همین بود. آنها مسخرهاش میکردند. انگار با دو زبان جدا حرف بزنند. مثلا اگر سر صبحانه نگاهی به پنیر دانمارکیِ پسند بقیه میانداخت و میگفت: «باز از این آشغالا خریدین! پنیر باید تبریز باشه! جوندار و اصیل! حتی زمان جنگم به ما از این آشغالا نمیدادن!»
دخترش پشت چشمی نازک میکرد: «بابا آخه تو چه میفهمی از دنیا! برو پوتیناتو واکس بزن واسه وقتی آمریکا حمله کنه! چیه اون پنیرای شور! اصلا واسه فشار خونت خوب نیست!»
یا یکبار که ساعت ۹ شب اصرار میکرد حتما اخبار شبکه یک را ببیند، و خبری پخش شد که خون پسرش را بهجوش آورد، پسرش پوزخند زد: «پدر من! نوکرتم! هنوز میشینی این دروغا رو نیگا میکنی؟! دوس داری باز بفرستنت کربلای پنج، تو عملیات فریب؟! همونجا که عمو شهرام جلوی چشمت شهید شد؟!»
زنش سریع تلویزیون را خاموش کرد و نهیب زد: «خرس گنده هنوز نمیفهمی با این نباید اینجوری حرف بزنی؟! الان سه روز بره تو اتاق تا صبح راه بره با خودش حرف بزنه و داد و بیداد کنه، تو جمعش میکنی؟!»
و همین هم میشد. میچپید توی اتاقش. جایی که بقیه را راهی نبود. در اصل انباری چهارمتریای بود که برای خودش با کیسه سنگری کوچک درست کرده بود. چپیه و لباس و پلاک خودش و کلی از رفقایش را آویزان کرده بود. کولهپشتی سبز ارتشیِ ترکشخوردهاش و قمقمه قرشدهاش توی طاقچه بود. خودش را غرق میکرد وسط آلبوم عکسهای زرد و لبپریده و زار میزد؛ داد میزد؛ حرف میزد؛ تا بالاخره توانش ته میکشید. بعد یکی دو روز بیحال و منگ، مدام میخوابید. از صبح تا عصر؛ از غروب تا نصف شب؛ از صبح زود تا قبل از ظهر…
هفته پیش، زنش گفته بود: «برو کشتارگاه، کله تازه بخر. سهتا. خیلی ارزونتر میدن. این پسره هوس کلهپاچه کرده. پولش نمیرسه بره بخوره. گفتم خودم واسهت درست میکنم. پاکنشده بخریها. خودم کز میدم. شیش قسمت میکنم میذارم فریزر. ماهی یه بار درست میکنم واسهشون. جووونن. بخورن جون بگیرن.» جوانهای پیرِ او…
راه افتاده بود سمت کشتارگاه. تا میدان اصلی با اتوبوس رفت. توی اتوبوس چند سرباز کمسنوسال داشتند برمیگشتند پادگان. درست ردیف جلوی او نشسته بودند. حرفهایشان واضح و کامل شنیده میشد. مال همین خیابان پشتی خانه آنها بودند. سیسال قبل ارتش زمینهای دور پادگان را از طریق تعاونی مسکن فروخته بود به ارتشیها. از میدان طول دو خیابان را باید میرفتند تا برسند به پادگان. اما اتوبوس تا آنجا نمیرفت.
سربازها داشتند چانه میزدند که از میدان تاکسی دربست بگیرند. و بحث این بود که کدامشان پول تاکسی را بدهد. توی دلش غرید: «این جوانهای تنپرور امروزی!»
اما گویا آنقدر که دلش میخواست، توی دلش نغریده بود. چون جوانها برگشتند سمتش و یکیشان پرسید: «چیزی شده پدرجان؟! چرتتو پاره کردیم؟!»
دوباره غرید: «از میدون تا پادگان دو قدمه! چی بهتون میدن میخورین اینقد لاجونین؟! حتما اون فرماندهتون کم میزنه تو سرتون!»
یکیشان بُراق شد: «ما مث شماها نوکر و سربهزیر نیستیم. بیخودی پیاده بریم که چی بشه؟!»
دوباره زیرلب و جویده گفت: «زمان ما که از این قرتیبازیا نبود! جنگ بود! باس صاف میرفتی جلو گلوله! فک کن کل اون مدت محاصره خرمشهر، من پیاده میرفتم اینور اونور! هه! تاکسی! گاهی یه زخمیام رو دوشم بود!» اینجا که رسید، لال شد.
