تمرکزی بر مفهوم «یاریگری» با تکیه بر رمان بینوایان

ناکامی در نشستن بر جای خدا

10 خرداد 1402

زمانی که قرار باشد درباره امر «یاری‌گری» در داستان بینوایان صحبت شود، اذهان بلافاصله، حتی ذهن‌های کتاب‌نخوانده، یک نام را به یاد می‌آورند؛ «ژان والژان». یاری‌گری چنان با خمیره وجودی این شخصیت درآمیخته که از حد ادبیات فراتر رفته و به نوعی الگوی مثالی بدل شده است. همان مقدار که «کوزت» نماینده رنج کشیدن است، «ژان والژان» هم نماد یاری‌رسانی به دیگران بدون هیچ چشم‌داشتی است. آن قدر بزرگ شده و قد کشیده که از خلال صفحات کتاب و صحنه نمایش و پرده سینما و نمایشگر خانه‌ها بر آمده و در ذهن بسیاری از اذهان نشسته است. حتی آن‌ها که رمان بینوایان را نخوانده‌اند، اپرایش را ندیده‌اند، به تماشای فیلم و انیمیشنش ننشسته‌اند، و فقط چند بخش از خلاصه داستان به گوششان خورده، این ذهنیت را از ژان والژان با خود دارند. پس انگار برای نوشتن از «یاری‌گری» در جهان داستانی بینوایان، باید رفت سراغ ژان والژان. خب، بسم الله. حالا قدم بعدی چیست؟

واقعاً قدم بعدی چیست؟ یک ذهن ژورنالیستی، می‌تواند گام‌های زیادی را پیشنهاد بدهد. مثل این که برویم سراغ چرایی پذیرش عجیب و غریب این شخصیت بین همه مردم دنیا با فرهنگ‌های مختلف، آن‌گاه پلی بزنیم بین یاری‌گری و فطرت بشری، که آن‌جا داد سخن دادن سخت نیست و چه بسا نافع هم باشد. ولی اگر بخواهیم از مرزهای دنیای بینوایان بیرون نرویم و هنوز مفهوم یاری‌گری را در آن بکاویم، به کدام سو باید برویم؟ اهمیت این سوال را زمانی درک خواهیم کرد که موارد مشابه شکست‌خورده فتّ‌وفراوانی را به خاطر بیاوریم که دست به خلق شخصیت‌های این‌گونه زده‌اند و هیچ موفقیتی نه در بین نخبگان به دست آورده‌اند و نه اثر عمیقی بر توده‌ها گذاشته‌اند. حالا لازم نیست فکرمان سراغ سریال کلید اسرار برود، مواردِ به ظاهر فنی‌تری هم وجود دارند که به همین سرنوشت دچار شده‌اند. حتی شاید بشود گفت که نه تنها اثری نگذاشته‌اند، مسأله را لوث هم کرده‌اند و دل‌زدگی ایجاد نموده‌اند. حالا باید دوباره سوال سختِ «گام دوم چیست؟» را بپرسیم. واقعاً قدم بعدی چیست؟

اگر موارد ناموفق را خوب توی ذهنمان مرور کرده باشیم، احتمالاً یک «چرا»ی بزرگ برایمان چشمک خواهد زد. «چرا بینوایان توانست و بقیه نتوانستند؟» چه چیزی در بینوایان هست که در آن‌ها نیست؟ در جهانِ یک رمان، به خصوص در دنیای آثار کلاسیک، وقتی صحبت از «چرا»یی به میان می‌آید، باید به سراغ پیرنگ کار رفت؛ یعنی شبکه‌ای بزرگ از روابط علّت و معلولی که حوادث داستان را به وجود می‌آورند و داستان را پیش می‌برند. اما سخن گفتن از اصطلاح پیرنگ و اشاره کردن به ارتباط علّی حوادث، می‌تواند برای اذهانِ ناآشنا به حیطه نقد ادبی آزارنده باشد. در عوض همان بحث را می‌توان با اندکی تغییر، در نسبت با شخصیت‌های داستان‌های کلاسیک دنبال کرد که هم مخاطب عمومی داستان لمسش می‌کند، و هم بیرون از ادبیات ساخته‌پرداخته‌شده نقد ادبی نیست. پس برویم سراغ شخصیت‌ها.

