بودلر نهتنها یک شاعر بلکه منتقدی قَدر بوده و هست. بسیاری نقدهای او را در باب هنر، مانیفستِ هنر مدرن خواندهاند، اما آیا بودلر یک مدرنیست آوانگارد بوده است؟ بهتر آن است که بپرسیم بودلر در چه ساختاری به خلق اثر میپرداخته است.
آنچه از اشعار او بر میآید حراست از قالب کلاسیک ادبی است با همآمیزی مفاهیم مدرن. بودلر توانمندی و نبوغ خود را در ایجاد گفتمانی بین میتوس (اسطوره) و لوگوس (خرد) نشان داده است، این تنها گفتمان موجود در شعر او نیست، او در ایجادی دیالوگی متناقض بین سنت و مدرنیته نیز توانمند بوده است. با توجه به حضور این مفاهیم متناقض و همنهشتی آنها در شعر بودلر فروکاست او به یک سبک هنری کاری سخت و البته سادهباورانه است. او بر قلههای کلاسیسیسم و مدرنیسم توأمان خیمه افکنده است. خیلیها مثل سارتر، بودلر را به خاطر مشی سیاسیاش نکوهیدهاند، اما آیا بودلر شایسته چنین نکوهشی است؟ آیا او خادمِ صرفِ بورژوازی بود؟ جواب این سوالها را با توجه به شیوه هنری او میتوان تا حدی استنتاج کرد. گروهی دیگر او را شاعر ملعون میخوانند، از آن رو که شعر او سرشار از مفاهیمی است درباره شرّ، زشتخویی و شیطان، حال آنکه در نظرِ بسیاری شعر محل سرریزِ عواطفِ نازکِ انسانی است. باز هم میتوان این هجمهها را با بررسی آثار او به چالش کشید.
مهمترین اثر بودلر «گلهای دوزخی» که همگان این اثر را برترین اثر او خواندهاند. اگرچه او نقدهای بسیاری نوشته است اما جز به طور پراکنده در یکی دو مجله قدیمی چیزی دستگیر خواننده فارسی زبان نمیشد، خوشبختانه گزیدهای از مقالات بودلر به کوشش روبرت صافاریان ترجمه شده است که بسیار راهشگای فهم اندیشه اوست. گزیدهای از گلهای دوزخی را محمد اسلامی ندوشن فقید ترجمه کرده که به نظر نگارنده این سطور ترجمه آقای نیما زاغیان به دو علت ارجح است، نخست آنکه برای شناخت شعر بودلر نمیتوان گزینشی عمل کرد، و ترجمه آقای زاغیان شامل تمام اشعار اوست و دوم، فرمِ ترجمه آقای زاغیان به آنچه شعر نامیده میشود نزدیکتر است.
ـ گلهای دوزخی
بودلر از موافقان هنر برای هنر بود. او هنر را آزاد میخواست تا به واسطه آن بتواند اسبِ وحشی تخیل خویش را آرام کند. در نگاه بودلر، هنر نه دِینی به سیاست دارد نه الهیات و نه هر چیز دیگر. هنر قائم به ذات است و از کسی یا چیزی جز تخیل خالق اثر هنری پیروی نمیکند. بودلر شعر را ترجمان جهان و مفسر طبیعت میداند. در چنین فرایندی دو عامل کلیدی وجود دارد، یکی دریافت حسی و دیگری تخیل، تخیلی که من آن را در شعر بودلر، دارای خصیصهای استعلایی ـ پدیدارشناسانه مییابم. دریافت حسی برخلاف ممنوعیتش در کلاسیسیسم در شعر نگاه بودلر اهمیتی بسیار دارد. بودلر حواس را گریزگاه انسان از واقعیت خفقانآور میداند. روش بودلر در دریافت حسی، روشی همگرا است که منتج به تجربه امر نو میگردد. او حواس را تیز میکند و سپس از همگرایی تمام حواس، از بوییدن عطر یک جسد، قدم زدن با معشوق، دیدن سرنوشت آن لاشه و هجوم بیوقفه کرمها بر آن پیکر، تجربهای اصیل در شعر خلق میکند، چیزی که خود را در شعر «نعش» (لاشه هم ترجمه شده است) متجلی میکند. این شعر به خوبی مسئله دریافت حسی و سنتز برآمده از آن را در اندیشه بودلر نمایان میسازد. ماجرای شعر نعش بدینگونه است که روزی عاشقی و معشوقی در حال پرسه زدن چشمشان به یک جسد میافتد، حالا عاشق در حال بازسازی آن تجربه است برای معشوق. عاشق میپرسد آیا بوی گند آن جسد و آیا حضور بیوقفه خرمگسان را بر پیکر آن جسد به یاد میآوری؟ و آیا حرکت کرمها را به زیر احشای آن جسد به یاد داری؟ عاشق سپس با بیان سرنوشتی مشترک بین آن جسد و معشوقهاش به او وعدهای میدهد:
« ـ تو نیز روزی چو این نعش خواهی شد
چو این زوالِ پلشت
ای ستاره چشمان من!
