گفت‌وگو با خسرو باباخانی درباره «خسرو شیرین»

واقعیت فراتر از چیزی بود که نوشتم/ کشور را آدم‌های معمولی در جنگ حفظ کردند

30 تیر 1403

خسرو باباخانی «خسرو شیرین» را خیلی دوست دارد! گویی که پدری از فرزند عزیزکرده‌اش می‌گوید! به نظرش «خسرو شیرین» یکی از شریف‌ترین عاشقانه‌های ادبیات فارسی است. عاشقانه‌ای که با نوجوانی خسرو 16 ساله آغاز شد و با یک مرد 20 ساله جنگ‌دیده به پایان رسید. اما گل این کتاب حکایت‌های عاشقی او نیست، روایت مظلومیت و تشنگی مردم جنگ‌زده آبادان در دل کویر است.

باباخانی با رنج و آه از آن روزها تعریف می‌کند. در ادامه درباره این کتاب با او به گفت‌وگو نشستیم که مشروح آن را می‌خوانید.

ـ موضوعات و خاطراتی که در کتاب «خسرو شیرین» مطرح شد، از فضای مذهبی و حزب‌اللهی روزهای انقلاب و جنگ و حتی زمان کنونی به دور است. موضوعاتی که نقل آن در یک کتاب دفاع مقدسی به نوعی تابو محسوب می‌شود. شما به بازخوردی که از روایت این خاطرات می‌گرفتید فکر نکردید؟

باباخانی: شما در این پنج روایت، عشقی نجیبانه‌تر از این دیده بودید؟ اولین نفری هستید که این اشکال را به من منتقل می‌کنید. بالاترین گناه که نه، بالاترین کاری که خسروی داستان می‌کند این است که یکبار دست عاطفه را در جنجال و تیراندازی روزهای انقلاب می‌گیرد و او را از آن هیاهو بیرون می‌کشد. باور می‌کنید حتی به این موضوع گیر دادند و من مجبور شدم که این قسمت را اصلاح کنم و بنویسم که خسرو دست عاطفه را از روی چادر می‌گیرد؟ دومین گناه او هم گرفتن دست سیده زهرا بود. چون خسرو و سیده زهرا می‌دانستند که به پایان خط نمی‌رسند و این آخرین ملاقات آن‌ها است و بعد از آن فقط رویاست. چون کویر اجازه نمی‌داد که از آن مصیبت رد شوند و به پایان برسند. به نظر من اگر عشق را اینگونه به نمایش بگذاریم از این نجیبانه‌تر نمی‌شود روایت کرد. رمان‌های امروز را بخوانید ببینید چقدر دریدگی و پرده‌دری در آن اتفاق می‌افتد. خسرو فقط یکبار دست معشوقش را به آرامی می‌گیرد. سیده زهرا هم دست خسرو را به آرامی زیر چادر پنهان می‌کند. فقط همین. چه اتفاق دیگری می‌افتد؟

چرا کسی از مظلومیت مردم آبادان نمی‌گوید؟

ـ در آخرین روایت کتاب، اتفاقی می‌افتد که به شخصه در هیچ کتاب و فیلم دفاع مقدسی آن را نه خواندم و نه دیدم. روایت بکر و غیرمنتظره‌ای که چهل سال ناگفته مانده است. چرا دیگر بازماندگان، از آن روز چیزی نگفتند؟ فقط شما بازمانده آن حادثه هستید؟

