کتاب را بغل زدم و برگشتم بالا. برگشتم به خانه خودمان! فکر کن! خانه خودمان! همین دیوارهای نیمهویرانِ متروکه، شده خانه ما. به جای آن همه رویا که از خانهمان میبافتیم. یادت هست؟ قبل از آنکه پدرم، و پدرت، از هم جدایمان کنند، چنان که فکر میکردیم دیدارمان افتاده به قیامت!
در آن خانه هم حتما «بر باد رفته»ای در کتابخانهمان میبود. من عاشق این کتابم. قبلتر، بخشهای متفاوتی از آن را دوست داشتم. اما امروز، ورق زدم تا رسیدم به بخش ملاقات اشلی و اسکارلت در باغ خزانزده و ویران تارا. آنجا که اشلی از روزهای قدیم سخن میگوید. آنجا که «روزهای قدیم، شکوهی داشت و تقارنی! مثل هنر یونان!» آنجا که اشلی، نجیبزاده بیفایده روزگارِ سپریشده، پیش گوشهای نادان اسکارلت، از جنگی میگوید که میتوانست رخ ندهد، فقط اگر پدرانشان به موقع دست از به بردهگرفتن سیاهپوستان میکشیدند. آنهمه خون میتوانست بر زمین نریزد. آن همه ویرانی بر سرشان آوار نشود، فقط اگر آن انسانهای زیر یوغ را زودتر آزاد میکردند.
اسکارلت البته از حرفهای اشلی هیچ نمیفهمید. شاهزادهخانمِ روزگار سپریشده، هرگز پی نبرد خودش هم بخشی از دلیل وقوع آن جنگ بوده است! آن حس استحقاقی که نسبت به گرفتن عمر و آزادی آن همه برده داشت. آن لذت محض از زندگی اشرافیاش که بر قطرهقطره عرقهای جبین سیاهان بنا شده بود.
شاهزادهخانمی که تا آخر گمان میکرد عدهای پاپتی، رفاه و عیش زندگیاش را بهناحق از او گرفتهاند، گیج و حیران، به اشلی میگوید: «اما تو خودت هم بردهدار بودی!»
و اشلی خسته و افسرده از حبسکردن حسهایی که هیچکس نمیفهمد، آه میکشد: «من میخواستم بعد از فوت پدر، همه آنها را آزاد کنم…»
و دیر شده بود! «آنها» برای آزاد شدن صبر نکرده بودند.
نمیدانم جانم. شاید دهها سال بعد، این ویرانهها، سنگبنای خاک خوب و آزادی شوند که بعدیها ساختهاند. شاید این ویرانهها روزی قدمی از روزگار به حساب آیند که بدون آنها، تاریخ ورق نمیخورد. اما آیا حتی ورقخوردن تاریخ، به این همه خون و گلوله میارزید؟
نمیدانم!
چایت را بنوش!
پیراهنت را می آورم که بپوشی. دور سرم اما دیگر چارقد سفید گل صورتیام را نمیبندم. اینجا توی این شهر که کسی نیست! فقط من هستم و تو! خانه به خانه می رویم جلو و فتح میکنیم زنده بودنمان را! فقط یادت باشد به سر خیابان بعدی که رسیدیم، به سمت راست نپیچیم! از کوچه دومش وارد نشویم و از جلوی آن باغی که مرا تویش حبس کرده بودند، رد نشویم! همانجا که مرا یافتی! همانجا که پدرم وقتی فهمید میخواهم با تو فرار کنم، زندانیام کرد… همانجا که عموهایم تو را گرفتند و زدند و بدن نیمه جانت را بیرون شهر رها کردند. نمیدانم چند روز آنجا ماندم.
همانجا که وقتی شهر بمباران و ویران شد و سقف به تمامی ریخت روی سرم، به خیال آنکه مردهام، رهایم کردند و با عجله از شهر گریختند… تا آنکه تو رسیدی… میدانستم بر میگردی. میدانستم که حتی به خیال یافتن جنازهام هم که شده، شهر خالی را برای یافتنم فتح میکنی!
چه خوب بود وقتی صورت خاکی زخمیام را از روی خاک برداشتی و مدتها سر روی قلبم گذاشتی تا نفسم برگردد… چه خوب که گفتی جایی نمیرویم!
که گفتی ما تازه آزاد شدهایم. کجا برویم که باز یکی دیگر به بهانهای و زوری، یکیمان را دربند نکند؟!
گفتی این شهر ویرانه و خالی، همهاش حجله است!
میمانیم و از دل آرزوهای مرده مردمان، حیات مینوشیم.
میمانیم و توی خانههای نیمه ویرانشان، روی تختهای خاک گرفتهشان، کنار کمدها و چمدانهای نیمه خالی رها شدهشان، خاطره میسازیم.
گفتی میمانیم و تنهایی جنازه کودکانی را که بدنهایشان جا ماند زیر غربت و وحشت شهر زخمی متروک، پر میکنیم!
میمانیم و شبحوار از چنگ مامورهای سیاهپوش و مخوفی که هنوز گاهی شهر را پی یافتن زندگی میجورند، سرخوشانه فرار میکنیم.
گفتی دیگر دنبال زندگی نمیدویم!
زندگی را میکشانیم پی خندههای شادمان وقتی با موفقیت خانه نیمهویران جدیدی یافتهایم که میشود چند روزی ماند تویش! زندگی را میکشانیم پی لذت نابی که توی کمدی، لباس عروسی بیابیم و ازم بخواهی تنم کنم و جلوی آینه ترک خورده برایت برقصم و آخرش با هم برای قطرههای خونی که از زخمهای تن زن صاحب لباس، روی فرشهای خانهاش چکیده تا برسد دم در، زار زار گریه کنیم…
گفتی میمانیم!
جانا!
چایات یخ کرد!
انتهای پیام/