درباره «سوران سرد» رمانی پر از تصویر

هراس در پایگاهی سرد و دور از خانه

16 اردیبهشت 1403

سوران سرد را سه روزه خواندم، نه به این خاطر که مهلت اشتراک طاقچه‌ام یک هفته‌ای بود و می‌ترسیدم تمام شود و نتوانم پانصد صفحه رمان را به آخر برسانم، بلکه به این خاطر که داستان پر کشش و فضای متفاوتی داشت، البته اگر از فلاش‌بک‌های بی‌موقع‌اش بگذریم. باورکنید یا نه، روز اول را تنها به همین خاطر تندخوانی کردم و دو روزِ بعدش دیگر دست من نبود. کشیده می‌شدم سمت این پایگاه سرد و سربازان هراسیده و جنازه‌های یخ زده. سمت سینا که دم مسیحایی داشت و مردم روستا را از مرگ آگاه می‌کرد و انگار که با مرگ همراه‌تر باشد تا زندگی، و تا اصرارش نمی‌کردند به کسی نظر نمی‌کرد که از مرگ برهاندش. اویی که شبیه موسی نه به نیل که به کوهستان سپردندش. با حیوانات ربط غریبی داشت و آن گرگ بالای تپه را آنقدر مال خودش کرده بود، که همه با نام گرگ سینا می‌شناختندش. دیگر از رفتارهایش تعجب نمی‌کردند و همچون خودش که تیمارگر آدم‌ها و حیوانات بود، هم‌خدمتی‌هایش هم او را تیمار می‌کردند. این قدرت سینا را تنها کدخدای ده فهمیده بود و او را از ماندن در سوران برحذر می‌داشت، البته چه کسی مانده‌بود که دیگران را نترسانده باشد از این جهنم سرد. از آن سایه‌های سیاه پشت این همه سپیدی که به آنی به سربازان تازه نفس هجوم می‌آوردند و سلاخی‌شان می‌کردند. وقت اعزام سربازان که می‌شد، همه یکدیگر را از افتادن در این پایگاه بیم می‌دادند. پایگاهی که نه از حملات حزب دموکرات در امان بود، نه از سرما و نه از جاسوس‌های خودی. جایی که نیروی کمکی‌اش همیشه دیر می‌رسید و سربازان اعزامی‌اش یا جنازه‌شان به مقر می‌رسید، یا خودشان سرمازده و بی‌نفس؛ آنقدر که فرقی با مرده نداشتند.

سوران سرد یک فلاش‌بک طولانی‌ست. آغازش دیدار سهراب با هم‌ خدمتی قدیمی‌اش است و پایانش حل شدن معمایی که روزهای جوانی سهراب را به باد داده است. سهراب برگشته تا انتقام بگیرد، انتقام سال‌هایی که زیر تیغ ماموران امنیتی به سر شد، انتقام رفیق‌هایی که روزی بودند و روزی دیگر جسدشان با گلوله‌ای در پیشانی لابه‌لای برف‌ها پیدا می‌شد، انتقام عشق ممنوعه‌ای که به خاطرش خطر کرد اما با دستان خالی و سر و صورت آش و لاش برگشت. روزهایی که جاسوس خودش را نشان نمی‌داد و پایگاه داشت سقوط می‌کرد. روزهایی که آدم‌ها باید ثابت می‌کردند که خودی هستند و کابوس کشته شدن هم‌خدمتی‌هایشان راحت‌شان نمی‌گذاشت. آن‌ها چطور باید در این سرمای سگ‌کش و سایه‌های آدم‌کش دوام می‌آوردند؟

این اثر درباره سربازان است. درباره خدمت کردن، واژه‌ای که هزار رد خون را به دنبال خودش می‌کشد. در زمانه‌ای که رئوف نیست و آسمان جز سرمای سیاه و زمین جز سایه‌های تیره هیچ ندارد که به آن‌ها ارزانی کند. در زمانه جنگ ایران و عراق که میگ‌های عراقی آسمان را می‌شکافند و سربازان چشم بر آسمان دارند. جایی که برای هفته‌ای مرخصی جان به لب می‌رسد و دلتنگی آدم را بیچاره می‌کند. جایی که باید نشان معشوق را در چکمه‌های خون‌آلود جستجو کرد. محال است بخش‌های مربوط به پایگاه را بخوانید و سرما به درون‌تان رسوخ نکند. یا بعد از دیدن آن تلاش معصومانه برای دزدیدن کنسروها از سرگروهبان به خنده نیفتید. یا غم سهراب را بعد از دیدن آن نگین فیروزه خاکی و خونی حس نکنید. «سوران سرد» پر از تصویر است.