باباخانی: درد من هم همین است. آفرین بر شما درد مشترک ما همین است که چرا همه تا به حال در مورد آن روز سکوت کرده‌اند. یک اتفاق مهم و دردناک در تاریخ جنگ این کشور رخ داد، چرا همه مردم در رابطه با آن سکوت کردند؟ خیلی از افرادی که در آن راهپیمایی بودند هنوز زنده هستند. هنوز کسانی هستند که در آن کویر با من بودند و می‌توانند شهادت دهند. دومین موضوع این است که انگار روایت آن روز یک راز مگو بود، انگار قرار شد همه با هم سکوت کنند. چرا؟ چون تعداد کسانی که در آن پیاده‌روی بودند بسیار کم بود. ما شانزده جوان بودیم که وظیفه به سلامت رساندن آن جمعیت را بر عهده داشتیم. از آن شانزده نفر، سه چهار نفر زنده ماندیم. از آن سه چهار نفر، یک نفر نویسنده شد که من بودم. بقیه افرادی که در این دو سه سالی که کتاب منتشر شده و آن را خوانده‌اند به روی خود نمی‌آورند. تعدادی از آن جمعیت دویست سیصد نفره وقتی به ماهشهر برگشتند همه چیز را فراموش کردند و پی زندگی خود رفتند. خود من چند سال در این واقعه سکوت کردم؟ این واقعه در مهر ۱۳۵۹ رخ داده است اما من مهر ۱۳۹۲ آن را روایت کردم. دقیقا چهل سال سکوت کردم. ده‌ها کارگردان و فیلمساز آمدند و در مورد ساخت فیلم از آن روز حرف‌های بی‌نتیجه زدند و رفتند. یکی از باشکوه‌ترین فیلم‌های سینمایی را می‌توان از آن روز ساخت. اما هیچکس چیزی نگفت و همه سکوت کردند. برای من هم معماست که چرا کسی از مظلومیت مردم آبادان چیزی نمی‌گوید؟

ـ چرا خود شما در این چهل سال راجع به این اتفاق حرفی نزدید؟

باباخانی: بس که این حادثه تلخ بود. چون فقط همین روایت خطی نبود، مسلسل‌وار همه خاطرات به یادم آمدند. همکلاسی و دوستانم را به خاطرم آورد. کوروش، جوانی که شبیه داریوش خواننده بود و بدون سر شهید شد را به خاطرم آورد. عشق‌های آن دوره و آرزوهای کوچک را به خاطرم آورد. مگر قبل از جنگ و انقلاب چه می‌خواستیم؟ یک تیشرت ساده!

ـ روایت شما از آن نیم‌روز، لابه‌لای خاطرات عاشقانه نوجوانی شما، به قول معروف شهید شد و آنطور که باید به آن پرداخته نشد. خیلی حیف است که آن اتفاق به صورت یک کتاب مجزا روایت نشود. برنامه‌ای برای نوشتن کتاب جدیدی در این خصوص ندارید؟

باباخانی: شما دومین نفری هستید که این پیشنهاد را به من می‌دهید. قبل از شما داوود امیریان اصرار داشتند که این روایت، قابلیت تبدیل شدن به رمان دارد. من در ذهن خودم زندگی می‌کنم. یعنی چیزی را در کاغذ و خودکار یا موبایل و لپ‌تاپ نمی‌نویسم. موضوع را در ذهن خودم ادامه می‌دهم. آنقدر راجع به موضوع فکر می‌کنم که دنیای آن را در ذهن خودم می‌سازم. آدم‌ها را در جای خودشان می‌نشانم و آن‌ها را تماشا می‌کنم. وقتی که همه چیز آماده شد، همه چیز را یک کله می‌نویسم و تمام می‌کنم. بله مدت‌هاست که فکر می‌کنم باید این اتفاق را از اول بنویسم. چون بسیاری از شخصیت‌ها نیاز به پیش‌زمینه دارند. مثلا آن معلمی که به همراه همسرش نشست و دیگر ادامه نداد، معلم ادبیات خودم بود. باید همه شخصیت‌ها را گسترش دهم. حتما متوجه این موضوع شدید که به چه علتی اسم سیده زهرا برای سوژه روایت پنجم انتخاب شد. سیده زهرا یک ویژگی دارد و آن هم این است که قبر ندارد. این شما را یاد چه کسی می‌اندازد؟ سیده زهرا مثل حضرت زهرا قبر ندارد. من این شخصیت را خلق کردم. که رستم یلی بود در سیستان، منش کرده‌ام رستم داستان. من برای اینکه خانمی با این مشخصات را در محوریت داستان قرار دهم، مجبور شدم خلق کنم. اینطور نیست که تک‌تک افراد داستان واقعی باشند. مثلا ملاقات من و شهره به کجا ختم شد؟ من یک لحظه او را دیدم و همان یک لحظه حال من را بد کرد. تازه فهمیدم که چه رویای الکی و عجیب و غریبی داشتم.