ای آفتاب هستیام!
ای که تویی مرا فرشته اشتیاق!
آری
تو نیز اینچنین میشوی
شاهبانوی وقار!
پس از آخرین آیینِ عشا
آنگاه که بخسبی به زیر علف و انبوه رنگارنگ گلها
و بپوسی و خاک شوی میان استخوان آن دگر رفتهها
تو نیز چنین خواهی شد
آن روز ای زیبای من!
بگو آن کرمهای بلعنده را
که من نَقر خواهم کرد بر نقشبندِ خاطرم
طرح جسم و
گوهر جانِ آن عشق پوسیده در خاک را!»
شعر نعش به خوبی سنتز برآمده از دریافت حسی را در هنر بودلر نمایان میسازد. به راستی چه کسی میتواند از دیدن عفن یک لاشه، وعدهای اینچنین به معشوقه خویش بدهد: «به آن کرمهایی که تنِ تو را میخورند بگو که من، خطوط اندام تو را و طرح گرانسنگ عشق تو را در خاطرهام حک کردهام؟»
بودلر عناصر موجود در جهان را، از طرحها و رنگها گرفته تا صفات و پدیدارها را متناظر و تطابقپذیر میداند. تخیل شاعر است که همنهشتی پدیدارها را درک و کلام واحدی از آنها به دست میدهد. بودلر درباره تخیل اینگونه مینویسد:
«این تخیل است که به انسان مفهوم اخلاقی رنگ و طرح و صوت و عطر را آموخته؛ این تخیل است که در آغاز خلقت، تشابه و تمثیل را خلق کرده، و باز تخیل است که میتواند کل خلقت را تجزیه کند و با مصالح به دست آمده، طبق ضوابطی که مشابه آن را فقط در عمق روح انسان میتوان یافت، دنیای جدیدی خلق کند. تخیل میتواند حس جدید و مخلوق نو بیافریند. تخیلی که خالق جهان است، مآلا باید حاکم بر جهان نیز باشد. سراسر عالم مشهود، مخزن عظیم تصاویر و علائمی است که به برکت تخیل هضم و سپس استحالهاش میکند. تمام قوای روان آدمی باید تابع تخیل باشند. تخیل ملکه تمامی قوای ادراکی است.»
یکی از اشعاری که بهخوبی دیدگاه بودلر درباره تخیل را بازمینمایاند، شعر «پژواک» است. او وظیفه انسان را فاتح گفتوگوی طبیعت میداند. انسان بهواسطه تخیل خویش جهان را معنا میکند. این شعر بدین شرح است:
«در پرستشگاهِ طبیعت زنده ستونهای برپاست
که گهگاه زبان گشودهاند به کلامی بیپژواک
و آدمی درنوردد این جنگل رازآمیز
که با چشمهایی آشنا
خیره مانده است، عبور بیعبورش را
چونان چون مدامِ پژواکها
که در دور دست،
غرقه در تلخیِ اتحاد
حاشا میکنند هستی خویش را در هستیِ هم،
برهنه شب،
و چون شکوه شکفتنی خورشید
عطرها و رنگها در مییابند یکدگر را
و شمیمی شامهنواز؛
بهسان برهنگیِ معصومانه پیکر نوزادی
یا رخوت شیرین حضور موسیقی
یا طلای دشت
در دستان باد
و نیز آن دگر عطرها
که خود آکنده از غرورند و هوشربا؛
به دلنوازی سخت سترگ
و در انباشتن سینه، بیقرار
آن عطرها که در طلبِ گستردگیِ انتشار
شعله اشتیاقاند در مرغزارِ فنا:
مشک و عنبر و کندر
مُر و کهربا
سرایندگان سرود خلسه
در ساحتِ جسم و جان»
مراد از آوردن متن کامل این شعر در نوشتار بدین سبب است که میتوان طریق معرفتشناختی و روششناسی شعر بودلر را از آن استنتاج کرد و سپس با دانشی برآمده از این تحلیل حد معیاری در دست داشت برای خوانش سایر اشعار او.