ـ برویم سراغ شخصیت‌ها

به احتمال زیاد، اگر صحبت از ژان والژان و بحث یاری‌گری وسط باشد، آن‌ها که کتاب را خوانده‌اند (و احتمالاً اغلب آن‌ها که فیلمش را دیده‌اند) خواهند گفت که ریشه مسأله را باید در شخصیت کشیش ابتدای داستان جست‌وجو کرد؛ به خصوص آن صحنه معروف اهدای شمعدان‌های کلیسا، که حتی میانِ ناآشنایانِ با داستان بینوایان و حتی کل ادبیات هم مشهور است، شاهد آورده خواهد شد. این اشاره صحیح است و ما را درست بر سر نقطه کانونی ارتباط بینوایان با یاری‌گری می‌برد؛ چون پای مسیح را وسط می‌کشد.

یاری‌گری مسأله‌ای الهیاتی در بینوایان است. درست است که فهم رابطه ژان والژان و اسقف، از نظر تربیت شخصیت ژان اهمیت دارد و کشیش بودن مربی، فرع بر اصل رشد ژان والژان است، اما باید به این مسأله دقت داشت که اگر جای اسقف، هر صورت مدرن دیگری از یاری‌گری قرار می‌گرفت (همچون موارد متعددی که در خیریه‌ها و نهادهای دیگر حضور دارد)، چنان اثری بر ژان والژان گذاشته نمی‌شد و تحول ژان برای مخاطب باورپذیر نبود. وجود کشیش، یاری‌گری را به مبدأ مسیحی آن می‌برد و به آن وجهی بنیادین می‌دهد. چرا کتاب با اسقف شروع می‌شود نه ژان والژان؟ چون شروع هر داستانی باید به نقطه مبدأ باز گردد و مبدأ یاری‌گری در مسیحیت، شخص مسیح (یعنی خود خدا)ست. معرفی اسقف میریل به یک معنی، آغاز سخن از خداست و این رمان با نام خدا شروع می‌شود، چون او مبدأ است. هوگو با معرفی این اسقف در برابر تصویر معمولی‌ای که از کلیسا و دین وجود دارد، در واقع قصه تازه‌ای را درباره خدا شروع کرده است. خدا را از طریق بنده خاصش معرفی می‌کند تا داستانی تازه را بیاغازد. وقتی داستان از چنین نقطه‌ای شروع شود، این جملات هوگو در معرفی کشیش کاملاً فهمیدنی و باورپذیر می‌شود و ملموس و منطقی می‌نماید، در عین آن که جذاب است:

«عالم وجود در نظرش به صورت یک بیماری عظیم جلوه‌گر می‌شد. همه‌جا احساس تب می‌کرد، همه‌جا گوش به قلب‌های تعب‌ناک می‌داد و بی آن‌که در جست‌وجوی حل معما باشد، می‌کوشید تا مرهمی بر جراحت نهد… در عالم مردانی هستند که برای استخراج معدن طلا کار می‌کنند؛ او برای استخراج شفقت کار می‌کرد. بی‌نوایی همگانی معدنش بود. دردِ همه‌جایی برای او جز یک فرصت همیشگی احسان به شمار نمی‌رفت. «یکدیگر را دوست بدارید.» این جمله را با معرفت کامل اظهار می‌داشت، بیش از آن چیزی آرزو نمی‌کرد و این، همه مسلکش بود.»

این معرفی، بنیاد یاری‌گری و حتی شاید بشود گفت همه آن است. هوگو با ساختِ این شخصیت در ابتدای داستان (پیش از ورود ژان والژان)، دانه یاری‌گری را در عمیق‌ترین لایه جهان داستانی کاشته است. این همان درخت مبارکی است که بعد از تحول ژان والژان، در فصول بعدی بار می‌دهد و ثمره‌اش در اختیار خیل وسیعی از مردم قرار می‌گیرد. منشأ خیری که دست‌گیری و یاری‌رسانی، خصلت اوست نه وظیفه‌اش، و هر کاری به غیر از این بکند، از نظر خواننده غیرواقعی جلوه خواهد کرد. حال برویم سراغ گام بعدی.

