یکی از ویژگیهای یک رمان نوجوان خوب، این است که فارغ از سن، بتواند با مخاطب خود ارتباط خوبی برقرار کند و «میک هارته اینجا بود» چنین کتابی است. همان ابتدای کتاب متوجه میشوید که میک هارته، هنگام دوچرخه سواری، سرش به سنگ خورده و مرده است. «معمولا وقتی کارهای احمقانه میکنیم، شانس میآوریم و جان سالم به در میبریم. اگر دفعاتی که شانس میآوریم زیاد شود، خیال میکنیم که هر دفعه قرار است خوششانسی بیاوریم. یعنی تا ابد. مثلا من حساب دفعاتی که بدون زانوبند فوتبال بازی کردهام از دستم در رفته بود، تا بالاخره یکبار به پایم لگد زدند و از آن به بعد همیشه موقع بازی زانوبند میبندم. ولی فکر میکنم بیشتر از سی بازی طول کشید تا بفهمم همیشه خوششانس نیستم. میک هم در دوازده سال و پنچ ماه حتی یکبار هم با دوچرخهاش زمین نخورده بود. بنابراین کلاه ایمنی نمیگذاشت. و این تنها کار میک است که سعی میکنم فراموش کنم و به خاطر آن او را ببخشم. متاسفم، ولی انگار هیچکدام از این دو کار را نمیتوانم بکنم.»
شما در خلال داستان میبینید که مرگ یک نوجوان، چه تاثیری روی زندگی تمام اطرافیانش میگذارد و همراه فیبی، نگران تمام اطرافیان میک میشوید. فیبی از روزهای تلخ و سختی میگوید که هیچکدام از اعضای خانواده حال خوشی ندارند. انگار بعد از مرگ فیبی خانواده از هم پاشیده. مادر فقط قرص میخورد و میخوابد. پدر افسرده و عصبیست و فیبی بیش از هر چیزی، گیج است. مدام این سوال را از خودش میپرسد که میک کجاست؟ نمیشود که غیب شده باشد. الان باید یک جایی باشد! حتی این سوال را از مادربزرگش میپرسد و وقتی مادربزرگش میگوید که خدا بیشتر از ما میک را لازم داشت، این سوال برای فیبی پیش میآید که چطور ممکن است که بینیازترین وجود هستی، کسی را اینقدر نیاز داشته باشد که از حق حیات محرومش کند!
«میک هارته اینجا بود» داستانی تکان دهنده است درباره مرگ، احساس گناه، عشق، مرور خاطرات، خانواده، خودسرزنشگری و حس رهایی دوران کودکی، شاید باورتان نشود که کتابی با این حجم کم، این همه موضوع مختلف را کنار هم چیده است، و اتفاقاً خیلی هم خوب از پس کار برآمده است.
مردم معمولاً نمیدانند که با افراد سوگوار چطور برخورد کنند تا به بهتر شدن حالشان کمک کنند. مثلاً اگر ازشان چشم بدزدید، مثل این است که نادیدهشان گرفتهاید؛ اگر به چشمهایشان نگاه کنید، شاید این سوء برداشت پیش بیاید که دارید ترحم میکنید، اگرباهاشان حرف بزنید شاید حس دخالت کردن بهشان دست بدهد، اگر باهاشان حرف نزنید، باز انگ بی توجهی به پیشانیتان میخورد. در کتاب «میک هارته اینجا بود»، راوی بسیاری از این نگرشهای متناقض را نشان میدهد، حتی در فصلهای پایانی کتاب میبینیم که فیبی از این که دعوتش میکنند تا درباره مرگ برادرش در جمعی صحبت کنند، ابتدا عصبانی میشود اما بعد از مدتی فکر کردن، به این نتیجه میرسد که دوست دارد صحبت کند.
این کتاب، اگر شما را به گریه نیندازد، باز هم به شدت اندوهگینتان میکند. در خلال داستان این کتاب، شما مواجهه فیبی با پنج مرحله سوگواری، شامل انکار، خشم، چانهزنی، افسردگی و پذیرش را مشاهده میکنید.
«میک هارته اینجا بود» برای کسانی که دچار فقدان شدهاند بسیار مناسب و کمک کننده است تا از اندوه خود بیرون بیایند و به دیگران هم کمک میکند که دنیای افراد سوگوار و حال و هوایشان را بهتر درک کنند.
از آنجایی که میک هارته در تصاوف دوچرخه سرش به سنگ خورده و مرده است، نویسنده در پایان کتاب ذکر میکند: «اگر چه میک هارته یک شخصیت واقعی نیست امّا آمارهای زیر واقعی هستند: تصادف و مرگ کودکان ٤ ـ ١۵ سال در حین دوچرخه سواری و ضربه مغزی عامل اصلی مرگ در تصادفها هنگام دوچرخه سواری است. سقوط از ارتفاع حدود ۵۰ سانتیمتری میتواند موجب آسیب دایم مغزی شود. کلاه ایمنی مناسب احتمال ضربه سر را تا ٨۵ ٪ و احتمال ضربه مغزی را تا ٨٨ ٪ کاهش میدهد.»
عنوان: میک هارته اینجا بود/ پدیدآور: باربارا پارک؛ مترجم: نازنین دیهیمی/ انتشارات: ماهی/ تعداد صفحات: 77 صفحه/ نوبت چاپ: دوم.
انتهای پیام/