دانستم چه بگویم. نمی‌دانستم ته قلب و مغزم چه خبر است. یک دفعه در سرم شور غریبی در گرفت که انگار هزارنفر آدم، بر سر این پیشنهاد با هم می‌جنگیدند. به «م» گفتم خبر خواهم داد.

بعد، لحظه‌ای را تصور کردم که بخواهم به «م» زنگ بزنم و بگویم «نمی‌آیم.» کار مهیبی بود! آیا توانش را داشتم؟ انگار در غباری غلیظ، وادارت کنند بدون آنکه پیش پایت را ببینی، جهتی را انتخاب کنی و بدون توقف در همان مسیر پیش بروی. نمی‌خواستم. می‌خواستم اصلا برای ساعت‌ها، روزها، شاید سال‌ها، همان کنار بایستم و بگذارم رهگذران بروند و من نگاهشان کنم و به جابر فکر کنم. انگار جابر را، فهمش از جامعه را، ضرورتی که در تاسیس آن آیین می‌دید و اثری که از آن انتظار می‌کشید، انگار عقل سرد جابر را می‌فهمیدم. این پیاده‌روی اربعین، با آنچه برآمده از عقل سرد و دوراندیش و مهربان جابر بود، تفاوتی داشت که دقیق نمی‌فهمیدمش…
در این آیین جدید…

رها کنم؛ که حتی در انکار این آیین هم خیری نیست…

توان ندارم. چنان غبار به پا خاسته که کور شده‌ام. گیج شده‌ام و پیدا نمی‌شوم. تاریک و مه‌آلود و طوفانی، بیابانی‌ست که مرا در خود حل کرده. نه عقلم به‌قدر کافی عاقل است و نه حسم به‌قدر کافی عمیق. من گم شده‌ام…

کاش اربعین، همان اربعین محزون و خردمند و خفاطلبِ صدسال پیش بود و می‌شد بی‌های و هو، راه افتاد و راهی شد در طلبِ عقل سردی که حسین برای جامعه، به‌ازای خون گرمش می‌خواست. کاش این بیابان، داغ و پرنور و خالی، پیش پا بود. کاش طوفان نبود. کاش این های و هو، از من دور بود، خیلی دور…

موبایل که دوباره زنگ خورد، بی‌هوا به گمان آنکه دوباره «م» است، جواب دادم. نبود. خانم «الف» بود. پشت تلفن زار می‌زد که صاحبخانه سر سال، رهن را دوبرابر کرده و دارد آواره می‌شود. با اشک وضع را شرح می‌داد و من سوال‌پیچش کرده بودم که دقیقا چقدر پول کم دارد و صاحبخانه تا کِی به او وقت داده و… که صدای گاز موتوری از پشت سر به من نزدیک شد و تا به خودم بیایم، گوشی را از دستم قاپید و رفت. متحیر ایستادم. طوری گیج شده بودم که حتی فریاد هم نزدم. پیرمردی که جلوی مغازه‌اش نشسته بود، متعجب پرسید: «گوشی‌تو برد؟!»
سر تکان دادم. پیرمرد گفت: «دختر یه داد و فریادی می‌کردی خب! شاید اون شاگرد مغازه جلویی می‌تونست بگیردش. صاف از جلوی اون رد شد!»

امروز انگار روز لال‌شدن بود. طوری غرق اشک‌های خانم «الف» شده بودم که اولین فکرم این نبود که از من دزدی شده. داشتم به جملات بعدی خانم «الف» فکر می‌کردم که با گریه هنوز داشت می‌گفت و معلوم نیست کجای راه، موبایل‌قاپ بالاخره گوشی را خاموش می‌کرد و کلا از دسترس خارج می‌شد.

وقتی رسیدم خانه، می‌دانستم چه کنم. روی کتابخانه، تکه‌کاغذ کوچکی بود که با خط اکابری خانم «الف» نوشته شده بود. آخرین‌باری که آنجا بود، مقدار زیادی وسیله قرار بود ببرد و آدرسش را نوشت روی کاغذ که تا او کارهایش را می‌کند، من برایش اسنپ بگیرم.

کاغذ را برداشتم. گوشی خیلی قدیمی‌ام را از ته کمد پیدا کردم و سیم‌کارت ایرانسل زاپاسم را انداختم تویش و راهش انداختم. بعد اسنپ گرفتم به مقصد خانه خانم «الف»، در شهری کوچک در نزدیکی جنوب تهران.