ـ سیده زهرا و عاطفه تا کجا واقعی بودند؟

باباخانی: همه این افراد بودند و حضور داشتند اما جنبه داستانی نداشتند. همین الان اگر بخواهم در مورد زندگی شما داستان بنویسم، جنبه داستانی ندارد. مثلا جان چند نفر را نجات دادی یا در چند جنگ شرکت حضور داشتی؟ این‌ها قصه می‌شود. لذا اینکه فلانی صبح سرکار می‌رود و شب زندگی روتین خود را انجام می‌دهد که از آن قصه درنمی‌آید. خب من وقتی می‌خواهم کسی را محور داستان قرار دهم مجبورم که به او بال و پر دهم و وقایعی به آن اضافه کنم. سیده زهرا و عاطفه هم بودند اما چون جنبه داستانی نداشتند ناگزیر بودم که از اول آن‌ها را روایت کنم و بنویسم.

واقعیت فراتر از چیزی بود که نوشتم

ـ اما در آخر سرنوشت عشق شما و سیده زهرا همانطور که روایت کردید خاتمه یافت؟

باباخانی: نه نشد دیگر. قسمت نبود در این جهان شاید جهان دیگری، مستی و رقص و مثنوی، من دوستت دارم ولی!

آن تراژدی که در آن کویر آبادان تا ماهشهر اتفاق افتاد، آنقدر بار اندوه و غم زیادی دارد که هیچ جایی برای خوش به حالی باقی نمی‌گذاشت. هر طرف که نگاه می‌کردی مصیبت می‌بارید. نمی‌توان برای کسی که تجربه نکرده است حرف زد. مثل این است که شما به قطب شمال بروی و برای مردم آنجا راجع به گل محمدی حرف بزنی و آن را توصیف کنی. چگونه می‌توان این شیء را توصیف کرد؟ حالا حکایت من است. انگار به قول شاعر گنگ خواب دیده‌ام. این اتفاق چه خوابی بود که من دیده‌ام، چطور باید آن را برای مردم تعریف کنم؟ تازه آنچه که من نوشتم فقط بخشی از واقعیت بود. واقعیت بی‌نهایت فراتر از چیزی بود که نوشتم. آدم‌هایی که به‌خاطر آب همدیگر را می‌زدند و می‌کشتند. چه بگویم؟!

آدم‌های معمولی کشور را در جنگ حفظ کردند

ـ خیلی از افرادی که نگاه متعصبانه دارند، کتاب شما را اثری ضد جنگ می‌دانند. چون از روایت رسمی جنگ خارج شدید و آن را طور دیگری روایت کردید. مثلا از دوستی روایت کردید که ظاهر مذهبی نداشت اما وطن‌پرستی او را به خط مقدم کشاند. به طور کل جنگ را طوری روایت کردید که فقط مختص به بچه مذهبی‌ها نبود حتی روایت خود را با یک نگاه عاشقانه مخلوط کردید. چه استدلالی برای رد ادعای ضد جنگ بودن «خسرو شیرین» دارید؟

باباخانی: به نظرم «خسرو شیرین» یکی از شریف‌ترین رمان‌هایی است که راجع به دفاع مقدس نوشته شده است. این را بعد از چهار سال که از انتشار کتاب می‌گذرد می‌گویم. مردم معمولی در شهر جنگ‌زده چه کار باید می‌کردند؟ وقتی دشمن آن طرف شط بود و آتش روی مردم می‌ریخت، قهرمان‌بازی یعنی چه؟ باید می‌رفتیم بالای بام و سینه ستبر می‌کردیم که با توپ ما را بزنند؟ ما با بچه‌هایی مواجه هستیم که تازه از پشت میز مدرسه بلند شده بودند و هنوز فضای زمان شاه در ذهن آن‌ها بود، هنوز الگو و آرمانی ندارند، یکی داریوش را دوست دارد، یکی فردین را دوست دارد و غیره. یک دفعه از خواب بیدار می‌شوند و می‌بینند که جنگ شده است. به نظر شما طبیعی است که این بچه‌ها یک شبه متحول شوند یا همه به همت و باکری تبدیل شوند؟ نه همین آدم‌های معمولی بودند که جنگ را پیش بردند و کشور را حفظ کردند. شما تا به حال اسمی از این آدم‌های معمولی شنیده‌اید؟ شما در کتاب من یک سرباز عراقی دیدید؟

ـ به همین دلیل است که از روایت رسمی جنگ دور بودید. روایتی که همه از آن می‌گفتند را نگفتید، اما خاطره‌ای روایت کردید که بکر و جذاب و ناگفته بود.