ـ چرا بینوایان؟

پس از آن‌که اسقف (و در نتیجه مسیح و خدا را شناختیم)، ژان والژان وارد صحنه می‌شود؛ یعنی انسان مورد توجه قرار می‌گیرد. در گام سوم باید بپرسیم: «چرا ژان والژان؟ اصلاً چرا بینوایان؟»

برخلاف تصور عموم (که اکثر مخاطبانِ ظاهراً خاص داستان هم جزو آنان‌اند)، ژان والژان نه تنها یک شخصیت یک‌دست و بسیطِ یاری‌گر نیست، بلکه بسیار پیچیده است و ابعاد وجودی حیرت‌انگیزی دارد. این که یک نفر همواره در پیِ دست‌گیری از دیگران باشد، او را به شخصیتی تک‌بعدی و منفعل بدل نمی‌کند. لایه‌های زیادی در عمق وجود او یافت می‌شود که می‌تواند ما را کمی با پیچیدگی‌های مفهوم یاری‌گری آشنا بکند. بینوایان به انسان(و طبقه‌ای) می‌پردازد که بتواند اصل وجود ما را بکاود و بی‌نوایی را از فقر و ناداری اقتصادی تا فقرِ مطلقِ مسیحیِ فراتر از آن به نمایش بگذارد.

تا وقتی که زندگی جریان دارد، و حتی در زمانی که بحران‌ها حاد شده‌اند اما هنوز امیدی برای یافتن راه حلی در دل‌ها حاضر است، هنوز سخن گفتن از یاری‌گری (احتمالاً) چیزی بیش از تفنن و سرگرمی معنوی نخواهد بود؛ اما در تاریک‌ترین نقطه زندگی، جایی که بی‌نوایی هیچ روزنی برای سعادت فردی و جمعی باقی نگذاشته باشد، یاری‌گری به عنوان یک ضرورت رخ می‌نماید و نقطه اتصال خدا و انسان نمایان می‌شود. این‌جا دیگر هیچ کاری از کسی بر نمی‌آید جز خدا. بنابراین ورود منجی به یک «ضرورت» بدل می‌شود. خدا باید توبه دهد و دستگیری بکند تا راهی باز شود که نجات را ممکن سازد. ولی برخلاف مسیحیتِ دوره‌های پیشین همچون اگوستین و دیگران، که نجات را در آسمان (یعنی شهر خدا) می‌جستند، هوگو به آموزه نجات در همین دنیا خوش‌بین است. می‌توان انسان‌ها را به خیر رهنمون شد و به آینده امیدوار بود. باید رنج اصلاح را به جان خرید. این اصلاح، چیزی غیر از یاری‌گری نیست.

ژان‌والژان که محکومی لجوج است، بعد از آن ملاقات شگفت با کشیش، تبدیل به مردی می‌شود که برای رستگاری خود و نجات دیگران، مرحله به مرحله پیش می‌رود. بعد از آن‌که به شهر مونتروی، فرار می‌کند، کارخانه‌ای را با چنان خلاقیت می‌سازد که نقطه توسعه شهر و ناجی واخوردگان و فقرا می‌شود. بحران، نقطه کانونی به هم رسیدن ترقی (و پیشرفت و رقابت و جدال و کشمکش) با یاری‌گری می‌گردد. «مردی» از بیرون شهر می‌آید و همه‌چیز را یک‌جا دگرگون می‌کند. این همان نقطه بحرانیِ انگیختن مسیح برای بنی اسرائیل است. جایی که پیش رفتن قوم، دیگر بدون دست‌گیری الهی ممکن نیست. از نظر هوگو، انقلاب فرانسه نیز یک چنین نقطه‌ای‌ست؛ گام بزرگ بشر پس از ظهور مسیح.