وقتی رسیدم، از ظهر گذشته بود‌. خانه‌اش را ندیده بودم. طبقه همکف خانه‌ای بسیار کوچک می‌نشست که خود صاحبخانه هم طبقه بالا ساکن بود. در که باز کرد، شوکه شد: «سین‌خانوم‌جون! اینجا چیکار می‌کنی؟ چرا تلفنت قطع شد، دیگه جواب ندادی هرچی زنگ زدم؟»
برایش شرح واقعه دادم و خواستم دوباره شرایط خانه و پول پیش را توضیح بدهد.

برایم چای آورد و دوباره از اول قصه را گفت.

بعد با هم رفتیم طبقه بالا پیش خانم مسن همسر صاحبخانه و حسابی با او حرف زدیم. او هم پول را برای کار ضروری‌ای نیاز داشت و چندان نمی‌شد به او هم ایراد گرفت. قبول کرد که کمی از مبلغ کم کند و بر مهلت بیفزاید.

عصر بود که دیگر کارم آنجا تمام شد. شماره‌هایم همه در موبایل مسروقه بود. شماره خانم «الف» را دوباره در گوشی فعلی‌ام ذخیره کردم. ‌یک‌هفته وقت داشتم.

اولین‌فکرم این بود که توی اینستاگرام و گروه‌های واتساپ و تلگرام فراخوان تهیه مبلغ بدهم. اما با کدام گوشی؟

پس‌اندازم کفاف خرید گوشی جدیدی می‌داد‌. اما لازمش داشتم برای تامین بخشی از پول رهن خانم «الف». پس چه باید می‌کردم؟

تنها شماره‌ای که حفظ بودم، شماره مامان بود. زنگ زدم که بگویم اگر جواب موبایلم را ندادم نگران نشود. بعد شماره جدیدم را دادم و آخرسر هم خواهش کردم اگر تا ماه بعد که حقوق بازنشستگی بابا واریز شود، پول اضافه‌ای دارد، واریز کند برای من تا پول رهن خانم «الف» را جور کنم. قول یک تومن را داد. بعدش دنده را عوض کرد که: «گفتم برگرد همینجا. بیخودی تو اون شهر درندشت خودتو ویلون و سیلون کردی. الانم برات عبرت بشه، از اون شهر خطرناک دل بکنی.»

بعد از فوت بابا، مامان خانه را فروخته بود و رفته بود مشهد نزدیک اقوامش ساکن شده بود. من اما، مانده بودم. از پول خانه، از سهم‌الارث خودم آپارتمان کوچکی خریده بودم و شغل نسبتا معقولی داشتم و دلم نمی‌آمد از شهری که در آن بزرگ شده بودم و تمام دوستی‌هایم آنجا ساخته شده بود و در آن درس خوانده بودم و … دل بکنم‌. گذاشتم مامان دوباره تمام گله‌ها و دلتنگی‌هایش را روی سرم خالی کند و سبک شود‌. بعد از تلفن به مامان، برنامه بعدی‌ام چه بود؟

رفتم خانه «ر». از خانه خودم تا آنجا پیاده نیم‌ساعت راه بود. وضعیتم ناگهان طوری شده بود که باید تا سر ماه، با پول کمی خودم را می‌کشاندم. اولین‌کار، تعطیل‌کردن اسنپ بود.

خانه «ر» بین تمام دوستانمان، قرارگاه بود. او، مانند خبرگزاری از همه‌ ما، دوستان دوران مدرسه خبر داشت.

تلفنش را حفظ نبودم. اصلا نمی‌دانستم خانه هست یا نه. با این حال راه افتادم. زنگ در را که زد، از شدت تعجب، با همان حال و هوای شلوغ و شوخ و شنگش جیغ کوچکی کشید: «یا خدا! تو جنی یا خودشی؟!»

در آغوشم کشید: «چه مرگته دقیقا؟! حالت خوبه؟ مغزت معیوب شده؟ چیزی خورده تو کله‌ت؟! تو رو با هزار دعوت و خواهش‌تمنا نمی‌شه کشید تا اینجا. بعد الان بی‌خبر پاشدی اومدی خونه‌مون؟!»

ماجرای موبایل را که گفتم و اضافه کردم که هیچ شماره موبایلی را حفظ نبوده‌ام، با کف دست کوبید روی سرم: «خااااعک بر اون سرت! ینی تو شماره منم حفظ نبودی؟! حقته همین الان از خونه بیرونت کنم‌. به توام می‌گن رفیق؟!»

بالاخره موفق شدم وسط بولدوزر حرف‌ها و خنده‌هایش، تا چای و میوه بیاورد، ماجرای خانم «الف» را بگویم. پرسید: «چقدر بریزم خوبه؟ البته زیاد ندارما. خداییش وضع خرابه.»

