روایت‌هایی از تنهایی در میان دیگران

چمدان مامان

23 آذر 1400

نمی‌دونم عمدی بوده یا اتفاقی. اما به‌نظر من بیشتر می‌خوره که عمدی باشه. رنگ چمدون رو می‌گم. چمدون قرمز بزرگ چرمی قدیمی. از اونا که به‌جای قفل رمزدار، سگک برنزی داره.

در واقع از وقتی بهم گفت چه تصمیمی گرفته، منتظر بودم دیوونه‌بازی‌هاش شروع بشه. خب! فکر می‌کنم چمدون قرمز چرمی قدیمی، اولین نشونه‌ست.

ماجرا از یه روز صبح شروع شد. فقط من و خودش خونه بودیم. بابا نبود. خیلی‌وقت بود که خونه نبود. شاید ماه‌ها. و طی اون ماه‌ها، هر روز که می‌گذشت، من بیشتر مطمئن می‌شدم که تا شنیدن خبر اصلی، فاصله کمی باقی مونده. و اون روز، بالاخره رسید. ساعت ۱۱ صبح جمعه بود. دو تایی پشت میز بزرگ و جدید آشپزخونه نشسته بودیم که مامان گفت فرداش قرار محضر دارن و همه‌چیز تموم شده. پرسید که من می‌خوام پیش کدومشون بمونم؟ جواب، چنان واضح بود که تعجب کردم چرا به خودش زحمت پرسیدن داده. خودش می‌دونست که من بودن با این زن دیوانه چهل‌وچندساله رو به هرچیزی ترجیح می‌دم. این پایه خوشی‌های نوجوانانهِ ذهن بزرگسالِ من.

زیستن در فضای رابطه عجیب مامان و بابا، از من یه پیرِ نوجوان ساخته بود. مامان همواره مثل پری پریشان‌موی ساده‌پوشی، میان کتاب‌ها سرگردان بود. و پدر از کُشته‌‌ بیزنس‌هاش پُشته‌ی موفقیت می‌ساخت و دوست داشت اثر موفقیت‌های مالی‌ش رو در ما ببینه. مامان سرگردانِ کافی‌شاپ‌های هنری بود و از درآمدش کولی‌وش در خیریه‌ها آواره بود و بابا آخرین و گرونترین برندها رو می‌پوشید و باشگاه می‌رفت و کلینیک پوستی ماهانه‌ش ترک نمی‌شد و دور وبرش هزار فنچ زیبای کم‌سن‌وسال چهچهه می‌زدن.

هر فنچ که صدای پرِ شوق آلودش بر لب بام ما به‌گوش می‌رسید، بابا شیک‌تر و مدعی‌تر و مامان کتاب‌بازتر و کافه‌بروتر می‌شد.

هیچ‌کدوم جوابِ حال هم نبودن و من در نوجوانی خردمندانه‌م می‌فهمیدم دردشون چیه. درسته که سلیقه من به مامان نزدیک‌تر بود و حال و هوای بابا رو دوست نداشتم؛ اما می‌فهمیدم بابا هم چیزی رو می‌خواد که اصلا در مامان نیست و ...

شاید از اوایل نوجوانی، از وقتی فهمیدم پدیده‌ای به اسم طلاق وجود داره، می‌دونستم روزی این اتفاق براشون میفته. اصلا عجیب بود که چطور این دونفر مدتها زیر یک سقف زندگی کرده بودن.

به‌هرحال فردای روزی که مامان خبر رو به من داد، زندگی‌شون تموم شد. جدا شده بودن.

و من و کافی‌شاپ بابا، یکی از اموالش، به‌عنوان مهریه، رسیده بودیم به مامان.

قسمت عجیب جریان هم همین بود. همین کافی‌شاپ.

مامان از بین اموال بابا، خودش این کافی‌شاپ رو انتخاب کرده بود.

بابا جنگیده بود که این کافی‌شاپ رو نده. جنگیده بود که اصلا مهریه نده. از جنبه‌های قانونی داستان درست سردرنمیارم. اما بالاخره مامان بابت مهریه، این کافی‌شاپ رو گرفت.

….

امروز هم بابا خونه نیست. قراره تا ما نرفتیم، نیاد خونه.

این چند روز مشغول وسیله‌جمع‌کردن بودیم. مامان مدام بهم می‌گفت فقط وسایل ضروری، یا چیزایی که خیلی برام خاص و تکرارنشدنی‌ هستن، بردارم.