بینوایان با تمرکز بر مسیحیت، توانسته ریشه الهیاتی انقلاب فرانسه را دریابد یعنی آن‌جا که رقابت (و جدال و کشمکش و تضاد و جنگ و نفی)، برای حفظ بقا، به اجبار یاری‌گری را به رسمیت می‌شناسد؛ و البته یاری‌گری هم رسمیت داشتنِ رقابت (و نفی و جدال) را می‌پذیرد تا اصلاح ممکن شود.

در صحنه مواجهه اسقف با تبعیدیِ انقلابیِ پیرِ در حال مرگ، این تلاقی به خوبی رخ می‌نماید. اسقف خطر را به جان می‌خرد و با رفتن بر بالین محتضر، با حقیقتِ انقلاب (این قدر دور و در لباس دشمن) روبه‌رو می‌شود. گفت‌وگوی آن دو، او را به نقطه بی‌بازگشتی از شناخت مسیحیت و محبت می‌رساند؛ بعد از دیدار او دیگر نمی‌تواند همان اسقف قبلی بماند.

«آغاز سخن بی‌مقدمه بود. با لحنی از آن قبیل که برای توبیخ به کار می‌رود گفت: «به شما تبریک می‌گویم. لااقل به اعدام شاه رأی ندادید.»

به نظر رسید که «کنوانسیونل» کنایه‌ای را که در کلمه لااقل پنهان بود، در نیافته است. تبسم کاملاً از چهره‌اش پیدا بود. جواب گفت: «به من تبریک بسیار نگویی آقا، من به فنای ستمگر رأی دادم.»

این لحن تندی بود در قبال یک لحن متین. اسقف پرسید: «چه می‌خواهید بگویید؟»

ـ می‌خواهم بگویم که انسان خصم بیدادگری دارد و آن جهل است. من به فنای این ستمگر رأی دادم. این ستمگر، سلطنت را ایجاد کرده است. سلطنت سلطه‌ای است که از باطل به وجود آمده در صورتی که «علم» قدرتی است که از حق حاصل شده است. انسان نباید اداره شود جز به وسیله علم.

اسقف به گفته او افزود: و وجدان!

….

ـ ما اصول حکومت قدیم را در حقیقت برانداختیم، اما نتوانستیم آن را کاملاً از افکار بزداییم. برافکندن مظالم کفایت نمی‌کند؛ باید خصائل را تغییر داد. دیگر آسیابی وجود ندارد، اما باد هنوز می‌وزد.

ـ شما منهدم ساختید، و شاید این انهدام مفید بود، اما من از انهدامی که مشوش از خشم باشد بی‌زارم.

ـ آقای اسقف؛ «حق» همیشه برای خود خشمی دارد و خشم حقانیت، یک عنصر ترقی است. اهمیت ندارد و هرچه بگویند، انقلاب فرانسه، محکم‌ترین قدم نوع بشر، از ابتدای ظهور مسیح بود. ناقص بود؟ چنین باشد اما عالی بود… آه! آقای کشیش؛ شما حقیقت‌گویی‌های بی‌پرده را دوست نمی‌دارید، مسیح دوست می‌داشت. چوب پری به دست می‌گرفت و غبار معبد را می‌سترد.»

مسیح نقطه میزانِ تقابل این دو دیدگاه است. اسقف صورت دیگری از مسیح را در پیرمرد می‌بیند، همان‌طور که مرد انقلابی با مهربانی بی‌حد مسیح مواجه می‌شود. این نقطه میانه، امکان فهم اختلاف حقیقی این دو گفتار را ممکن می‌سازد. شاهکار هوگو نمایش بنیاد مسیحایی انقلاب فرانسه و تجدد در آن کشور است. این‌که چه‌طور آموزه نجات و قدرت نفی، هم‌زمان یاری‌گری و انقلاب را به وجود می‌آورد، سازنده جهانِ رمان هوگو است؛ و حتی می‌شود ادعا کرد که نزد هوگو، یاری‌گری و رقابت دو روی یک سکه‌اند. تغییر ژان والژان در اثر مجاورت با اسقف، طلوع خیر است از دل دزدی نقره‌جات. در آن صحنه که شروع حوادث بزرگ رمان تا انتهاست، یک دزد در نقطه به هم رسیدن خیر و شر قرار می‌گیرد. اسقف را خوابیده در حالتی می‌بیند که تمام تاریکیِ وجودِ خودش را به او می‌نمایاند. در صفحه 201 می‌خوانیم: «در این مرد، که بی‌آنکه خود بداند تا این پایه محتشم بود، تقریباً چیزی از الوهیت وجود داشت. اما ژان والژان در تاریکی بود… می‌توان گفت که میان دو ورطه متردد بود. ورطه‌ای که شخص در آن نابود می‌شود، و ورطه‌ای که شخص در آن نجات می‌یابد. به نظر می‌رسید که حاضر است یا این جمجمه را بشکند و یا این دست را ببوسد.»