گفتم: «خودت هرچقدر می‌تونی بریز. اما اومدم کلا جورکردن پولو بسپرم به تو. من فعلا هیچ دسترسی به اینستاگرام و تلگرام و واتساپ ندارم. این گوشی گوشکوبمم که می‌بینی. فقط مسیج می‌تونی بدی بهش. تو باید پولو جور کنی.»

گفت: «ااامممم. باشه. کاری نداره. الان رو گروه رفقا می‌گم. از طرف خودتم می‌گم. اصلا قصه موبایلتم می‌گم. دلشون می‌سوزه، بیشتر پول می‌دن. تا کی وقت داری؟»

گفتم: «یه هفته. این الف‌خانوم خنگ، یه ماه وقت داشته. گذاشته آخر آخرش به من گفته. خواسته مثلا خودش پولو جور کنه. نتونسته.»

«ر» گفت: «حله بابا. غصه نخور. به بچه‌ها می‌گم شرط اینکه مهمونی بعدی‌م دعوتشون کنم، اینه که نفری پونصد بریزن.»

از خانه «ر» که بیرون آمدم، رفتم عابربانک. در غیاب گوشی و اینترنت و اپ‌های موبایلم، تنها همین راه را داشتم. از روی کارتی که شماره‌اش را برای واریز مبلغ، به «ر» داده بودم، به‌اندازه خرج ضروری‌ام تا اول ماه بعد، برداشتم و بقیه‌اش را روی کارت باقی گذاشتم.

فردا صبح، قبل از رفتن به سر کار، پیاده رفتم و سیم‌کارت مجدد گرفتم و قبلی را سوزاندم. اما کارش نینداختم. شماره‌ها در این گوشی ذخیره نبود و حوصله‌ دریافت تماس از شماره‌های ناشناس را نداشتم. بعد، با نهایت ناامیدی شکایت سرقت موبایلم را ثبت کردم.
بعد رفتم بانک تا سرویس پیامک واریز و برداشت را به خط فعلی‌ام منتقل کنم. بعد پیاده عازم محل کار شدم.

از ظهر به‌بعد واریزی‌ها شروع شد. در مبالغ کم و زیاد. از پنجاه‌‌هزار تا پنج‌میلیون‌تومان.

نمی‌دانستم «ر» کجاها فراخوان داده. تفریحم حین کار، این شده بود که حدس بزنم هر مبلغ، از طرف چه کسی ممکن بود باشد‌. مثلا پنج‌میلیون را حتما «ش» ریخته بود. چنج‌کردن یک صددلاری و واریزش، با آن وضع مالی توپش توی کانادا، برایش کاری نداشت. ترازو چیزهای خوبی نشان می‌داد‌. از پیاده‌روی‌هایم راضی بود. عوضش، اسنپ، انگار تعجب کرده بود که مشتری تنبل وفادارش کجا گم‌وگور شده؟ مدام پیامک تبلیغاتی می‌آمد که حکایت دلتنگی اسنپ بود.

یک هفته مثل برق و باد گذشت. روز آخر بود که اس‌ام‌اس آخرین واریزی رسید و پول کامل شد.

بلافاصله «ر» زنگ زد: «سلااااااام! رسید؟ اون یک و پونصد آخر بود. درسته؟»

گفتم: «آره. پول کامل شد. تو از کجا متوجه شدی؟»

خندید: «پههعع! مجبورشون کردم دونه‌دونه رسید بفرستن برام. بر اساس پولی که ریختن، تو مهمونی بعدی‌م اجازه دارن بخورن. «ش» پذیرایی vip دریافت می‌کنه. چون اون پنج‌تومنه رو اون ریخته.»
خندیدم: «حدسشو زدم‌ها! دو تا پنجاه‌تومن ریختن. اونا کیا بودن؟»

گفت: «یکی‌ش «ز» بود. طفلک واقعا دستش خالیه. می‌دونی که داره مهریه‌شو می‌بخشه و طلاق می‌گیره؟ خونواده‌شم با طلاقش مخالفن، ولش کردن به امون خدا. اما اون یکیو «ب» ریخته. بهش گفتم خاک تو سرت با اون دفتر و دستکت پنجاه تومن فقط؟ بیای خونه‌مون، فقط یه چایی بهت می‌دم. بعد معلوم شد یه صفر کم زده. می‌خواسته پونصد بریزه. چارصدوپنجاه دوباره ریخت. که البته بازم بهش گفتم خاک تو سرت! حساب‌کتابای شرکتتم اینجوری نگه می‌داری؟!»