وقتی ردیف جلو را نگاه کرد، دید خالیست. ایستگاه میدان رد شده بود و جوانها پیاده شده بودند. کمی جلوتر، ایستگاه بعدی پیاده شد.
خلاف جهت خیابان راه افتاد سمت میدان تا از آنجا برود کشتارگاه.
اواخر اردیبهشت بود. اما چندان گرم نبود. اصلا هیچوقت او گرمای تهران را حس نکرده بود. اگر کسی اشتباه میکرد و جلوی او از گرمای تهران مینالید، حتما جواب میشنید: «این گرما نیست که! شماها نازولیببهاین. گرما، فقط گرمای خرمشهر! اونم اولای خرداد! اوف! اونم وقتی سهروز پیاده تو بیابون راه بری. شماها گرماندیدهاین! ما اما اونجا سوختیم!»
نزدیک میدان که رسید، باید میرفت ضلع روبهرو و اول خط، خطیهای کشتارگاه را سوار میشد که الان از همانجا داشت میدید ایستگاه خالی از ماشین است و صفی حدود ۲۰نفره منتظر نوبت است.
از آنجا حدود بیست دقیقه با ماشین راه بود. به تخمین او، با سرعت معمول تاکسیها چیزی حدود ۱۵کیلومتر.
وسوسه افتاد به جانش. اگر پیاده میرفت، چه؟!
دستمال یزدی جیبش را درآورد. از دکه یک بطری آبمعدنی خرید، با کمی از آب، دستمال را خیس کرد و کشید روی سرش و لبهاش را طوری حمایل پیشانی کرد که تا زیر چشمهایش را سایه بیندازد و راه افتاد.
بلد بود چطور آهسته و پیوسته و پرقدرت پیادهروی کند. صبحها حداقل نیمساعت دور خانه پیادهروی میکرد. تا قبل از بازنشستگی هم حداقل هفتهای سهبار توی نرمش صبحگاه طاقتفرسای سربازها شرکت میکرد.
زمان جنگ هم که هیچ! اصلا همهشان بیشتر وقتشان را روی پاهایشان میگذراندند. ایستاده زندگی میکردند. ایستاده میجنگیدند. ایستاده جان میدادند. تنها وقت جان دادن، با خیال راحت دراز میکشیدند و دیگر نگران بیداریهای طولانی نبودند.
قدمهایش را تنظیم کرد و راه افتاد…
وقتی رسید خانه، شب شده بود. نفسش درنمیآمد. همانجا پشت در افتاد. نه! نباید از حال میرفت. دوباره نه!
پلاستیک کلهپاچه از دستش افتاد و سه سر بریده پشمالوی گوسفند در جهات مختلف قل خوردند. آخری رفت سمت زانویش و با آن چشمهای تیلهای مات، صاف زل زد به او. در راه برگشت، وزن آنها تحلیلش برده بود. وزن موجودات زنده که وقتی میمردند، سنگینتر میشدند…
صدای تنهاش که به در برخورد کرده بود، باعث شد در با شتاب باز شود و او که به در تکیه داده بود، تعادلش را از دست بدهد و یکوری بیفتد داخل خانه.
صدای جیغ زن و دخترش بلند شد و پسرش شتابان زیر بغلش را گرفت و بلند کرد و بهسختی کشاندش دم کاناپه و خواباندش روی آن.
زنش خنج کشید به صورتش: «خدا مرگم بده! چی شدی؟ کجا رفتی؟ خفتت کردن جایی؟ ما که نصفهعمر شدیم.»
دخترش پرسید: «موبایلتو زدن؟ واسه همین جواب نمیدادی؟»
نا نداشت جوابشان را بدهد. سرش افتاد روی کوسن و چشمهایش را بست. دوباره جیغشان بلند شد. کمی آب روی صورتش پاشیده شد و قدری شربت خنک از کنج دهانش سرازیر شد توی دهانش.
کمکم جان گرفت: «کلهها…کلهها…»
پسرش پرسید: «کلهها رو ازت دزدیدن؟! ببین چقد مردم بدبخت شدن. غمت نباشه تیمسار! سرت سلامت!»
دوباره اشاره کرد: «نه! بیارشون.» و با انگشت اشاره در خانه را نشان داد.
پسر رفت بیرون و لحظاتی بعد با کلهها برگشت.