ـ ژاور و یاری‌گری مرگ

بعدها با تمرکز بر تناردیه، به این حقیقت متناقض‌نما برخواهیم گشت، اما حالا جا دارد در گام چهارم بپرسیم که چه‌طور ممکن است که رقابت در نسبت با یاری‌گری باشد؟ رقابت، منطق دنیای جدید است و همیشه و همه‌جا، یاری‌گری را به تمسخر می‌گیرد. اولین اصل منطق رقابت، هزینه‌فایده کردن در همه امور است در حالی که چنین حساب و کتاب‌هایی، در دنیای یاری‌گری بی‌معنی‌ست. رقابت به عنوان برآورنده بنیاد ترقی (و سازنده استعمار و سرمایه‌داری خشن جهانی) چه‌طور ممکن است که یاری‌گری را به رسمیت بشناسد و جایی برای او باز کند، در حالی که همواره با آن می‌جنگد و به هر طریقی چون استهزا و طعنه و کنایه و بدتر از همه فریب، سعی در نابودی آن دارد؟ ترقیْ همان حاکم مطلقی است که سعی می‌کند یاری‌گری را از صحنه اجتماع خارج کند، یا به بندش بکشد. یاری‌گری حق ندارد در دنیای جدید خودمختار باشد، بلکه باید کنترل‌شده از انسان‌ها دست‌گیری بکند. نزد انسان‌های باوجدان غربی نیز یاری‌گری از رقابت، ساختار، قدرت، پول، اعتبار، و همه آن چیزهایی که ترقی بر این جهان حاکم کرده، گریزان‌ست و برکنار می‌ایستد. در این تعقیب و گریز همیشگی، چه تناسبی می‌تواند بین شکار و شکارچی برقرار باشد؟ آیا صحبت از یاری‌گری به صورتی بنیادین در دنیای سرمایه‌سالار امروز، سخنی خنده‌آور نیست؟

این‌جاست که اهمیت طراحی شخصیت ژاور مشخص می‌شود. او نماینده سلسله مراتب است، چه حکومتی باشد چه کلیسایی؛ او «نگهبان» است. اگر قرار باشد انسان‌های باوجدان راه بیفتند توی جامعه و مدام به همه یاری برسانند، سنگِ رقابت روی سنگ ساختار اجتماعی بند نمی‌شود و سرمایه‌داری و استعمار (در ذات و اصل منطقش) از هم می‌پاشد. پس باید پای عنصر نگهبان وسط باشد. ترقی عنصری را «می‌گمارد» تا مراقب یاری‌گری باشد و اجازه خروج از حد و حدود را به وی ندهد. ژاور کاری به درون انسان‌ها (و حتی خودش) ندارد و فقط متوجه «درست»ی و «قانون» است. او پاسدار حریم مقتدرانه قانون است. او شهر را از افتادن به ورطه شرور محافظت می‌کند. او همه سلاح‌های نابودگر را به دست گرفته تا انسانیت و درستی و خیر باقی بماند؛ او کارگزار مرگ است. هر نقصی را نابود می‌کند تا خوبی بماند. هر جزئی را از بین می‌برد برای نگه داشتن کل؛ و یاری‌گری، از آن‌جا که ضد منطق است، برای دنیای رقابت‌محور حتماً جزء شرور شمرده می‌شود.