این از ویژگی‌های مامانه. می‌دونه ممکنه یه عروسک خرگوش کوچیک پاره، ارزشش برای یه آدم به‌اند‌ازه یه قمقمه آب وسط بیابون باشه.

هنوز به من نگفته برنامه بعدی چیه. کجا قراره بریم. مشخصه جای بزرگی نیست. چون داریم وسایل کمی می‌بریم. اون‌قدری که توی صندوق و روی صندلی ۲۰۶ مامان جا بگیره.

وضعمون یه‌کمی خنده‌داره. انگار داریم از دریا، با بطری آب می‌بریم.

از خونه بزرگ و پر از وسایل مدرن، سهم من و مامان، دوسه‌تا چمدون و سه‌چهارتا جعبه‌ست.

تصمیم مامان اینه. منم مخالفتی نکردم. می‌دونم که بابا به‌هرحال منو بی‌پول نمی‌گذاره. حتی اگر جوری باشه که هیچی از پولش به مامان نرسه.

چمدون قرمز مثل پارچه گاوبازای اسپانیولی، بین کپه کوچیک وسایلمون جلب توجه می‌کنه.

این چمدون منو یاد دامن قرمز وین روشه می‌ندازه، توی ده کوچیک فرانسوی.

انگار قراره خیلی چیزها عوض بشه.

به‌زودی می‌فهمم. به‌محض اینکه مامان عملیاتِ به‌قول خودش «پاکسازی ردپای خودش از خونه» رو تکمیل کنه. تمام وسایل شخصی‌ش رو برداشته. یخچال و فریزر رو خالی کرده و برده برای یه خیریه. حتی چیدمان تمام وسایل بزرگ خونه رو عوض کرده. مامان داره خودشو از حافظه خونه پاک می‌کنه. مثل پاک‌کردن هیستوری سرچ گوگل!  بعد با مامان وسایل رو توی ماشین می‌چینیم. من آخرین نگاه رو به خونه می‌ندازم و سوار می‌شیم. مامان از در حیاط بیرون می‌ره و با ماشین حقیر مامان، وارد کوچه اعیان‌نشین خونه‌مون می‌شیم که تنها ۲۰۶‌ش مال مامان من بود که همیشه افتخار می‌کرد از پول خودش خریده.

چمدون قرمز توی صندوق عقب یا روی صندلی‌های عقب جا نشده بود و روی باربند بسته بودیمش. مثل پرچم، توی دست‌انداز‌های کوچه بالا‌وپایین می‌پرید و من حس خوشایندی داشتم انگار داریم وارد یه‌جور بازی معمایی چندمرحله‌ای می‌شیم. مثل اسکیپ‌روم‌هایی که انواع و اقسامش همه‌جا پیدا می‌شد.

فکر نمی‌کنم مامان موفق شده باشه بیشتر از یه آپارتمان ۴۰-۵۰متری برای زندگی‌مون دست‌وپا کنه. لااقل تاوقتی که چندماهی درآمد کافی‌شاپ برسه دستمون. من تا حالا کافی‌شاپ رو ندیدم. جزو اموال قدیمی بابا نیست.

مامان کم‌کم از شهر خارج می‌شه و درست در انتهای شرقی شهر، وارد یه پارک جنگلی مرتفع و سرسبز می‌شیم. جاده باریک پردرخت رو پیچ می‌زنیم و می‌ریم بالا. هنوز چیزی از مامان نمی‌پرسم. نمی‌دونم برنامه‌ش چیه. شهر از زیر پامون پیداست. به‌شکل جعبه‌های خیلی کوچیک خاکستری که تنگ هم چیده شده‌ن. اون‌قدر می‌ریم بالا تا به‌نظرم میاد آسمون و زمین با هم تموم می‌شن. می‌رسن به هم و همونجا روبه‌روی هم می‌ایستن. رخ به رخ. یه میدونگاهی کوچیک خلوت، با یه منظره محشر. انگار ایستاده باشی لبه‌ی دنیا. درست در ضلع اوج میدونگاهِ سرسبز، یه ساختمون سوله‌مانند کوچیکه. یه سقف شیروانی که روی چند ستون سواره و دیواره خیلی کوتاهی بین ستون‌ها کشیده شده و بقیه‌ش شیشه‌های بزرگ و سراسری داره رو به منظره فوق‌العاده شهر بر فراز تپه‌ای آخر دنیا.

توی سوله میز و صندلی‌هایی چیده شده و بالای سردر، تابلوی نئونی به‌سبک قدیم نصب شده که روش نوشته: «کافه آخر».