نیمساعت که گذشت و سرحال شد، بالاخره در جواب سوالهای مکررشان گفت: «پیاده رفتم و برگشتم. میخواستم ببینم آمادگی بدنیم چقدره. زمان جنگ عادت داشتم چند روز…»
دخترش عصبانی پرید وسط حرف: «پیاده؟! بابا سن خودتو میدونی؟! تو ۷۶ سالتهها!»
پسرش گفت: «موبایل چرا جواب ندادی؟»
نمیخواست بگوید که یادش رفته. که اصلا حواسش نبوده صدای موبایل را باز کند. که آنقدر خسته بوده که کلا فراموش کرده بوده وسیلهای به اسم موبایل وجود دارد. غرورش اجازه نمیداد به این همه پریشانی و حواسپرتی اعتراف کند. بهجایش پرهایش را باد کرد و گفت: «که هی مخمو نخورین که کجایی و زود برگرد!»
این را که گفت، باد هرسهشان خوابید. پسرش دوباره شانه بالا انداخت و لحنش برگشت به وضع عادی: «تو جنگ کازرون پیروز شدی سردار! باریکلا!» و بعد همراه خواهرش هرکدام روانه اتاقهایشان شدند.
زنش نالید: «تو موجی شدی بدبخت! دیوانه شدی! پیرمرد! دیگه بشین توی خونه! دیگه گذشت! دوباره جنگم بشه، دیگه نوبت تو نیست بری! نوبت این جووناس!»
غرش کرد: «آره! این ماست و پنیرا! از میدون تا پادگان پیاده نمیرن! برن بجنگن؟!»
این بود که از تصمیمش به هیچکس چیزی نگفته بود. نمیخواست کسی چیزی بداند. کولهپشتیاش را پر کرده بود. قمقمه فلزی قدیمی را آب کرده بود. لباس ارتشی مندرسش را پوشیده بود و چپیه نخی نازکش که جان میداد برای محافظت سروکله از گرمای جنوب، روی سرش انداخته بود. پوتینهایش کهنه و ساییده بودند. اما پایش با هیچ کفش دیگری این اندازه مانوس نبود. این بار حواسش بود که موبایلش را بردارد. منتها فعلا قصد نداشت خبرشان کند. نمیخواست راه بیفتند دنبالش و برش گردانند. اما بهوقتش خبرشان میکرد که فقط بدانند سالم است و در حال اجرای برنامه خودش.
بیصدا از خانه زد بیرون. نقشه را باز کرد و به عادت نقشهخوانی قدیم، طبق مسیر از پیشتعیینشده پیش رفت.
هوا که روشن شد، دیگر وسط یکی از بیابانهای مسیر بود. هیچ اثری از شهر نبود. جاده خاکستری و داغ، در فاصله امنی از او، مثل مار میخزید و میرفت. خدایا! زمان جنگ جادهها رسما مارهای کبرای کمینکرده و وحشی بودند. هر لحظه ممکن بود حمله کنند و نیش بزنند. روی جاده یا نزدیکش که بودند، کمین میخوردند، لو میرفتند، حمله هوایی بهشان میشد...
اکنون چقدر برایش خندهدار بود که آن جاده اتفاقا مایه امنیت و پناهش بود. راه را گم نمیکرد. اگر اتفاقی برایش میافتاد، بالاخره کسی رد میشد و شاید کمک میکرد. در استراحتگاههای بین راه، قمقمهاش را پر میکرد و لختی مینشست و نماز میخواند.
شب بود که رسید به یکی از استراحتگاهها. روی سکوی نزدیک یکی از دکهها نشست. از همان دکه نان و ماستی خرید و خورد. چای هم میهمان صاحب دکه شد. بعد از نماز، کنار همان دکه که سماور بزرگی با شعلهای قوی داشت، کولهپشتیاش را زیر سرش گذاشت و تازه یاد موبایلش افتاد. گوشی را در آورد و باز دهها تماس و پیام دید. حتی متن پیامها را نخواند. فقط به زنش پیام داد: «سلام. نگران نباشین. اومدم سفر چندروزه. خودم برمیگردم. خداحافظ.»
و بعد گوشی را خاموش کرد. حوصله تماسها و پیامهایشان را نداشت.
***
بعد از ظهر روز سوم بود. از سحر که از مسجد یک روستا حرکت کرده بود؛ آبادی ندیده بود. بیابانی وسیع و جادهای چنان لاغر و رنجور که انگار مدتها رنگ ماشین و تعمیر و رونق ندیده بود.
