اوایل فقط درد بود و ضعف. چاره هردو، مسکن بود. مسکنهایی روزبهروز قویشوندهتر.
همسر و دخترش در سکوت میآمدند و میرفتند و انگار دوتایی به این نتیجه رسیده بودند نباید به شلوغی و پرسروصدایی قبل زندگی کنند. انگار آن شور و هیجان و خنده عادی زندگیشان، نوعی بیحرمتی به بیماریست که دارد روزهای آخرش را زندگی میکند. خانه بهنوعی شبیه کلیسا شده بود، وقتهایی که در آن مراسمی در حال برگزاری نیست.
این دوره هم یکیدوهفته بیشتر طول نکشید. دورهای که مادر روی عسلی کنار تختش، جانمازش را گذاشته بود. با ساعتی که نگاهش میکرد تا اوقات اذان را بداند و در اندک وقتهایی که کمی سرحالتر بود، نماز و قرآن و دعا بخواند.
مادر با پیشبینی وضعیت خانه او، چادرنماز و مهر و قرآن و مفاتیح با خودش آورده بود. نهچندان بزرگ و با خطوطی ریزتر از آنچه عادت داشت که در آن موقعیت خواندنش چندان برایش راحت نبود. در حالتی که کمکم انرژی و سو از چشمهایش میرفت.
بعد کمکم حواسپرتی شروع شد. از چیزهای ساده؛ مثلا اینکه قرآنش کجاست. که همانجا کنار دستش بود. اصلا همیشه همانجا بود. جایی نمیرفت که قرآن را ببرد. اما فراموش میکرد. مدام از او و نوه و دامادش میپرسید: «قرآنم کجاست؟ ندیدیش مامان؟» که هربار یکیشان میآمد جلو، قرآن را از همان کنار برمیداشت و میداد دستش.
دردها شدیدتر میشد و هوشیاری کاهش مییافت. روز و شبش گم بود. اما این هنوز چیزی نبود که آن روزها را برای او، بهعنوان پرستار مادر، سخت کرده بود.
یک نیمهشب بود. تقریبا دم صبح. که صدای گریه رنجور مادر را شنید. جان نداشت؛ وگرنه از آن گریههای ضجهواری بود که فقط چندباری در زندگی از مادرش شنیده بود. مثلا موقع فوت دایی کمال. یا دوسهباری در مجلس روضه. نه هر روضهای و نه همیشه. دوسهباری که اواخر زندگیاش با پدر، دست او را گرفته بود و برده بود روضهای زنانه و هنوز روضهخوان حتی به اولین اوج روضهاش نرسیده بود که مادر به گریه افتاده بود. از آن گریهها که در آن عمدا مانع خودش نمیشد. که خودش را رها کرده بود تا با فریاد و جیغ، تمام بغض و سنگینی آن روزها را بریزد بیرون. او خجالت کشیده بود. میدانست آن گریهها از سر چیست. و میدانست که دوسهنفری از همسایهها هم میدانند. از این گریه افشاگر بدش آمده بود. انگار مادر ضعف خودش را فریاد بزند. پیش روی غریبهها. انگار رسوا شده باشند که پشت دیوارهای خانهشان آنقدری خوشبخت نیستند که بقیه وظیفه دارند گمان کنند.
آن روزها، روزهایی بود که مادر طی آن تبدیل شده بود به چیزی که امروز هست.
راهبهای تارک دنیا. در آن روزها که پدر ترکشان کرد و رفت تا زندگی جدیدی تشکیل بدهد. مادر، خشم و حقانیتش را با تبدیل کردن خودش به یک قدیسه، نشان داد. قدیسهای معصوم و عابد و زاهد که هرکه روبهرویش قرار میگرفت، خودبهخود در دسته گنهکاران و ظالمان طبقهبندی میشد. مادر با زهد روزافزون، مخالفانش را خلع سلاح کرده بود.
شب و روزش به نمازهای طولانی، قرآن و دعا میگذشت. شده بود تقویم اهل محل. سراغ تمام مراسم مذهبی و روضهها را تا چند محل آنطرفتر از مادر میگرفتند.همکارهایش هم کمکم با تغییرات جدیدش خو گرفتند. دیگر نه اثری از رنگ مو و آرایش در مادر ماند، نه چیزی که قبل از آن بهعنوان خوشپوشیاش شناخته میشد.