ـ اما ویکتور هوگو…

رسیدیم به نقطه‌ای که از دو منظر بسیار جذاب است و می‌تواند مباحث بنیادین یاری‌گری را پیش بکشد، اما خطر گمراهی را هم همراه دارد. یکی منظر پسااستعماری‌ست و دیگری بحث غلبه کمیت در دنیای جدید. با آن‌که این مباحث سر جایشان عمیق و درست هستند، ولی پیش رفتن ما به آن دو سو، ما را از جهان داستانی بینوایان بیرون می‌اندازد. کار نظریه‌پردازْ دقیق کردن مسائل است. اگر کسی می‌خواهد سازوکارهای دنیای جدید را در محدود کردن یاری‌گری توسط رقابت (و کشمکش و قدرت نفی) به صورتی بنیادی بشناسد، می‌تواند به متفکران متعدد این دو جریان بزرگ فکری قرن بیستم مراجعه کند. اما هوگو یک هنرمند است و فراتر از دقت، به باطن اشیاء و انسان نظر دارد. جهان او، جهانِ نمایش تناقض‌های بزرگی‌ست که مهلتِ بروزِ باطن اشیاء را فراهم می‌آورد. او چشمش را به حقیقت دوخته است. از نظر او یا مسأله استعمار و سیطره کمیت اصلاً مطرح نیست، یا در روایت او از ذات دنیای جدید مدخلیتی ندارد. در هر صورت، با وجود جذابیت و درستی این دو منظر، که می‌تواند حفره‌های بزرگی را در پیرنگ بینوایان به ما نشان بدهد، از آن‌ها می‌گذریم و سرنوشت یاری‌گری را درون جهان رمان بینوایان پی می‌گیریم.

در گام آخر می‌توانیم بپرسیم که چرا قرن بیستم سراسر ساخته شده از رقابت و جدال و جنگ و نفی است و جایی برای یاری‌گری نمانده مگر به صورت کنترل‌شده و در راستای اهداف سرمایه‌داری. اگر (بر فرض هوگو)، این دو یک ریشه (در مسیحیت) داشتند (که همانا اصلاح و نجات است)، چرا هم‌راه و هم‌زمان رشد نکرده‌اند؟ آیا واقعیت قرن بیستم نشان نمی‌دهد که پیش‌فرض هوگو اشتباه است؟ مگر نویسنده در رمان به صراحت پیش‌بینی نکرده بود که قرن بیستم، قرن خوشبختی انسان خواهد بود و بهشتِ وعده داده شده بر زمین برپا خواهد گشت؟ پس چرا چنین نشد و به جای آن بهشت، جهنمی هولناک زندگی تمام مردم دنیا را با دو جنگ جهانی به آتش کشید؟ آیا این اشتباه در پیش‌گویی، نشانه غلط بودن پیش‌فرض هوگو نیست؟ برای یافتن پاسخ خوب است نگاهی به یک صحنه کمتر شناخته شده از رمان بیندازیم و سپس به پایان‌بندی داستان دقت کنیم. صحنه رویارویی تناردیه و ژان والژان (که ماریوس شاهد آن) است و سپس پایان‌بندی رمان در به هم رسیدن کوزت و ماریوس (و رفتن ژان والژان)، حقیقتی مهم را درباره یاری‌گری از نگاه مسیحیت بر ما آشکار می‌کند.