خب پس کافی‌شاپ بابا که رسیده به مامان، اینجاست. پیاده می‌شم و دور کافی‌شاپ می‌چرخم.

ضلع مقابل کافی‌شاپ، اون‌طرف میدون، که پشت به کوه می‌شه، سرویس بهداشتی عمومی پارک جنگلی رو ساختن. در همین قسمت، به کافی‌شاپ هم، طوری که خیلی توی چشم مشتری‌ها نباشن، سه اتاقک با سایزهای مختلف ضمیمه شده. بزرگترینش درست چسبیده به کافی‌شاپ و دریچه‌های بزرگی هم به داخل کافی‌شاپ و هم به بیرونش داره و ظاهرا آشپزخونه‌ست.  کنارش، اتاقک کوچکتری هست که هنوز نمی‌دونم کاربردش چیه.

اتاقک سوم که متوسطه، با کمی فاصله از بقیه قرار گرفته و نرده‌های چوبی دورش کشیده شده و دو تا سگ بزرگ پشمالو به نرده‌هاش بسته شدن.

ناخوداگاه به سمت سگ‌ها کشیده می‌شم که از گوشه چشم مامان رو می‌بینم با یکی از چمدو‌ن‌ها که از جلوی من رد می‌شه و می‌ره به سمت اتاقک. جلوی چشم‌های گرد‌شده‌ی من، کلید می‌ندازه، در رو باز می‌کنه و می‌گه: «بیا ببین خوشت میاد؟»

«چی؟»

«خیلی کوچیکه. ولی می‌شه توش زندگی کرد. عوضش حیاط و آشپزخونه‌ش بزرگه.» و با خنده رو می‌کنه به میدانگاهی بزرگ و سرویس بهداشتی عمومی و کانکس بزرگ آشپزخانه کافی‌شاپ.

بعد ادامه می‌ده: «مهمونا‌مونم می بریم خود کافی‌شاپ. البته اگر کسی بیاد دیدنمون.»

تازه رسیده‌م جلوی در و سگ‌ها خرناس خشمناکی برام سر داده‌ن. نگاهی به داخل می‌ندازم. یه محوطه ۲۰‌متری. با دو تا تخت‌خواب یه‌نفره باریک و یه کمد بزرگ و یه دراور و …

مامان حالا از پای ماشین صدا می‌زنه: «بیا کمک.» وقتی نزدیک می‌شم، با صدای آروم جوری که انگار با خودشه، می‌گه: «پول رهن نداشتم. یه‌کم تحمل کن. می‌ریم یه جای خوب.»

***

از پس‌فردا باید کافه رو باز کنیم. امروز هیچ‌کس جز من و مامان اینجا نبود. به آشپزخونه و انبار سر زدیم و موجودی و روش کارها رو بررسی کردیم. مامان ذوق داره و با هیجان داره خودشو آماده‌ی شروع کار می‌کنه. فردا قراره کارکنای فعلی کافی‌شاپ، بیان و با هم کافه رو آماده بازگشایی کنیم.  پشت آشپزخونه، اتاقکی نصف مال ما دارن که شب‌ها اونجا می‌خوابن.

هوا تاریک شده. توی آشپزخونه نودل درست کردیم و با ترس‌ولرز از دستشویی سرویس بهداشتی عمومی استفاده کردیم. به خیلی چیزها دارم فکر می‌کنم که مطمئنم قبل از من مامان هم بهشون فکر کرده. مهم‌ترینش اینه: اینجا خطرناک نیست؟!

سعی می‌کنم خیلی زود با سگ‌ها طرح دوستی بریزم. اگه با من و مامان دوست بشن و بشه شب‌ها اون‌ها رو همراه خودمون توی محوطه راه ببریم، ترسم کمتر می‌شه.

اما سگ‌ها کوتاه نمیان. حمله یا پارس وحشیانه نمی‌کنن؛ اما رفیق هم نمی‌شن. به دلایلی، نمی‌خوان بهمون نزدیک بشن.

وقتی توی تاریکی و ظلمات و تنهایی محض اون تپه مشرف به شهر، بالاخره می‌ریم توی اتاقمون و در رو می‌بندیم و چفت پشتش رو می‌ندازیم، نفس صدادار بلندی رو رها می‌کنم و تازه متوجه می‌شم که چنددقیقه‌ای بوده که نفسم رو حبس کرده بودم.

مامان که داره تلویزیون کوچیک‌مون رو که از خونه آوردیم روشن می‌کنه، صدای نفسم رو می‌شنوه: «ترسیدی؟!»

