چیزی که آن موقع کمی آزارش میداد، عینک قاب کائوچویی صورتی روشنش بود و موهای کمرنگ پشت لب که یکباره برای اولینبار به خارش افتاده بودند. فکر کرد نکند کرمپودر ساویز ارزانی که یواشکی خریده بود و برای اولین بار مالیده بود به صورتش، دارد بلایی سر پوستش میآورد. راهش را از میان جمعیت باز کرد. چادر را که گیر کرده بود زیر صندلی، از کنار دسته صندلی کشید بیرون. کوله پشتیاش را یک طرفی انداخت روی شانه و چادر را از کنارش سُراند بهسمت کمر و پهلو. بعد از چهارماه، بالاخره امشب، آن شبی بود که منتظرش بود.
پارسال همینموقعها کارش فقط این بود که مجلههای سینمایی را بخرد و مصاحبههای او را جمع کند که چقدر هم کم بود. توی مجلهها بیشتر پر بود از مصاحبه با هنرپیشهها. از همانها که همکلاسیهایش، رنگبهرنگ عاشقشان بودند. او اما به خودش میگفت هنرپیشهها فکر توی کلهشان ندارند. عروسک خیمهشببازی یکی دیگر هستند. کارگردانها خوبند و فیلمنامهنویسها و نویسندهها. فکرها مال آنهاست و بقیه عروسکِ بازیِ آنهایند.
اول کتابش درباره مستندسازی را اتفاقی توی کتابخانه حوزه هنری دیده بود. بعد باز هم اتفاقی مصاحبهاش را خوانده بود که از فیلمهای مستندش از عاشورا گفته بود. گفته بود که برایش چقدر جذابند و شوروهیجان جمعیت را شکار میکند. گفته بود حتی با وجود اینکه در آن جمعشدنها، غمگین یا مغرورند، خودشان هم نمیدانند که خوشحال هم هستند. او خوشحالیشان را قاب میبست و از اینکه انگار یک منبع انرژی کشفنشده و حتی انکارشده یافته، کلی صحبت کرده بود. توی عکسی هم که از او کنار مصاحبهاش چاپ کرده بودند، چپیه گردنش بود. پشت صحنه یک فیلم توی بیابانهای کرمان بود. چپیه انداخته بود روی سر و گردنش و کلاه لبهپهنی گذاشته بود سرش. عینک دودی داشت و تیشرت آستینکوتاه آبینفتی تنش بود. عاشقش شد!
اول بار، توی دفتر انجمن سینمای جوان بود که انگار محبوبش ناگهان از دوردست، آمد به نزدیک. یکیدو هفته بعد از شروع کلاسهای کارگردانی، رفته بود کسری مدارک ثبت نامش را تحویل بدهد. منشی او را همانطور وسط اتاقش گذاشت و لیوان دستهدار بزرگش را برداشت و رفت برای خودش چای بیاورد. چشم دخترک افتاد روی میز منشی و یکباره بدنش بنای ناسازگاری گذاشت. از همه جای بدنش شروشر عرق شروع کرد به ریختن. با خودش فکر کرد حیف حمام صبح! حالا چه دیده بود؟ گوشه عکس سهدرچهاری از لای یک پرونده زده بود بیرون. خودش بود. خود خودش. سریع رفت جلو و روی پرونده را خواند: «اساتید ترم دوم».
پرونده را باز کرد و از کنار عکسِ بیرونزده، ورقی را کمی کشید بیرون. فقط آنقدر فهمید که خودکار روی میز منشی را قاپید و کف دستش شماره تلفنِ زیر اسم را نوشت. پرونده را که برگرداند سر جایش، منشی هم برگشت و دخترک متوجه شد بوی تنش اتاق را پر کرده است. عرق سردی بود. سریع پاکت مدارکش را گذاشت روی میز منشی و از اتاق زد بیرون.
مسئله این بود که برای رسیدن به ترم دوم هنوز باید ششماه دیگر صبر میکرد. اما او نمیتوانست صبر کند. باید کاری میکرد.
بههرحال نتوانست به آن شماره زنگ بزند. نه که از کسی بترسد. فقط وقتی رسید خانه، متوجه شد عرق سرد، رهایش نکرده. همینطور کف دستهایش سر خورده و غلتیده و دوسه رقم از شماره را شسته و برده. عرق مزاحم!
زانوهایش سست شد و نشست کف اتاق. یک بادکنک بزرگ انگار توی دلش ترکید و تکهپارههایش چسبید به درودیوارها قلبش. گُر گرفت.