خندیدم و گفتم: «حالا نمی‌خواد آمار همه‌شونو بهم بدی.»

گفت: «بیخود! اصلا زنگ زدم بگم پاشو بیا اینجا بقیه آمارشونو بهت بدم یه چای‌ام بخوریم.»

گفتم: «آخه سر کارم الان. بعدم تازه اونجا بودم که.»

گفت: «هاع؟ چی شد؟ کارت راه افتاد دوباره […] زدی به برق؟! عصری منتظرتم. بیا حتما.»

شب که از خانه «ر» زدم بیرون، هوا برای آن روزهای داغ تابستان، مطبوع بود‌‌. رفتم سمت عابربانک و کل مبلغ را برای خانوم «الف» واریز کردم. اما از ترسم گوشی درنیاوردم که همان موقع به او خبر بدهم. قدم‌هایم را تند کردم سمت خانه.

ذوق داشتم که زودتر خبر را به او بدهم و از راحتی خیالش که حتما در لحن و صدایش جاری می‌شد، جان بگیرم.

به‌محض رسیدن به خانه، زنگ زدم و گذاشتم بارها آه بکشد و بگوید که چقدر خوشحال و آرام شده و اضطراب کشنده این چندهفته‌اش به پایان رسیده. حسی داشتم گویا از ماراتونی طولانی به خانه برگشته‌ام.

بالاخره برای خودم چای ریختم و نشستم روی مبل. از توی کیفم موبایلی را که «ر» داده بود، درآوردم. با اصرار گوشی قبلی خودش را امانت داده بود دستم. خودش چندماه پیش گوشی جدیدی گرفته بود و این گوشی را گذاشته بود کنار. نمی‌خواستم بگیرم. اما می‌دانستم با خرج‌کردن تمام پس‌اندازم، به این زودی نخواهم توانست گوشی جدیدی بخرم. سیم‌کارتم را انداختم توی گوشی «ر» و روشنش کردم.

اول از همه تمام اپ‌های مجازی را نصب کردم. اینستاگرام و تلگرام و واتساپ و ….

بعد یکی‌یکی وارد اکانت‌هایم شدم و به پیام‌های رسیده، سر زدم. چندین نفر از غیب‌شدنم در این یک‌هفته‌واندی نگران شده بودند. «م» چندبار پیام داده بود. آخ! تازه یادم افتاد که قرار بوده خبر بدهم! بگویم که برای پیاده‌روی اربعین همراهش خواهم رفت یا نه.

پیام‌هایش را نخوانده رها کردم و رفتم اینستاگرام.

استوری‌های «م» جزو همان اولین‌ها در ردیف استوری‌های بالای صفحه خودنمایی می‌کرد. بازشان کردم. رفته بود. در مسیر بود و عکس و فیلم‌های فراوانی گرفته بود از جاده پهن و بیابانی و پر از زائر که با سرووضعی خاک‌‌آلود در جاده پیش می‌رفتند و از زیر پاهای خسته و رنجورشان غبار به هوا برمی‌خاست. «م» اینجا هم در اولین‌استوری مرا تگ کرده بود و نوشته بود: «اگر می‌آمدی، خوب می‌شد.»

و بعد هم پیام داده بود که «جات اینجا خیلی خالیه. اما لازم نبود برای پیچوندن من، یه هفته جواب تلفن ندی. کافی بود بگی نه! من درک می‌کردم.»

خنده‌ام گرفت. من بنا بود آنجا باشم. چون در خودم جرئت نه‌گفتن نمی‌دیدم. اگر مامان جریان را می‌شنید، حتما با نشانه‌شناسی خاص خودش، می‌گفت: «طلبیده نشدی مادر‌‌. عیب نداره. برای سال بعد تلاش کن لیاقتشو پیدا کنی!»

اما خودم، پیام را گرفته بودم.

هم از موقعیت «نه گفتن» رهانیده شده بودم، هم از «طلب» معافم کرده بودند. انگار درک شده بودم‌. خواسته بودم در آن غبار غلیظ وادارم نکنند بی‌آنکه پیش پایم را ببینم، جهتی را انتخاب کنم و بدون توقف برون جلو. خواسته بودم کنار راه بایستم و رفتن رهگذران را نگاه کنم. من خواسته بودم از امکان عقل سرد به‌جای غم سرخ بهره ببرم. و چه رخ داده بود؟ همین!

به من مهلت ایستادن داده شده بود و آن را چنان شیرین یافتم که انگار فرصت رفتن.

انتهای پیام/

بیشتر بخوانید