آره. ترسیدم. پس تخت‌های یه‌نفره رو به هم‌ می‌چسبونیم و مامان منو محکم بغل می‌کنه. با این حال تا خیلی بعد از اینکه مامان خوابش می‌بره، بیدارم و گوش به‌زنگ صداهای ناآشنای بیرون. طبیعت و غریبگی و تنهایی کامل، خیلی بیش از حد بهمون نزدیکن. انسان‌ها و تمدن و امنیتی که همراه تمدنه، از ما دورن.

صبح اما، طلیعه یک شروع شگفت‌انگیز و قشنگه.

حس عجیب رهایی که از محیط میاد، در من چنان قدرتمنده که به مامان می‌گم: «مامان چقدر اینجا هوا گشاده. زمین گشاده. آسمون گشاده. تازه می‌فهمم چقدر قبلا زندگی تنگ بود.»

و خب این حرف ازطرف کسی که توی یه ویلای هزارمتری شمال تهران بزرگ شده، خیلی عجیبه.

مامان بشقاب نیمرو و نون و پنیر رو می‌گذاره روی یکی از میزهای جلوی کافی‌شاپ و می‌گه: «چقدر خوشحالم که خوشت اومده. نگران بودم خیلی بهت سخت بگذره.»

هیچ‌کدوم یا لااقل من، در اون لحظه نمی‌دونم که قراره بعدش چی بشه.

کارکنان کافی‌شاپ نزدیک ظهر، سوار یه پراید می‌رسن. پراید آشپز. که یه‌جورایی اونجا رییس محسوب می‌شه. خریدای عمده رو خودش صبح‌به صبح با ماشین میاورد. ماشین رو پشت سرویس بهداشتی‌ها پارک می‌کنن و میان جلو.

عمدا راهشونو دور می‌کنن و می‌رن توی اتاقک خودشون. حتی به ما نگاه هم نمی‌کننن. انگار اونجا نیستیم.

با آشپز چهارنفرن.

بعد از چند دقیقه، با لباس‌های یک‌سان مخصوص کار، از اتاقک میان بیرون و هرکدوم می‌رن به سمت قسمتی که باید کار کنن. باز هم با حداکثر فاصله با ما و نادیده‌گرفتنمون.

مامان صداش رو بلند می‌کنه: «سلام آقای سامانی. سلام آقا داریوش. سلام محمد. سلام کامران. خوبین؟»

فقط آقای سامانی، اونم خیلی سرد جواب می‌ده.

توی چهره مامان خشم می‌دوه. اما من فقط تعجب می‌کنم. می‌دونستم مامان قبلا اومده و همه‌شون رو می‌شناسه و کلی درباره کار باهاشون حرف زده.

مامان صدا می‌زنه: «آقای سامانی! یه‌لحظه بیا لطفا.»

«بله خانم؟ کاری دارین؟ ما خیلی کار داریم.»

مامان می‌گه: «پس عباس کو؟»

«دیگه نمیاد.»

«یعنی چی که نمیاد؟! چیزی شده؟»

«بله خانم! گفت نمی‌خواد زیردست یه خانم کار کنه. کامرانم می‌خواد بره. از یه رستوران خوب کار گرفته. منم چند روز مرخصی می‌خوام. از فردا تا هفته دیگه.»

مامان می‌توپه: «آقای سامانی! شما آشپزی! نمی‌شه یهو بری مرخصی که! باید موقت کسی رو بیارم جات.«

سامانی می‌گه: «نترس خانم مهندس! چیزی نمی‌شه. مشتری نداری که. دو تا نیمرو خودت بزن. قهوه‌رم دستگاه می‌زنه دیگه!»

مامان دیگه واقعا عصبانی شده: «مشتری ندارم؟! اینجا روزا غلغله‌ست!»

سامانی پوزخند می‌زنه: «اون مال زمانی بود که آقای مهندس اینجا بود. الان خبری نیست که!»

بعد هم شونه‌شو می‌ندازه بالا و می‌ره. صورت مامان از عصبانیت، انگار ورم کرده و قرمز شده. از فرداصبح ما بودیم و یک کافی‌شاپ با نیروی کار نصف قبل.

کارگرها باهامون حرف نمی‌زنن. حتی نگاهمون نمی‌کنن. سرسری کافه رو تمیز می‌کنن و میز و صندلی‌ها رو جابه‌جا می‌کنن. اولین مسئله خرید فردا صبحه. دم غروب، مامان به این فکر میفته که فردا صبح که سامانی نیست و خریدا رو نمیاره، مامان نمی‌تونه کافه پر از مشتری رو ول کنه و بره خرید.