تب کرد. سهروز حتی نمیتوانست انگشتش را تکان بدهد. افتاده بود روی تخت و تنها چیزی که حس میکرد ضربان رعدآسای قلبش بود زیر برآمدگی استخوانهای دندههایش.
قلبش آنقدر محکم میزد که تمام شیره جانش را میمکید تا از این تپش به تپش بعدی برسد. مادرش سوپ عصاره گوشت به خوردش میداد و آمپول ب.کمپلکس تزریق میکرد. بابا هم دوستش را آورد که گفت: «شوک عصبیه. تقصیر این کنکور پدرسوختهاس. این حکومت بیعرضه حتی تو یه دانشگاهرفتن نمیتونه جوونا رو تامین کنه. ببین دختر معصوم به چه حالی افتاده.» که مامان با تمام احساساتِ انقلابیاش، سگرمههایش رفت توی هم و حتی برای خداحافظی هم از اتاق بیرون نرفت. بابا دست دکتر را کشید و برد و زیر گوشش گفت: «طاغوتیجان گفتم این اراجیفتو جلوی زن من نگو! دوست داری دیگه راهت نده اینجا؟! شعور داشته باش دیگه!» و او و مامان هم تمام جمله را کامل شنیدند.
بعدش هم مامان خودش سرم تقویتی را وصل کرد.
فردا غروبش تازه اذان را که گفتند، دوباره کف دستش را نگاه کرد. سهرقمش مانده بود هنوز. درست است که مادر هربار زیر بغلش را گرفته بود و برده بود پای روشویی تا برای نماز وضو بگیرد. اما او نگذاشته بود آب وضو، بیاید تا برسد کف دست و آن عددهای مقدس رو بشوید. آن 4 و 5 و 9 را… دستش را مشت کرده بود، طوری که حتی قطرهای آب، از لای انگشتهای بههمفشردهاش عبور نکند.
بلند شد. تا بابا ته پذیرایی و مامان در اتاق خوابشان داشتند نماز میخواندند، تلفن را با سیم بلندش کشید توی اتاق خودش. چشمهایش را بست. دوباره رفت توی دفتر منشی انجمن سینمای جوان. دوباره عکسش را دید و شماره تلفن بدخط روی پروندهاش را. یک 4گرفت. بعدش یک 5، وسطش یک 6بود و انگار 0. آخرش هم 2مثلا و بعد 9!
زنگ سوم تلفن که خورد، یکی گوشی را برداشت. صِدایش کلفت کلفت شد. ولی بالاخره حرف زد. آماده بود که بشنود: «اشتباه گرفتهاید.» بعد گوشی از دستش سر بخورد زمین و خودش بیفتد یک گوشه و یک ساعت بعد، جسم بیجانش را کسی پیدا کند و از اسم و شماره کف دستش سرنوشتش را بفهمد و توی روزنامهای بهعنوان مرگ عجیب دختر جوان، چاپ کنند و او بخواند و خودش را به مراسم هفتم برساند و… که مرد میانسال گفت: «گوشی دستت. شاهین! بیا دوستته!»
ناگهان آتش گرفت. داغی از سینهاش رسید به گلو و آخرسر از چشمهایش زد بیرون. صدای پاهای کسی آمد و گوشی دستبهدست شد.
گفت: «بله؟»
روی زبانش، داغی چنان میجوشید که اصلا نمیتوانست حرف بزند. صداهای نامفهومی از خودش درآورد که آخرش تبدیل به کلمه شد: «سلام آقای عروجی. من از طرفداراتون هستم. خوبین؟»
مرد اصلا جا نخورد. خیلی راحت گفت: «ممنونم. ممنونم. شما خوبین؟ چه جوری طرفدار شدین؟ فیلمامو دیدین؟»
دخترک جواب داد: «نه خب. چون فیلماتون مستنده. همهجا که نیست. مصاحبههاتونو خوندم.»
مرد خندید. خیلی شدید: «از روی مصاحبهها؟! جدی؟! خیلی خوبه.»
بعد خندهاش را جمع کرد: «خب امری داشتید؟»
گفت: «میشه من یه نسخه از فیلماتونو داشته باشم؟ منظورم اینه که قرض! ببینم بهتون پس میدم.»