آب قمقمه تمام شده بود. خوراک همراهش هم فقط دو کف دست نان و کمی پنیر بود که از ترس تشنگی بیشتر جرئت نمیکرد بخورد. موبایلش هم از دیشب خاموش شده بود و نتوانسته بود شارژش کند. در واقع جز پیام شب اول، دیگر به خانوادهاش خبری نداده بود.
حدس میزد حوالی الیگودرز باشد. اما روی نقشه هیچ قرینه و علامتی نبود که با تطبیقش بتواند بفهمد کجای راه است. کمکم چشمهایش داشت سیاهی میرفت. چیزی نمانده بود نقش زمین شود و اگر چنین میشد، در آن جاده خلوت، احتمال اینکه قبل از عبور کسی، مرگ سراغش بیاید، بسیار زیاد بود. ناچار آن مقدار اندک نانوپنیر را خورد که فقط کمی از گرسنگیِ فزایندهاش کاست و برتشنگیِ فراوانش افزود.
چارهای نبود. باید به آبادانی میرسید. گرما مغزش را ذوب کرده بود. کمکم نخل میدید. در آن بیابان، ناگهان نخل!؟
شبیه کجا بود؟ آشنا میزد. قطعا ذهنش اینجا را شبیه جایی آشنا دیده بود. اما کجا؟
خودش را مشغول بازی ذهنیاش کرد تا قدمهایش را گول بزند.
انگار سواد آن شهرِ رنجور و زخمی، آن شهر خرمِ مغرور را میدید. انگار عصر دوم خرداد بود و آنها در سکوت، میپیمودند تا بروند شهر را پس بگیرند.
این هم اولین خانه شهر. خانه آجری یکطبقهای تکافتاده و دور از شهر، برِ جاده.
چسبیده به تعمیرگاه کوچکی که آن لحظه تعطیل بود.
زبانش دیگر نمیچرخید. آخرین قدمهای باقیمانده را پیمود. در آهنی راهراه کرمرنگ را کوفت. یک دقیقه بعد، در را پسرکی نوجوان گشود. تا آمد چیزی بگوید؛ صدای جیغ زنی از پشت سر پسرک شنیده شد. دستی زنانه پسرک را عقب کشید و در را محکم بست!
فریاد زد: «چی میخواین جناب سروان! شوهرم خونه نیست. برین یه موقع بیاین خودش باشه.»
بیحال گفت: «کاریتون ندارم. کمک میخوام.»
اما زن رفته بود و صدایش از عقب خانه میآمد که فریاد میزد: «آرش درو باز نکنیها. بذار به بابات زنگ بزنم زود بیاد.»
صدای پسرک اما از نزدیک جواب داد: «باشه.» پسرک نرفته بود. پشت در بود.
آرام گفت: «پسرجان، من تشنهم. یهکم آب به من بده.»
پسرک گفت: «مامانم عصبانی میشه درو باز کنم. آخه شما کی هستین؟ بابام کار بدی کرده؟ بابام آدم خوبیه. اومدین ببرینش؟»
نا نداشت. همانجا پشت در افتاد زمین. به در تکیه داد. گفت: «من پلیس نیستم. سربازم. سرباز ارتش.»
پسرک خندید: «دروغ نگو! سربازا همه جوونن! تو پیری.»
خشم، کمی زبانش را راه انداخت. گفت: «من از اون جوونا سربازترم. من جونم از اونا بیشتره. اگه دوباره جنگ بشه، من از اونا بهتر از این آب و خاک دفاع میکنم.»
پسرک گفت: «تو؟! تو آخه پیری! تو مگه جنگ بلدی؟!»
غرید: «معلومه که بلدم. من و دوستام بودیم خرمشهرو آزاد کردیم. سهشبانهروز نخوابیدیم. سه شبانهروز راه رفتیم و جنگیدیم و اسیر راه بردیم. همین الانش من سه روزه دارم راه میرم. پیاده. بابای تو میتونه سه روز راه بره؟!»
پسرک فخر فروخت: «پس چی که میتونه! بابای من جوونه! حالا تو چرا داری راه میری؟!»
گفت: «میخواستم تمرین کنم. ببینم میتونم اگه لازم بشه، دوباره چند روز خودم یکهوتنها راه برم؟ اگه جنگ بشه، لازم میشه. اگه جنگ بشه، من باید آماده باشم. باید هنوز بلد باشم. نباید دیگه اونجوری بشه….»