باباخانی: به نظر شما روایت آن روز کویر باورپذیرتر نبود؟ جنگ قشنگ نیست. ما به آن رنگ و لعاب می‌دهیم تا خوشگل به نظر برسد وگرنه کجا قشنگ است؟ چه زیبایی دارد؟ ما با خیال راحت در خانه‌های خود در جاهای امن نشستیم و شعار می‌دهیم. مرد می‌خواهد با خانواده خود در شهری باشید که آن شهر بمباران می‌شود و بعد ببینم باز هم شعار می‌دهید؟ مرگ سایه به سایه با تو و خانواده و دوستانت حرکت می‌کند. روزی نیست که حداقل دو سه نفر از عزیزانت شهید یا تکه و پاره نشوند. علی داستان را به خاطر می‌آورید که چقدر بی‌کس به شهادت رسید؟ چرا؟ چون سردار نبود. مگه آدم حتما باید سردار باشد؟ وطن را دوست داشتند و از آن دفاع کردند، دیگر چه کار باید می‌کردند؟

«خسرو شیرین» مظلوم واقع شد

ـ این وظیفه شمای نویسنده نیست که آن فرد را به یک سردار تبدیل کنید؟

باباخانی: به خدا سردار است. ولی مشکل دیده نشدن کتاب است. مشکل اینجا بود که پنج شش ماه بعد از چاپ «خسرو شیرین»، کتاب «ویولن‌زن روی پل» منتشر شد. این کتاب بازتاب خیلی زیادی داشت به همین خاطر اجازه نداد که «خسرو شیرین» دیده شود. از طرفی آقای قزلی در نشر جام‌جم بی‌نهایت حرفه‌ای کار کرد و باعث شد که «ویولن‌زن روی پل» به خوبی دیده شود. اما کتابستان معرفت، ناشر «خسرو شیرین»، هیچ کار و تبلیغی برای این کتاب نکرد. به همین خاطر «خسرو شیرین» مظلوم واقع شد. این کتاب رفت پایین و چون سال آن گذشته بود به فراموشی سپرده شد. اگر «ویولن‌زن روی پل» نبود، «خسرو شیرین» مطرح می‌شد. آن موقع در سطح کلان در مورد این کتاب بحث می‌شد که آیا این کتاب ضد جنگ است یا یکی از شریف‌ترین کتاب‌های جنگ و دفاع مقدس است؟ خسرو را در اول داستان ببینید با نوجوانی مواجه هستید که دنیای او فوتبال و ساندویچ و سینما رفتن است. با چند عشق الکی که تجربه می‌کند. اما خسرو را در آخر کتاب ببینید که چقدر رشد کرده، چه تجربیاتی را پشت سر گذاشته و چقدر بزرگ شده است. این آدم، آدم دیروز نیست. بچه‌هایی که تا دیروز پابرهنه دنبال توپ می‌دویدند، درگیر شوخی و دعواهای نوجوانی بودند، یک دفعه با بحران جنگ روبه‌رو می‌شوند. چیزی که هیچکسی هیچ تجربه‌ای از آن نداشت. این بچه‌ها کشته شدند، چه کسی باید از آن‌ها حرف بزند؟ هیچ‌کس راجع به تشنگی مردم آبادان حرف نزد. من یکبار مرحوم ملاقلی‌پور را دیدم به او گفتم رسول همچین سوژه‌ای دارم، گفت حاضری برای من تعریف کنی؟ آن موقع خیال نوشتن آن را نداشتم اما گفتم برای تو تعریف می‌کنم. متاسفانه به رحمت خدا رفت و این داستان هم به نتیجه نرسید. الان در این چهار سال چرا یک کارگردان وسط نیامده که آقا من این فیلم را می‌سازم؟ آمدند و حرف بیخود و بی‌نتیجه زدند و رفتند. چون بالادستی گفته بود از سر وظیفه آمدند و حرفی زدند. این کار کارگردان بزرگ لازم دارد. این کار به کسی مثل ملاقلی‌پور احتیاج دارد. آدمی که بتواند صحنه‌هایی را پوشش دهد، بتواند چند صد نفر بازیگر و نابازیگر را در بیابان مدیریت کند. خیلی کار عظیمی است. کارگردان‌های جوانی که دنبال اسم هستند آمد و نشستند و حرف زدند، آخرش هم زنگ نمی‌زدند و با یک پیام قضیه را هم می‌آوردند. من هم تصمیم گرفتم با هیچکس وارد مذاکره نشوم. مگر اینکه صد در صد یقین پیدا کنم که طرف با اراده جلو آمده است. دیگر هرکسی زنگ می‌زند وعده سر خرمن می‌دهد.