در صحنه‌ای از رمان، تناردیه شخصی درست‌کار را به خانه‌ای می‌کشاند که طرفدارانش با همه وسائل خطرناکِ ممکن منتظرند تا به حسابش برسند. طی رفت و برگشت‌هایی، آن شخص نیکوکار (که کسی جز ژان والژان نیست)، پا به اتاق می‌گذارد و در برابر تناردیه قرار می‌گیرد. ماریوس از روزنه دیوار، شاهد این صحنه است. ژان والژان برای کمک آمده ولی در دامِ مردِ پول‌دوستِ طمّاعِ فریب‌کارِی که جز قدرت و ثروت و رقابت تا سرحد مرگ چیزی نمی‌شناسد، گرفتار می‌شود. از نظر دراماتیک، تمام صحنه به نفعِ ژان والژان و یاری‌گری‌ست و کام‌جویی شخصی و جنونِ تفوق‌طلبی در معرض سوال و انکار قرار می‌گیرد، اما با این همه هوگو از کنار این صحنه به این راحتی نگذشته است. اگر قرار بود صِرف این تقابل نمایانده شود تا نتیجه‌گیری اخلاقی در ذهن خواننده صورت بگیرد، هوگو باید خیلی سریع‌تر از این حرف‌ها صحنه را جمع‌وجور می‌کرد و می‌گذشت، اما او تأمل می‌کند و بیش از همه به تناردیه فرصت می‌دهد تا سخن بگوید. تناردیه چونان خطیبی قدرتمند شروع به بیان سخنش می‌کند، سخن گفتنی در بابِ رابطه فقرا و ثروتمندان و دست‌گیری؛ که عقل و قلب مخاطب را نشانه می‌رود و قانعش می‌کند. تناردیه پرده از حقیقتی برمی‌دارد که عقلِ هر انسانِ یاری‌گرِ صاحبِ قلبی تپنده را متحیر می‌کند. جالب آن‌که ژان والژان جوابی برای این اعلامیه اعتراضی تناردیه ندارد و به عنوانِ نمادِ یاری‌گری و صاحبِ چنان قلب رئوفی، با سکوت خود به صورتی ضمنی تأییدش هم می‌کند. او صرفاً با تکیه بر توانایی جسمی خاص خودش، از مهلکه می‌گریزد تا داستان ادامه پیدا بکند.

تناردیه در این گفتار، صدقه دادن را به یک عمل شنیع اخلاقی بدل می‌کند. یک بهانه برای ارضای حس خودبرتربینی ثروتمندان مومن، که می‌خواهند راه سعادت اخروی‌شان را از همین حالا هموار کنند. تناردیه با کینه از «صدقه» صحبت می‌کند، چون فقرا را صاحب «حق» می‌داند. حقی که ثروتمندان ربوده‌اند و حالا بخش ناچیزی از آن را برای ساکن کردن وجدان خودشان، به همان صاحبان اصلی صدقه پس می‌دهند. تناردیه در آن سخنرانی نشان می‌دهد که چه‌طور یاری می‌تواند به یک عمل خودخواهانه غیراخلاقی تبدیل شود. با این نگاه، یاری‌گری موضوعیتش را به عنوانِ طرحی اصیل برای توجه به «دیگری» از دست می‌دهد و به عنصری برای ساکت کردن درد وجدان بدل می‌شود؛ چیزی اساساً خودبنیاد که خودخواهی بورژوازی را ارضا می‌کند نه آن‌که طرحش را بر هم بزند. نوعی «برتری» خاص برای فرد نیکوکار در یک ساحت ویژه به وجود می‌آورد که برای صاحبش در آخرت، مزیت رقابت محسوب شود، حتی اگر عموم مردم نفهمند و فریب بخورند. با چنین خوانشی از یاری‌گری، بنیاد الاهیاتی آن فرو می‌ریزد و ناگهان به صورتِ تابعی از منطقِ کلی رقابت در می‌آید.

در ادامه رمان، هوگو دست‌گیری ژان والژان از فقرا را مصداق این گفتارِ تناردیه نمی‌داند و به لایتناهی غنیِ منزه از فایده متصلش می‌کند، اما در آن صحنه جوابی به هجوم تناردیه نمی‌دهد. گویا سخنی‌ست صادقانه که جوابی برایش وجود ندارد مگر تجلی بی‌نهایت مطلق و مبرّا کردن منجی خویش از هر وسوسه‌ای. این‌جا شکافی ظهور می‌کند بین حقیقت نجات و یاری‌گری در مسیحیت، با آن چیزی که بین طبقه بورژوا (یا اشراف) به عنوانِ یاری‌گری خوانده می‌شود. از نظر هوگو، این یاری‌رسانی دوم، از هر گناهی بدتر است.