نویسنده فضاسازی بلد است. می‌تواند طبیعت خفته در دل سرما را بیدار کند. می‌تواند شخصیت‌هایش را به تنگنا بیندازد و نسبت بهشان بی‌رحم باشد، اما امان از آن فلاش‌بک‌های بی‌موقع که مخاطب را گیج می‌کند. عمده ضربه داستان به دلیل این فلاش‌بک‌هاست که به درستی در داستان جای نگرفته‌اند. وقتی خط اصلی بخشی از رمان درباره یکی از شخصیت‌هاست و به یک‌باره وارد فلاش‌بک شخصیت دیگری می‌شویم، مخاطب گیج می‌شود. البته در اواسط داستان، نویسنده، جواد افهمی روندی ایجاد کرده که شاید اندکی مخاطب را در تشخیص زمان و مکان آسوده کند، و آن این است که تعدادی از جملات دوباره تکرار می‌شوند و انگار که به مخاطب اعلام می‌کند فضا و زمان و حتی شخص مورد روایت دارد تغییر می‌کند؛ اما در کل فلاش‌بک‌ها و به تبع آن خرده روایت‌ها جای‌گیری محکم و درستی در داستان ندارند. انگار که بخش‌های داستان به هم متصل نیستند. درست است که قصه خرده روایت‌ها جذاب است و توانسته در خدمت داستان اصلی باشد و اثر را به ژانری حماسی ـ عاشقانه تبدیل کند، اما توالی حساب‌شده‌ای ندارد. نکته دیگر هجوم بی‌رحمانه شخصیت‌هایی‌ست که همه عین هم حرف می‌زنند. ما از دیالوگ‌ها نمی‌توانیم اشخاص را تشخیص دهیم. نویسنده در ساختن گذشته و حال برای برخی از شخصیت‌ها مانند سینا و سهراب و توجه به جزئیاتی که راه‌گشای حل معما هستند، مانند آن انگشتر عقیق خوب عمل کرده است اما در ساختن لحن برای شخصیت‌ها تلاشی نکرده و همه یک جور حرف می‌زنند. این نکته در یک سوم ابتدایی داستان یعنی زمانی که مشخص نیست چه کس یا کسانی قرار است شخصیت اصلی باشند و ورود افراد متعدد را داریم، به خصوص که پای جاسوس هم وسط می‌آید و اسامی مهم می‌شوند، مطرح است. چون مخاطب مدام باید برگردد و به یاد بیاورد که شخصیتی که حالا دارد چنین چیزی می‌گوید، قبلا چه گفته بود. به طور کل شخصیت‌ها به جز تعدادی که در راستای داستان معرفی می‌شوند، شناس نیستند و به یک باره می‌آیند و دیگر نشانی ازشان نیست. مانند حسین که در انتها چند خطی درباره‌اش گفته می‌شود و تمام. و اصلا آیا نیازی به این معرفی سردستی هست؟

آنچه رمان را نجات می‌دهد، فضاسازی خوب و تعلیق به جایش است. نویسنده در دادن اطلاعات به مخاطب نه خست می‌ورزد و نه همه چیز را تماما در اختیار قرار می‌دهد. در کل اثر فضای متفاوت و جدی‌تری از پادگان ارائه می‌دهد و آن را با طبیعت و سرما و هجوم نیروهای دموکرات در هم می‌آمیزد. هراس چیزی‌ست که در این رمان به خوبی ساخته می‌شود. انگار که در انتهای داستان دلمان می‌خواهد این سربازان را برداریم و ببریم به جایی امن، به جایی گرم، به خانه.

 

عنوان: سوران سرد/ پدیدآورنده: جواد افهمی/ نشر: سوره مهر/ تعداد صفحات: ۵۲۸/ نوبت چاپ: پنجم.

انتهای پیام/

بیشتر بخوانید