نسل فعلی نجیب‌تر است یا بچه‌های دهه چهل و پنجاه؟

ـ به خود داستان برگردیم. گاهی اوقات روایات عاشقانه‌ای که در داستان مطرح کردید وارد فضاهای تینیجری می‌شد و برای مخاطب بزرگسال جذاب نبود. هنگام نگارش کتاب چه گروه سنی را مدنظر داشتید؟

باباخانی: من کلا نوجوان‌نویس هستم. حرفه‌ام همین است. از دهه شصت که نوشتن را شروع کردم فقط یک کتاب بزرگسال دارم. بقیه همه برای نوجوان است. نسل ما نوجوان‌نویسی را با کیهان بچه‌ها آغاز و پایه‌گذاری کردند. اما وقتی «خسرو شیرین» را نوشتم دوشادوش خسرو حرکت کردم. خسروی ۱۶ساله روایت را آغاز و در ۲۰ سالگی آن را تمام کرد. خسرو در 16 سالگی مشغول دعوا و اتفاقات مدرسه و دوستانش بود اما خسرو در بیست سالگی از کویر می‌گوید. بله عشقی که روایت می‌شود خام، دراماتیک و نوجوانانه است اما خدا پیغمبری به عنوان یک انسان جواب بدهید، آیا پاک‌ترین عشق‌ها در آن دوره اتفاق نیفتاده است؟ عشقی که هیچ توقع و معامله‌ای در آن نبود. آدم بزرگ که می‌شود و وارد خانواده و جریانات زندگی می‌شود چرتکه دست می‌گیرد و وارد معامله می‌شود. اما در آن مقطع سنی به تنها چیزی که فکر نمی‌کنی همین بالا پایین کردن و حسابگری است. فقط به خود طرف نگاه می‌کنی. یک روز حاکمی مجنون را صدا می‌زند و از او می‌پرسد چرا عاشق لیلی هستی؟ مجنون می‌گوید ها؟ حاکم دوباره سوال را می‌پرسد و مجنون دوباره می‌گوید ها؟ حاکم عصبانی می‌شود می‌گوید لیلی سیاه است تو چرا عاشق لیلی شدی؟ مجنون دوباره می‌گوید ها؟ حاکم می‌گوید این پدرسوخته رو بگیرید بزنید. بعد از شلاق دوباره از مجنون می‌پرسد چرا عاشق لیلی هستی؟ مجنون باز هم می‌گوید ها؟ حاکم می‌خواست دستور بدهد که دوباره مجنون را بزنند که یک عاشقی در آن جمع بود که می‌گوید مجنون عاشق لیلی است،‌ شنید شما چه گفتید اما عمدا جواب نداد، دوست دارد شما این سوال را تکرار کنید چون اسم لیلی را می‌آورید. ببینید این حکایت چقدر زیباست. هیچ حساب و کتاب و معامله‌ای در کار نیست. فقط خالصانه عاشق است و لیلی را دوست دارد. خسرو در «خسرو شیرین» برای دوست داشتن کدام یک از آن دخترها چرتکه دستش گرفته که ببینید چرا او را دوست دارد؟ شما به عاطفه‌ داستان توجه کردید؟ در تاریخ ادبیات ایران دیدید که دختری راه برود و گل‌های چادرش بریزد و خسرو از آن دسته‌گلی درست کند؟ چطور می‌توان یک عشق را نجیبانه‌تر از این روایت کرد؟ عشقی که گناهی در آن نباشد، نگاه ناپاکی نباشد. ناگزیر است که با ابزار اطراف مثل چادر، روسری، انگشتان دست و چیزهایی که قابل رویت است بازی کند. یک سوال مهم، به نظر شما بچه‌های دهه چهل و پنجاه در روابط خود نجیب‌تر بودند یا نسل فعلی؟ بالاترین اتفاقی که در نسل من رخ می‌داد این بود که نهایتا با دختری پنجاه قدم راه برود. این که وای با فلانی قرار گذاشت و تا سر خیابان با او قدم زد یک رویا بود.