او و خواهر و برادرش هم نه که مجبور باشند خودشان همانقدر عبادت کنند؛ اما مجبور بودند در خانهای زندگی کنند که مثل یک معبد شده بود. پدر با رفتنش، مادیت خانه و بخش دنیوی زندگیشان را برده بود. مادر از خودش و از دنیا با ترکِ آن انتقام میگرفت.
هنوز صدای گریههای سر نمازشب مادر جزو تلخترین خاطراتش بود. اندک وقتهایی که مادر خودش را اندکی رها میکرد تا نقاب زهد و ایمان از چهرهاش کنار برود و دلیل اصلی رنج و رنجشاش آشکار شود: ترکشدن توسط همسرش.
چشمهای بهاشکنشستهاش هر افطار؛ احیاهای سرشار از ضجه. روضههای منتهی به غش از شدت گریه. جانماز همیشه پهن که در چشمش، مثل شکنجهگاه بود. مادر از آن مقر، زندگی را مجازات میکرد.
بهمحض زندگی مستقل، تمام آن نشانهها و علائم را از خانهاش زدوده بود. جانماز، مهر، چادر، قرآن، مفاتیح….
دیگر هرگز پایش را در هیچ محفل مذهبیای نگذاشته بود. انگار با ولع تلاش کرده باشد فاصلهای را که مادرش با زندگی ایجاد کرده بود، با نهایت سرعت بپیماید.
حالا دوباره همان صداها، همان حرکات، همان نشانهها خانهاش را پر کرده بودند. و تا چند روز اول، حواسش نبود که هنگام شنیدن گریههای آهسته مادر، چطور دندانهایش را بههم فشار میدهد. هنگام شنیدن صدای دعای کمیل، یا دعاهای دیگری که نمیشناخت، ناخنهایش را کف دستش فرو میکند.
بههرحال آن شب که صدای ضجه مادر را شنید، هراسان از تخت پرید بیرون و پلهها را دو تا یکی پیمود و تا برسد پایین، کمترین فکرش این بود که مبادا بیماری پیشرفت ناگهانی شدیدی کرده و مادر از شدت درد آنطور گریه میکند.
وقتی رسید پایین، دید مادر توی تخت نشسته و دستها را روی چشمها گذاشته و زارزار گریه میکند.
ساعتها بود که در اثر قرصهای قوی مسکن، خواب بود و از طریق سرم مواد غذایی را دریافت میکرد. سریع دستهای مادر را گرفت و از جلوی چشمهایش کنار کشید: «چی شده؟ درد داری؟ میخوای اون آمپوله رو بیارم؟»
مادر با صدای ضعیفِ آن روزها که در اثر گریه خشدار هم شده بود، گفت: «نمازم قضا شد. ظهر و مغرب. این قرصای وامونده عین بختک میفتن روم. نمیتونم بیدار شم. چهل سال بود نمازم قضا نشده بود. اونم دو وعده پشت سر هم.»
ساکت شد.
ساعت مادر زنگ خورده بود. اما او نتوانسته بود خودش را راضی کند که مادر را، که پس از آن درد شدید، با آرامبخش قوی بهخوابی شبیه بیهوشی فرو رفته بود، بیدار کند. گفت: «مادر تو مریضی. با بدبختی و قرص مسکن میخوابی. نمیشه وسط تاثیر قرص بیدارت کنم که.»
گریه مادر شدت گرفت. صدایش نه! ریزش اشکها و اعوجاج ناخوداگاه صورتش: «مادر من دلم خونه که دارم تو مملکت کفر میمیرم. مادر من دلم به همین نماز و قرآنم خوشه. قَسَمت میدم بیدارم کن. الان ماه رمضونه. ایشالا به آخرش نرسیده، من رفتهم. کمک کن نذار حسرتش به دلم بمونه.»