***
دیگر رسیده بود جلوی در سالن. آنجا دیگر خارش سبیلهای پشت لبش بدجور کلافهاش کرده بود. عینکش هم همینطور. عینک را برداشت. همهجا شد یک توده رنگارنگ بههمپیچیده. خودش را رساند جلوی در اصلی. زانوهایش دیگر نمیکشید. اگر آن نیمکت قهوهایرنگ آنجا نبود، یقینا میافتاد زیر دستوپای جمعیت. بهجایش افتاد روی نیمکت. در اصلی، دهقدمیاش بود. ده دقیقه مانده بود به ۱۲ شب. توی ذهنش هفته بعد را جورید ببیند کی میتواند قرار بعدی را با مرد بگذارد. بهبهانه پسدادن فیلمها. یکییکی پسش میداد. هشتتا فیلم مستند کوتاه داشت. میشد هشت هفته. حساب کرده بود که اوضاع طوری پیش خواهد رفت که بعدش دیگر نیازی به فیلم نبود برای دیدار بعدی.
از میان آن توده محو، جلیقه ششجیب نخودی رنگی را تشخیص داد. توی مصاحبه دومی که از مرد خوانده بود، یک جلیقه ششجیب نخودی تنش بود. زل زد به مرد. هی تکان میخورد. کنارش چند رنگ دیگر بودند. درست نمیدیدشان. عینکش را در آورد و زد. خودش بود. چند تا فیلم ویاچاس را توی کیسه نایلونی گذاشته بود که از مچ یک دستش تاب میخورد. دست دیگرش دور شانه دختری بود. دخترکی قدبلند؛ با ابروهای نازک قهوهای و لبهای هلویی با خط لب تیره. موهای مشکیاش را فرق وسط باز کرده بود و روسری زمینه زرشکی را مدل دختران روستایی دور گردنش گره زده بود. مانتوی ششجیب زیتونی تنش بود و… زیبا بود و گریه میکرد! دخترک بیهوا هی قدمبهقدم رفت جلو. همینطور که نزدیک میشد، صدای دختر زیبا را میشنید.
«میخواست شب نگهم داره. زنیکه بیشرف. میگف لباسات هنجارشکنی داره. آرایشت زیاده. اگه تو و مسئول سالن نرسیده بودین، داشت سوار ماشین میکرد منو ببره. خوب شد که ….»
دخترک دیگر خیلی نزدیک شده بود. بیآنکه بفهمد. دختر روسریزرشکی زیبا، میان حرف، چشمش افتاد به او و یکباره جیغ زد.
«وای شاهین! دوباره برگشتن. اگه ببرنم بابام پوستمو میکَنه.» و گریهاش شدیدتر شد. پرید رفت پشت مرد. آنجا بود که دخترک پخششدن رنگ زرد یکدست روی پوست صورتش را فهمید. زشتشدنش را حس کرد.
مرد گفت: «خانم ایشون یه هنرپیشه مملکته. واسه خودتون خوب نیست خبرش پخش بشه که ایشونو بردین.»
دروغ میگفت! دخترکروسریزرشکی حتی یک فیلم هم بازی نکرده بود. او همه فیلمها را از بر بود.
چیزی نگفت. فقط عقب رفت. ناخوداگاه. پایش گیر کرد به حفاظ روی جوی آب و نزدیک بود بخورد زمین. کفشش از پایش درآمد. صبر نکرد که برش دارد. آن نزدیکی، رادیوی تاکسی که کنار خیابان ایستاده بود اعلام کرد: «به ساعت 12 شب رسیدیم و همچنان با برنامه قصه شب در خدمتتون هستیم.»
مرد دوباره گفت: «چی میخوای خانوم؟! شما مامورِ گشتی؟! بهت نمیخوره. اگه چیزی نمیخوای مزاحم نشو.»
دختر رفت عقب. خیلی عقب. تقریبا برگشت توی حیاط حوزه هنری.
مرد صدایش را بلند کرد: «کفشت جا موند!»
بعد برگشت سمت دخترکروسریزرشکی و دخترک دید که دوباره دستش را انداخت دور شانه او و گفت: «دختر مردمو ببین به چه روزی انداختن. روشنک گریه نکن دیگه. صب کن الآن ماشینو میارم، میبرمت خونه.»
دخترک آنقدر چشم دوخت به پلاستیک ویاچاسها که توی مچ دست مرد تاب میخورد تا دیگر ندیدشان. بعد برگشت جلو، لنگه کفشش را برداشت و رفت سمت تاکسی کنار خیابان.
بهمن 1395.
انتهای پیام/