نهایت صداقت را حفظ کردم

ـ در مورد خسرو بگویید. چقدر شخصیت خسرو و کارها و زندگی او را واقعی روایت کردید؟

باباخانی: بله کاملا واقعی بود. خدا پیغمبری دقیقا خود من هستم. اتفاقات و ماجراهایی که برای خود من پیش آمد واقعی بود. البته با آسمان ریسمان و غلو داستانی همراه بود اما سعی کردم به خودم وفادار باشم و از خودم قهرمان نسازم. نمی‌دانم شما چقدر با داستان‌نویسی آشنایی دارید، اگر دقت کرده باشید کتاب «خسرو شیرین» روایت من به عنوان راوی است. در بسیاری از روایت‌های این چنینی یک بزنگاهی وجود دارد که باید از پرت شدن به آن جلوگیری کرد. آن بزنگاه هم این است که شخصیت من راوی را معصوم جلوه می‌دهند‌. یعنی هر تقصیری که هست متوجه دیگران است و معصومیت و حسن متعلق به راوی است. ولی اینجا خسرو را همان طوری که بود روایت کردم. هیچ‌وقت نگفتم که مثلا اگر این رابطه به هم خورد تقصیر خسرو بود. نه خسرو خودش را خالصانه در آیینه نگاه می‌کند و می‌بیند که نه وضع مالی خوبی دارد، نه سواد آنچنانی دارد نه قیافه جذابی دارد، هیچی ندارد! چرا دخترهای مردم باید عاشقش شوند؟ یا با شروع جنگ جرات این را ندارد که به خط مقدم برود، پشت جبهه می‌ماند و همانجا کار می‌کند. خسرو در این حد توان دارد‌. من می‌توانستم یک کلاش دست خسرو بدهم و او را به خط مقدم بفرستم و چهار تا افسر و سرباز و افسر عراقی هم بکشد و برگردد. اما این کتاب هم مثل کتاب‌هایی می‌شد که همه می‌نویسند. ولی وجدانا در روایت خسرو تا جایی که توانستم نهایت صداقت را حفظ کردم تا چیزی که از قلم نیفتد. اما یادت باشد خسرو فقط ۱۶ و نیم سال دارد که به زندان می‌رود. کدام یک از نویسندگان ما در آن سن به زندان رفتند؟ می‌دانند زندان به کجا می‌گویند؟ اما الان آن‌ها مدعی هستند، صدر مجلس نشستند و شعار می‌دهند و ما ته صف ایستادیم!

ـ بعد از سال ۵۹ و اتفاقات آن روز کویر باز هم در جنگ حضور داشتید یا اتفاقات جنگ همانجا برای شما تمام شد؟

باباخانی: من بعد از مدتی به‌شدت آسیب دیده بودم و دیگر نتوانستم برگردم. آن آسیب همچنان مانده و تاوان آن را پس می‌دهم. البته انفجاری که از آن صحبت می‌کنم در کتاب نیامده است و ان‌شاءالله بعداً مفصل راجع به آن صحبت خواهم کرد.

ـ یعنی قصد دارید که در آینده اتفاقات آن نیم‌روز کویر را مفصل‌تر روایت کنید؟

باباخانی: ببینید من ترس دو پاره شدن دارم. یعنی می‌ترسم که از ماهشهر و آبادان و بیابان یک دفعه وارد تهران شوم. وارد شهری شوم که آرام است، مردم از جنگ خبری ندارند، مردم نمی‌دانند تشنگی چیست، مردم نمی‌دانند گلوله چیست و موج انفجار به چه چیزی می‌گویند، مردم راجع به زنی که شکمش متلاشی شده و خون به اطراف فواره می‌زند نمی‌دانند، مردم نمی‌دانند لاشخوری که بالای سرت پرواز می‌کند و بالای سر کودکی می‌رود و چشمش را می‌خورد یعنی چه! من چگونه این تضاد را روایت کنم؟ یک دفعه می‌بینی فیتیله قصه بالاست، می‌کشی و به پایین می‌آوری و وارد زندگی ملال‌آور تهران می‌شوی. از این خیلی می‌ترسم. هنوز تصمیمی برای روایت آن نگرفته‌ام، جایی که تمام شده همانطور تمامش کنم؟ یا انتهای آن و شخصیت‌های داستان را گسترش دهم؟