از آن لحظه، تازه سختترین دوران بیماری مادر برای او شروع شد. روی اینترنت اوقات شرعی آن شهر را یافت و ساعت موبایلش را روی ساعتهای اذان تنظیم کرد. برای شوهر و دخترش کمی تعجببرانگیز بود. اما بههرحال سهبار در شبانهروز، که یکیاش تقریبا نیمهشب حساب میشد، میرفت سراغ مادر و ساعت نماز را به او یادآوری میکرد. اما به همین وضعیت محدود نماند. مادر کمکم توان دستها و سوی چشمانش را از دست داد. ساعتهای تنظیمشده موبایل را اضافه کرد. کمی قبل از اذانها. که برسد مادر را تمیز کند. کمکش کند وضو بگیرد. و قبل از نماز صبح وقت داشته باشد نماز شب هم بخواند. قرآن مادر را برمیداشت و از سر نشانهای که مادر گذاشته بود، برایش قرآن میخواند. مهارتِ ناخواسته قرائت قرآن و روخوانی عربیاش، بازگشت. کمکم کمی لحن هم به صدایش میداد. به یاد قرآنخوانیهای سر صف. بهیاد ترتیل شحاتانور. به یاد کلاسهای حفظ قرآن که به تشویق و اصرار مادر میرفت تا اجازه دهد مادر بابت اینکه فرزندانش را به تنها پناهگاه امنی که میشناخت، سپرده است، خوشحال باشد.
اما الان که برای مادر با لحن ترتیلی که ناگهان مهارتش را از اعماق ذهنش کشیده بود بیرون، توسل میخواند، دندانهایش را به هم فشار میداد. دستهایش ناخودآگاه دور کتاب مشت شده بود. نمیتوانست مانع بازآفرینی تمام آن روزهای سیاه شود. انگار خاطرات جنگی را مرور کند. که مثلا آواره شده باشند. که مادر مستاصل و نگران و بیچاره، نداند با خانوادهاش چه کند. که بکشد ببرد جایی امن. جایی که لااقل به مادر توان میداد از بحران آن جنگ شخصی عبور کند. که توان داشته باشد دوباره برگردد به چرخدندههای عادی زندگی. اما برای فرزندانش، آن پناهگاه، نمادِ امنیت نبود. بلکه سرشار از خاطرههای جنگ بود. پر از هراس و اضطراب حملههای گاه و بیگاه؛ مملو از تلخی تزلزلی که آن روزها امیدوار به عبور از آن نبودند.
دخترکش میآمد در چهارچوب در میایستاد و به مادر و مادربزرگش خیره میشد. مادربزرگ مثل بادکنکی که برای جشن تولدش باد کرده بودند و بعدش توی خانه رها شده بود، کمکم انگار بادش خالی میشد و کدر میشد و خاموش میشد… و مادر لب به کلماتی گشوده بود که حتی از کلمههای فارسی که تلاش میکرد به او بیاموزد هم عجیبتر بودند و نامفهومتر. کلمههای آهنگدار! شعر نبودند یا بازخوانی ترانه. فقط انگار خود کلمهها روش بیانکردنشان آنگونه بود. مادر دست گشود تا دخترک از چهارچوب در بیاید به آغوشش.
دخترک پرسید: «چه کتابی میخونی برای مامانبزرگ؟”»
آن لحظه مفاتیح دستش بود. قصد داشت برای مادر دعایی بخواند. گفت: «کتاب دعا. مثل بیبل.»
بعد همانطور که دخترک روی پایش نشسته بود، از مادر پرسید چه بخواند. مادر با لبخندی کمجان خیره شده بود به او و دخترک در آغوشش. در همان حال گفت: «تقویمو نگاه کن. فکر کنم اواسط ماهرمضان شده دیگه. دعای مجیر بخون برام.»
دعا را یافت. دخترک را محکمتر به خودش چسباند. عجیب بود که برای خواندن دعا در حضور دخترک مضطرب بود. انگار میترسید با خواندن دعا، خاطرات تلخ خودش که به آن دعاها و قرآن و نماز آویخته بودند، منتقل کند به ذهن دخترک. صدایش را لحن داد و با جدیت و دقتی بیش از قبل شروع به خواندن کرد:
«بسماللهالرحمنالرحیم.
