«بعضیها من را خوک صدا میکنند، بعضی دیگر موش کور؛ با صد و هفتاد و دو سانتیمتر قد، صد کیلوگرم وزن، شانههای گرد، بازو و پاهای پتوپهن.» اینها عبارات صفحه نخست رماناند که «آبه» با آنها دستمان را میگیرد و با خود به کشتی ساکورا میبرد. به معدنی فراموش شده و متروک که برای شخصیت اصلی کتاب، حکم کشتی نجات را دارد. شخصیتی که به میل خودش به «موش کور» میشناسیمش و رفتهرفته با باز شدن پای آدمهای دیگر به کشتی، «کاپیتان».
کاپیتان سخت در هراسِ آخرالزمانی خود به انتظار وقوع جنگ اتمی فراگیری نشسته که بدون شک نسل بشر را منقرض خواهد کرد. معدن برای او پناهگاهی است وسیع و مجهّز و مقاوم دربرابر تشعشات هستهای، که قادر است آدمهای زیادی را زیر سایه این قابلیتش زنده نگه دارد. روایتی بس غریب و دور از ذهن، که با این وجود از چارچوبهای واقعنگری فراتر نمیرود. گویا آبه با ذرّهبینی، احتمالاتِ بعید را آنچنان بزرگنمایی کرده که مواجهه با آن به عنوان واقعیت، برای مخاطب کمی دشوار میآید.
داستان آبه در کشتی ساکورا نیز همچون دیگر آثارش بیش از همه حول سرگشتگی بشری میگردد که سررشته را گم کرده و مانند یوپکاچیا، همان حشرهای که نامش در کتاب میآید، سر در گریبان غفلت و خوشخیالی، پیوسته در دور باطلی میچرخد و از فضولات و فجایعی که از خود به جای میگذارد تغذیه میکند و پای نیز از این دایره بیرون نمینهد. تصویری از انسان که به گونهای نمادین در بخشی از رمان عیناً تجسّم مییابد. وقتی پای کاپیتان در توالت گیر میکند و تلاش برای رهایی از این وضع، او را به زحمت فراوان میاندازد. امّا در لحظات پایانی، او از مخمصه یوپکاچیاییاش خلاص میشود و این رهایی بلافاصله به فرار از تاریکی معدن ختم میشود.
در این اثر، مهمترین دارایی یک انسان که هویت اوست، از معنا میافتد و این بیمعنایی در نشانههایی رخ مینمایاند: در اغلب موارد نام آدمها را نمیدانیم و اگر هم بدانیم، ترجیح راوی (کاپیتان) به استفاده نکردن از آنهاست، تصویر واضحی از پیشینه زیستی شخصیتها نداریم، معنی خانواده به وضوح رنگ باخته و تنها کسانی که از خانوادههاشان میخوانیم، کاپیتان و «سونگوکو»اند که شکافها و ناهنجاریهایی در زندگی خانوادگیشان دیده میشود، آدمها مبهماند و غیرقابل پیشبینی و رفتارشان در اغلب موارد، هرچه پیش آید خوش آید.
این تصویرِ مهآلودِ انسانی است که خود نمیداند از حیاتش چه میخواهد امّا میخواهد به هر قیمتی زندگی کند. با چنگ و دندان زندگی کردن را میچسبد، امّا ایدهای برای چگونه گذراندنش ندارد؛ باری به هر جهت:
«اگر این چیزی بود که میخواستند، حرف زدن بیفایده بود. من وظیفه داشتم برای جبران لطفی که در حقّم کرده بودند راهِ فرار را نشانشان بدهم.»
زندگی آن بیرون، معطّل دستی است که تصاحبش کند و او در میان تاریکیِ کشتیِ نجاتش و در هجوم درماندگی و بنبستهای حرص و آزی که در آن گرفتار آمده از تونلی به تونل دیگر میرود و راه فرار را پس میزند، راهی که با آن میشود آسمان را دید:
«خب تو هم قراره با من بیای. مگه نه؟ دوتایی میریم یه جایی که بتونیم آسمون رو ببینیم.»
«چطوری؟ همه ورودیها مسدود شدهن.»
«یه راه هست. یه راهروی مخفی.»
کتاب آهنگ کندی دارد که به نظر میرسد این شیوه روایت تلاشی است از سوی آبه در جهت نمایاندن فضای رخوتناک رمان و ترسیم سرگردانی شخصیتها و پوچیِ افعالشان؛ اگرچه این آهستگی ممکن است رخوت را به جان مخاطب نیز بیندازد و او را نسبت به ادامه مطالعه سست کند. او مخاطب را برای مدّتی طولانی در تعلیقی خستهکننده گیر میاندازد و به ناگاه با اوجی غیرمنتظره به طرزی ناباورانه گرهها را باز میکند و کاپیتان را و مخاطب را به نور میرساند. آنچنان ناگهانی که بیهودگی تمام تقلّاهای غریب درون معدن را به طرفةالعینی عریان میکند. کاپیتان دست به دکمه انفجار میبرد و حشرهفروش پیش از آن که بتوان به انفجار اتمی اندیشید، هراسِ مرگ را با «قدرت» بادآوردهاش به جان کاپیتان و آدمهای معدن میاندازد.
آدمهای «کشتی ساکورا» از هول حفظ جان به درون کشتی میخزند، امّا در حصار کشتی نجاتشان آنچنان به مرگ نزدیک میشوند که بیم آن میرود پیش از انفجار عظیم حیاتشان پایان یابد، مانند نهنگهایی که از ترس غرق شدن، به سمت خشکی میگریزند؛ و سرانجام آنچه جان آنها را میگیرد هواست، نه آب:
«نهنگها موجودات خیلی باهوشیان، امّا یکدفعه و بیهیچ دلیلی کلّ گلّه به سمت ساحل شنا میکنن و از آب بیرون میان. هرچقدر هم تلاش بکنی دیگه به آب برنمیگردن. دانشمندها مغز نهنگها رو بررسی کردهن و به نتیجه جالبی رسیدهن: اینکه نهنگها از ترسِ غرق شدن از آب بیرون میان؛ امّا در واقع توی هوا غرق میشن.»
بیشتر فصلهای کتاب در تاریکیِ معدن میگذرد و فصل پایانی آن نور آفتاب را چون آب سردی بر صورت شخصیت اصلی و حتّی خواننده میپاشد. فصلی که کوتاه است امّا قاطع و برّنده. نمیشود منکر این واقعیتِ بیپرده شد که زندگی با وجود احتمال پایان قریبالوقوعش، هنوز آن بیرون جریان دارد. هنوز آدمها زندهاند و سیزیفگونه در پی دغدغههاشان میدوند، بیآنکه به پایان دنیای امنشان بیندیشند و بیآنکه وجود نوحی مجنون و حیران را گمان برند، که در پی نجات نسل آنها به دور خود و کشتی خالیاش میگردد و بر سر زنان فریاد وابَشَرا سرمیدهد. حقیقت آن است که در جهان ما هنوز نهنگهایی وجود دارند که حیات آسوده را در آب، به جدال حریصانه «مرگ و زندگی» در خشکی ترجیح میدهند.
عنوان: کشتی ساکورا/ پدیدآور: کوبو آبه؛ مترجم: فردین توسلیان/ انتشارات: کتاب فانوس/ تعداد صفحات: 296/ نوبت چاپ: چهارم.
انتهای پیام/