اتفاقات کتاب چیزی نیست که بگوییم وجود نداشته است

ـ در برخی از روایاتی که از جنگ می‌شود، آنقدر اتفاقات عجیب و ناگفته‌ای می‌بینیم که راوی به توهم یا دروغگویی متهم می‌شود. در مورد کتاب شما چنین ادعایی وجود نداشت که بخواهند به دنبال صحت‌سنجی اتفاقات آن روز کویر بروند؟

باباخانی: این قضیه چند حالت دارد. فرض کن کل این داستان دروغ است و چنین اتفاقی نیفتاده است. آیا شما به عنوان نویسنده اجازه داری که چنین چیزی خلق کنی و از هیچ، چیزی بسازی؟ مگر خداوند از هیچ، جهان خلقت را خلق نکرد؟ مگر قرار است هرچه که می‌نویسیم نعل به نعل عین واقعیت باشد؟ اگر قرار بود که نعل به نعل حوادث را بنویسم که خاطره‌نویسی را شروع می‌کردم. فراموش نکن که داستان حرکت در عالم امکان است. یعنی حق داری در مورد هر چیزی که امکان وقوع دارد، بنویسی. مگر فیلم‌هایی که ملاقلی‌پور ساخت واقعی بود؟ کسی رفت از او بپرسد که چرا چنین چیزی ساختی؟ نه، ممکن بود که چنین چیزی در جنگ رخ دهد. ما در هشت سال در ۱۸۰۰ کیلومتر جنگیدیم. در بین مختصات زمانی و مکانی چقدر اتفاقات ناگفته‌ وجود دارد؟ مورد دوم اینکه در حال حاضر ده‌ها نفر از آن حادثه جان سالم به در بردند که هنوز هستند. یکی از آن‌ها پدر و مادر حبیب احمدزاده نویسنده هستند. در همین آبادان و خرمشهر بازمانده‌های آن اتفاق که هم‌سن و سال خودم هستند می‌توانند در مورد صحت‌سنجی این اتفاق صحبت کنند. چیز عجیب و غریبی نیست که بگوییم نبوده است. در جنگ ده‌ها راهپیمایی و اتفاق این چنینی داشتیم.

ـ اما فقط شما آن را روایت کردید.

باباخانی: بله فقط من این جسارت را داشتم که در مورد آن بنویسم.

ـ نکته ناگفته‌ای درباره خسرو شیرین دارید؟

باباخانی: حرف خاصی نیست فقط اینکه این کتاب مثل مردم مظلوم آبادان، مظلوم واقع شده است. انگار خاصیت اینکه از مظلومیت می‌نویسی این است که دیده نشود. راجع به آن حرف نمی‌زنند. هیچ جا ندیدم که مثلا نهاد کتابخانه‌ها راجع به این کتاب حرفی بزند، یا در شهرستان‌ها میز نقدی باشد که برویم و راجع به آن حرف بزنیم. هیچ جا ندیدم که مثلا انجمن، خانه کتاب، ارشاد، حوزه هنری و… راجع به آن صحبت کنند. به نظر شما عجیب نیست؟ انگار قانون نانوشته‌ای در طبیعت و خلقت داریم که مظلوم باید مظلوم بماند. انگار باید یک لایه خاک روی آن بریزند تا فراموش شود. گاهی وقت‌ها فکر می‌کنم تعمدی هست که بخشی از حافظه ما را از بین ببرند تا اتفاقاتی که افتاده است را به خاطر نیاوریم. جنگ که همیشه زیبا نبود که فقط بکشیم و جلو برویم. تازه من فقط آبادان را نوشتم. می‌گویند سوسنگرد و جاهای دیگر طوری بوده که وضعیت آبادان در مقابل آن‌ها عروسی بوده است! هیچکس راجع به آن‌ها ننوشته است.

بیشتر بخوانید