سُبْحانَكَ يَا اللّهُ، تَعالَيْتَ يَا رَحْمنُ، أَجِرْنا مِنَ النَّارِ يَا مُجِيرُ . سُبْحانَكَ يَارَحِيمُ، تَعالَيْتَ يَا كَرِيمُ، أَجِرْنا مِنَ النَّارِ يَا مُجِير…»
کمکم گرم شد. دخترک چنان در آغوشش لمیده بود که بدنش را گرم میکرد. مادر چنان سر بهآسودگی بر بالش نهاده و چشمها را بسته و گوش سپرده بود که اعتماد به نفسش رفت بالا.
صدایش را رها کرد و ناخودآگاه اجازه داد لحنِ روان ترتیل در صدایش بپیچد و کلمات را پیچوتاب بدهد و توی خانه پخش شود:
«…سُبْحانَكَ يَاخالِقُ، تَعالَيْتَ يَابارِئُ، أَجِرْنا مِنَ النَّارِ يَامُجِيرُ . سُبْحانَكَ يَامُصَوِّرُ، تَعالَيْتَ يَامُقَدِّرُ، أَجِرْنا مِنَ النَّارِ يَامُجِيرُ…»
بعد ازظهر آفتابی زیبایی بود. پنجره بزرگ پشت سر مادر، تمام از برگ درخت افرای پشت پنجره فرش شده بود. نور ملایم آفتاب از لابهلای برگها افتاده بود روی صورت مادر و تخت و لحافش و ادامهاش او و دخترک را روی مبل راحتی بزرگ آجریرنگ نقشدار کرده بود و انتهایش با طرحهای پیچیده و رنگارنگ و گرم قالیچه ایرانی جهیزیهاش درهم آمیخته بود.
ناگهان متوجه شد چقدر آن قاب را دوست دارد.
گرم و رها، خواندن را ادامه داد: «سُبْحانَكَ يَاهادِى، تَعالَيْتَ يَاباقِى، أَجِرْنا مِنَ النَّارِ يَامُجِيرُ . سُبْحانَكَ يَاوَهَّابُ، تَعالَيْتَ يَاتَوَّابُ، أَجِرْنا مِنَ النَّارِ يَامُجِيرُ…»
و وقتی دعا تمام شد، همسرش را دید که در چهارچوب در پشت سرشان ایستاده و معلوم نیست از چند وقت پیش تماشایشان کرده.
اما از غروب آن روز، همهچیز بدتر شد. مادر دیگر نتوانست حتی سرش را از بالش بلند کند یا چشمهایش را بیش از چند دقیقه باز نگه دارد. صدایش بدل به زمزمهای ضعیف و نامفهوم شد و او دیگر از کنار بستر مادر تکان نخورد.
تماس تصویریای با خواهر و برادرش گرفت که مادر فقط با چندثانیه بازکردن چشمها و لبخندی محو و سلامی کمجان در آن شرکت کرد. دیگر چیزی به پایان نمانده بود.
از آن روز، تعداد نفرات حاضر در اتاق، بیشتر از ساکنان خانه بود. خواهر و برادرش وقت و بیوقت تماس تصویری میگرفتند. خواهش کرده بودند فقط دوربین موبایل کنج اتاق روشن باشد تا در این روزهای آخر، هر زمان که میتوانستند، مادر را ببینند.
بقیه روند همانطور ادامه داشت. مادر را برای نماز بیدار میکرد. تمیزش میکرد. برایش وضو میگرفت. و بهجایش نماز میخواند و مواقع سجده مهر را روی پیشانی مادر میگذاشت. بعد کمی برایش قرآن میخواند. سه روز دعای مجیر را خوانده بود و بعد مادر فهمانده بود: «ابوحمزه ثمالی». که طولانی بود و نرسید در یک مرحله تمامش کند. حالا بیشتر وقتهایی که دعا میخواند، دخترک هم خودش را میرساند و کف اتاق روی فرش مشغول بازی میشد و صدای او را گوش میکرد.
آن شب، سرشب بعد از تمامشدن کل مراسم نماز و دعا و قرآن، مادر گفت: «احیای اوله!»
بعد بهسختی گفت: «خودمو کشوندم تا امشب. سخت بود. گفتم آخرین احیا رو هم ببینم و برم.»