او شعر را نتیجه تخیل میداند نه حساسیت قلب. به زعم او تخیل توان گزینش، قضاوت و قیاس دارد. او با چنین تصوری از تخیل هماورد پدیدارها میشود. تخیل برای او هم ابزار است و هم روش.
حالا بار دیگر باز میگردیم به نظر او درباره هنر. راسکین هنر بودلر را در استقلال محض ارزیابی میکند. چنین استقلالی را به خوبی میتوان از نام کتاب او یعنی «گلهای دوزخی» به دست آورد. بودلر تنها و تنها زیبایی را میجوید. او مینویسد در انسان همزمان دو میل وجود دارد. یکی به نیکی و خیر و دیگری به زشتی و شرارت. شاعران پیش از او زیبایی را تنها از میل اولی بیرون کشیدهاند اما بودلر همین گرایش به متناقض به شر را دلیلی بر زیبایی خاص آن میداند. زیبایی فصل مشترک و نقطه اتصال آدمی در مواجهه با خیر و شر است. این زیبایی است که انسان را داری زبانی مشترک میکند تا با خیر و شر همزمان مراوده کند. اما آیا این دلیلی کافی است تا او را منحط یا بدکار بنامیم. اگر با نظریه هنر او یعنی «هنر برای هنر» موافق باشیم فهم این نکته که بودلر تنها زیبایی را میجوید ولو از دل شر، میتواند همنشین این نکته باشد که هنر هیچ دِینی بر هیچ مفهومی ندارد مگر زیبایی، و این دو گزاره در کنار یکدیگر امکان دستیابی به زیبایی را حتی از مجرای زشتی ممکن میسازد. درک چنین مفهوم متناقضی بسته به مطالعه دقیق گلهای دوزخی دارد. آنجا که انسان در اوج اضطراب، مرگاندیشی میکند اما دچار جذبهای زیباییشناختی نیز شده است. گلهای دوزخی در عنوان خود، حامل همین بنیان فکری است. برای آنکه این مفهوم را بهتر درک کنیم به یکی از اشعار بودلر رجوع خواهیم کرد. شعری به نام «در ستایش زیبایی». شاعر در شعر اینگونه میپرسد:
«از نزولات بهشتی تو
یا خود برآمده ز مغاک دوزخی؟
هان زیبایی!»
کمی جلوتر دوباره میپرسد:
«فرزند ستارگانی آیا
یا گورزادِ سیهچالها؟»
و در پایان این شعر، بدینسان به پرسشهای خود جواب میدهد:
«ای سترگ دیو خوفانگیز!
ای بیپروا در سخن!
ای که تویی مرا بیکران عشقی ناشناختنی!
دستکارِ خدا یا شیطان؟
چه اهمیت دارد
فرشته یا پری
نفرین، آن خمار چشمان مخملین،
کورسوی عطر و موسیقی تدفین،
چه اهمیت دارد اینهمه
ای یگانه شاهدخت من
گر بکاهی اندکی ز زشتی زمین؟
یا خود بپیرایی سرب کسالت دقیقهها را
زین زندگانی غمین؟»
شارل بودلر زیبایی را یگانه غایت مهم زندگی میداند و این زیبایی را چنان کاوشگری تیزبین، از هر آنچه میتواند بیرون میکشد، حال مرگ باشد یا زندگی، خیر باشد یا شر و یا هر مفهومی دیگر.
آنچه تا اینجا گفته شد خلاصهای بود از کلیات آنچه میشود درباره بودلر دانست. هر سال چندین کتاب جدید حول هنر و اندیشه بودلر سرتاسر جهان چاپ میشود و این خود بیانگر پیچیدگی و گستردگی کار اوست. آنچه در پایان این نوشتار مشتاق بیان آن هستم، دعوتی برادرانه است به خواندن اشعار او و تدقیق در جهانی که او میبیند. چه بهتر آنکه بودلر و شعرش را سریعتر بشناسیم و از این گوهر بیکران بهرهای ژرف در زندگی خویش داشته باشیم.
انتهای پیام/