سرش روی گردن خم شد و از حال رفت…
***
نزدیک شهر بود. یا حداقل امیدوار بود چیزی که میبیند، واقعا خود شهر باشد، نه سرابش. خم شده بود تا بدن اصغر از روی کولش نیفتد. ده ساعت بود که داشت راه میرفت. وسط بیابان بودند که چند تیر بیهدف به سمتشان شلیک شده بود. فرماندهان ترسیده بودند. نکند عملیات لو رفته بود؟ اگر لو میرفتند، باز هم نمیتوانستند خرمشهر را آزاد کنند. چند نفر از بچهها سریع دویدند و از روی جهت تیرها، سنگر دیدهبانی عراقیها را کشف کردند. چند عراقی تکوتنها که یکیشان داشت تلاش میکرد با بیسیم گزارش بدهد. اما بیسیمش وصل نمیشد. بچهها سریع خفتشان کردند و خلع سلاح و بهعنوان اسیر همراه آوردند. فرماندهان دستور ادامه سریع و در سکوت مسیر را دادند. اما معلوم شد یکی از تیرهای بیهوا، خورده به اصغر. اول راه تلاش کرده بود به روی خودش نیاورد و راه بیاید. اما طولی نکشید که خونریزی ضعیفش کرد و از پا انداختش. فرمانده دستور داد که همانجا پناه بگیرد و بماند تا نیروهای امداد بعد از آزادی شهر، بیایند سراغش.
اما آن بیابان مگر جای تنهاماندن بود؟ آن هم با تنی زخمی و خونآلود؟ اگر عراقیها پیدایش نمیکردند، حتما کفتارها و لاشخورها خدمتش میرسیدند. او همراه اصغر ماند. نه اینکه بماند. نه. ماندن، ساکنماندن در آن وضعیت اشتباه بود. اصغر را کول گرفت و راه افتاد. با خودش حساب کرد که گرچه به عملیات آزادسازی شهر نمیرسد؛ اما به اولِ بازی میرسید…
اما درباره جان و توان خودش اشتباه کرده بود. کم آورده بود. قدمهایش هرکدام انگار ستون بتونی حجیمی بودند که باید از دل زمین میکَند و دوباره جای قدم بعدی، میکاشت.
چشمها سیاهی میرفت. ذخیره آب و خوراکش تمام شده بود. لشکرها رفته بودند و آن دو نفر در بیابان تنها مانده بودند.
این شهر بود؟ نمیدانست. سراب بود؟ کاش نباشد.
کنار ساختمان کوچکی، در حریم جاده از هوش رفت و دیگر نفهمید چه شد...
با شتک آب بر صورتش به هوش آمد: «پاشو برادر. ایرانی هستی دیگه؟ مال گردان آخر ارتش. درسته؟»
کمی آب نوشید. جان گرفت: «چه خبره؟ اینجا کجاست؟»
پسرک کمسنوسال گفت: «یک کیلومتری خرمشهره. شهر آزاد شده برادر! مژده بده!»
بیاختیار اشکهایش روان شد. هزار بار تکرار کرد: «خدا رو شکر! خدا رو شکر!» اما اشکها میسوزاندنش که تا آنجا رسیده بود و به اصل کار نرسیده بود. برگشت سمت چپ خودش: «اصغر؟ اصغر؟ شنیدی؟ شهر آزاد شده!»
پسرک گفت: «برادر اصغرو میشناختم. خدا رحمتش کنه. وقتی پیداتون کردم، شهید شده بود.»
خشکش زد. لال شد. پسرک ادامه داد:«اصلا از روی وضعیت برادر اصغر، مطمئن شدم شمام ایرانی هستی. دیدم روی دوش شماست. وگرنه از دور فکر کردم عراقی هستی، برادر اصغرو اسیر گرفتی. نزدیک بود شلیک کنم.»
بعد دست گذاشت روی پیشانی اصغر: «تازه تموم کرده. بدنش هنوز گرم گرمه. اگه میرسیدین توی شهر، سریع بچههای امداد بهش میرسیدن.» و او نتوانسته بود برسد توی شهر. بدنش کم آورده بود. بدنش آماده آن مقدار راهرفتن نبود…
***
آب شتک زد روی صورتش. به هوش آمد. آرش با کاسهای آب بالای سرش ایستاده بود و لیوان بلورین پر از آبی هم به طرفش نگه داشته بود.
«بیا بخور حاجآقا. اگه اومده بودی بابامو بگیری که پشت در از حال نمیرفتی.»
لیوان آب را گرفت و چشمهایش را بست و خیره شد به چهرهای که هیچوقت از جلوی چشمش کنار نمیرفت: لبهای اصغر، خشکِ خشک بود.
انتهای پیام/