سنگ شده بود. از اتاق بیرون رفت. شام را همراه همسر و فرزندش خوردند. دخترک را آن شب خودش خواباند. برایش قصهای از کودکیهای خودش گفت. از قصههایی که وقتی بچه بودند، مادر برای خودش تعریف کرده بود.
بعد به همسرش گفت که آن شب اصلا نخواهد خوابید و تماموقت پیش مادر خواهد بود. همسرش نگران شد: «حالش بدتر شده؟»
«احیاست. امشب تا سحر بیدار میمونن.»
همسرش هوم کوتاهی کرد بهنشان فهمیدن.
برگشت برود که او گفت: «ولی گمونم شب آخره.»
و بغض کرد. اما نمیخواست آن لحظه بغضش بشکند. نمیخواست آن لحظه بشکند. هنوز توانش را لازم داشت. دعای جوشن کبیر خیلی طولانی بود. انرژی میخواست. بیآنکه به همسرش نگاه کند، سریع از پلهها رفت پایین.
به خواهر و برادرش پیام داد که امشب تماس تصویری خواهند داشت و مادر میخواهد مراسم احیا را با آنها انجام دهد. مثل کودکیهایشان که مادر آخر شب آمادهشان میکرد و برایشان خوراکی و پتوی نازک و اسباببازی برمیداشت و سر او و خواهرش چادرهای کوچک سیاه میکرد و میبردشان مهدیه تهران برای مراسم احیا.
مادر در نور کمجان چراغ مطالعه در پسزمینه پنجره بزرگ سیاه، مثل نقاشیهای عهد رنسانس شده بود. انگار سیاهی پنجره کمکم داشت در خود محوش میکرد. انگار کمکم از مولکولهای مادر جذب میکرد و مادر داشت روی تخت تمام میشد.
برای مادر وضو گرفت. قرآن کوچکش را توی دستهایش روی سینه گذاشت. و تماس تصویری را گرفت و چهرههای سنگی خواهر و برادر هم به فضای اتاق اضافه شد.
در سکوت و سکون چهرهشان را محکم نگه داشته بودند و حتی جرئت نداشتند آن گوشه اتاق را که مادر روی تخت بود، نگاه کنند. خاطرههای قبلی داشت شسته میشد و شب احیا و دعا و حال و هوایش با خاطره جدیدی پیوند میخورد. هر چهارنفر داشتند از جایی در گذشته به لحظهای در اکنون نقل مکان میکردند. در آرامش و گرمای مطبوع شبی تابستانی. که نسیم خنکی از لای در تراس خانه او چندهزار کیلومتر دورتر از مهدیه تهران میوزید و ملودی خشخش منظم و آهنگین سایش برگها را توی محیط پخش میکرد. آن سه نفر دیگر کودکانی ترسیده و بیپناه نبودند. آدمبزرگهایی بودند که این زن، بزرگشان کرده بود. هرکدام رفته بودند پی چیزهایی که میخواستند. جوری که خواسته بودند از زندگیهایشان لذت میبردند. و الان دیگر زیر پایشان خالی نبود. آن زن، زیر پایشان را پر کرده بود. و حالا انگار بهآسودگی داشت بار سنگینی را که بهتنهایی برای سالها بر دوش کشیده بود، زمین میگذاشت. آرام بود و دیگر قصد نداشت آنها را جایی ببرد. قرار بود آنها را در جاهایی که خودشان خواسته بودند، باقی بگذارد و خودش برود.
اتاقِ تیره زیبا، پر از صدای او شد و مادر و خواهر و برادر در سکوت، گوش میکردند: «اللّهُمَّ إِنِّى أَسْأَلُكَ بِاسْمِكَ يَا اللّهُ، يَا رَحْمنُ، يَا رَحِيمُ، يَا كَرِيمُ، يَامُقِيمُ، يَا عَظِيمُ، يَا قَدِيمُ، يَا عَلِيمُ، يَا حَلِيمُ، يَا حَكِيمُ، سُبْحانَكَ يَا لَاإِلهَ إِلّا أَنْتَ، الْغَوْثَ الْغَوْثَ، خَلِّصْنا مِنَ النَّارِ يَا رَبِّ.»
انتهای پیام/