ما از کجا متوجه می‌شویم که ژان والژان مصداق این نوع از یاری‌گری نیست؟ به گواه شباهتش با مسیح. کسی که به استقبالِ نابودی خویش می‌رود، از اتهامِ خودخواهی مبرّاست. هوگو بارها در کتاب به صراحت اعلام می‌دارد که کمال درونی فرد در گرو نوعی نابودی زندگی بیرونی‌ست. مسیح بر صلیب می‌رود و ژان والژان، حتی وقتی کوزت و ماریوس به دنبالش می‌آیند، با انتخابِ شخصی می‌میرد. پس بر اساس همین بنیادِ شرورانه، می‌شد توقع داشت که قرن بیستم چنان جهنمی بشود که شد، نه آن بهشتی که هوگو چند باری در رمان به تصویر کشید.

همین ناسازگاری، بنیاد شرک‌آلود غرب و ظهور تجدد است که حتی مسیحیت هم از آن رهایی ندارد. نو می‌آید تا گذشته نابود شود. گذشته حتی اگر حقیقت محض باشد، باز ظلمت است. طلوع نور با رفع ظلمت یکی است. اگر به این دیدگاه توجه نشود، امکان دارد پایان بینوایان بی‌منطق به نظر برسد و صرفاً احساساتی نمایان‌گر شود. احتمالاً خیلی از مخاطبان ایرانی دوست می‌داشتند عروسی کوزت و ماریوس سرآغازِ «یک زندگی خوش و خرم کنار همدیگر و با ژان والژان» می‌بود، یعنی همان تصوری که ما از یک زندگی بهشتی داریم. البته که این آرزوی کوزت و ماریوس و هر انسانِ پاک‌نهادی هم هست و طرفه آن‌که همه وسائط مادی آن هم در رمان فراهم است! اما داستان به سمت تحقق این بهشت نمی‌رود بلکه به شهادت منتهی می‌شود. شهادت در نگاه مسیحیان با ما، زمین تا آسمان متفاوت است. منجی (که حامل امر الوهی‌ست) پس از نجات، باید برود چون این عالم گنجایش او را ندارد. نجات دوره جدیدی با خود می‌آورد، پس منجی (که متعلق به گذشته است) باید شهید شود. ژان والژان باید برود؛ یا از پاریس، یا از دنیا. ژان با عقلش تصمیم می‌گیرد از پاریس برود، اما محبتی که به کوزت دارد بندی می‌شود بر اراده او و در پاریس پاگیرش می‌کند. پس انتخاب می‌کند که بماند و ذره‌ذره آب شود.

در دیدگاه ما، این هم‌نشینیِ قدیم و جدید ممکن و مطلوب (و حتی شاید ضروری) است. برای غربی‌ها هم مطلوب است، اما ممکن نیست. پس محنت ژان والژان و سعادت ماریوس، دو روی یک حقیقت هستند؛ یعنی تجدد. در صفحه 1575 با کنار هم آمدن دو نام، تبار کهن انسان‌شناختی ژان والژان و الهیات مشرکانه تجدد مشخص می‌شود: «آیا چیزی که تمامی‌ناپذیر است، ممکن است حقی داشته باشد؟ آیا زنجیرهای بی‌پایان، بر نیروی بشری فزونی ندارند؟ پس کیست که بتواند سیزیف و ژان والژان را سرزنش کند اگر این دو موجود روزی بگویند؛ دیگر بس است!»

در چنین جهانی جایی برای یاری‌گری حقیقی (که به دیگری فارغ از منافع و مضارّش توجه دارد) نمی‌ماند و شهادت خودخواسته پایان ضروری داستان اوست. در این دنیا تنازع بر سر بقا، اجازه خروج از دایره جنگ و جدال و رقابت را نمی‌دهد و حتی صورتِ به ظاهر نیکوی یاری‌گری را هم، بدل به مکانیزمی برای بقای نوع می‌کند. اشکال در روایت هوگو از یاری‌گری در بینوایان نیست، مشکل در اصلِ طرحِ مسیحایی یاری‌گری است. این طرح، تنها برای خود خدا معنی‌دار است و هرکه بخواهد پا جای پای او بگذارد، ناکام خواهد ماند. چون ما انسان هستیم و متناهی، نمی‌توانیم شکاف بزرگِ نفی و نیستی را با رستگاری، در جهانِ مبتنی بر تنازع بقا پر کنیم.

انتهای پیام/

بیشتر بخوانید