منو رو میاریم و با هم لیست مواد اولیه رو می‌نویسیم. مامان از محمد می‌پرسه: «معمولا برای هر وعده غذایی چندتا مشتری میاد اینجا؟»

محمد شونه بالا می‌ندازه و می‌گه: «همه خبر شده‌ن مدیر اینجا عوض شده. بعیده خیلی کسی بیاد!»

مامان به آشپزخونه و یخچال و قفسه مواد غذایی سر می‌زنه و لیست رو تکمیل می‌کنه و راهی می‌شیم. لحظه آخر سامانی می‌گه: «منم دارم می‌رم خانم مهندس. هفته دیگه اگه خواستی زنگ بزن بیام خانم مهندس! کامرانم میاد با من. اما داریوش و محمد توی اتاقک پشتی می‌خوابن شبا. نمی‌ترسین که؟»

از سوالش بیشتر می‌ترسم تا داریوش و محمد.

مامان اما تصمیم گرفته سکوت کنه. شال قرمز سرش کرده و اخم‌هاش توی هم رفته‌. عاشق این کارهای تابلو و نمادینشم. مثلا خواسته جنگنده به‌نظر بیاد. بازم مثل وین روشه و دامن قرمز و آشپزخونه قنادی قدیمی‌ش وسط میدون اصلی اون روستا توی فرانسه.

وقتی با ماشین پر از خرید برمی‌گردیم، هوا کاملا تاریکه و همه‌جا حتی از دیشب هم سیاه‌تر و رعب‌آورتره.

با مامان خریدها رو جابه‌جا می‌کنیم و آشپزخونه رو آماده می‌کنیم برای فردا صبح زود. مامان چند تا دستگاه رو هم امتحان می‌کنه تا مطمئن بشه می‌تونه باهاشون کار کنه. آخرسر، کیسه خرید آخری رو میاره و شمعدون‌های شیشه‌ای چندرنگ با شمع‌های معطر پهن توش رو سر میزها می‌گذاره. چند تا آیینه کوچک و بزرگ با قاب ویترای هم خریدیم. مامان از قبل جاشون رو مشخص کرده. وقتی نصبشون می‌کنیم، فضای کافه، یه‌کم حال و هوای شخصی‌تری به خودش می‌گیره.

از کافه که میایم بیرون، چراغ اتاقک کارگرا روشنه و صدای تند موسیقی میاد. به مامان می‌گم: «بیا یه دفعه سرویسم بریم. بعد بریم اتاقمون.» سر راه مسواک و حوله برمی‌داریم و توی تاریکی می‌ریم طرف ساختمون سیاه سرویس بهداشتی عمومی که در مقایسه با کانکس‌های ما خیلی بزرگ به‌نظر میاد.

نزدیک در پرهیب بزرگ مردونه‌ای ایستاده با یه نقطه نورانی قرمز نزدیک صورتش. داره سیگار می‌کشه. می‌ایستم و آستین مامانو می‌گیرم. مامان هم می‌ایسته و صداشو بلند می‌کنه: «صدای پارس قهرمان بود. پشت سرمونه دیگه؟»

مامان هم ترسیده. نه قهرمان، سگ قهوه‌ای و نه سالار، سگ سیاه، هیچ‌کدوم هنوز روی خوش نشون ندادن بهمون.

پرهیب مرد توی تاریکی پوزخند صداداری می‌زنه و میاد جلو. محمده. نگاه خیلی ترسناکی از گوشه صورتش به ما می‌ندازه و می‌ره سمت اتاقک خودشون.

تا صبح با ترکیبی از صدای زوزه سگ‌ها و هوهوی باد سر اون تپه بلند و موسیقی تند تلویزیون و صدای قهقهه مردانه کابوس می‌بینم.

اما ۶ صبح که مامان بیدارم می‌کنه، عین تیر از جا می‌پرم.

با دقت لباس می‌پوشیم و می‌ریم طرف کافه.

قراره مامان توی آشپزخونه باشه و من سفارش بگیرم. محمد و داریوش هم با بی‌میلی و غرولند، (هنوز به‌زور با ما هم‌کلام می‌شن.) سفارش‌ها رو تحویل بدن و میزها رو خلوت و تمیز کنن و ظرف‌هاش رو بشورن.

مامان توی آشپزخونه وسایل کارش رو چیده. نسبت به منوی معمولی کافه، چند تا چیز رو تغییر داده و بابت اونها ذوق‌زده‌ست‌. چند تا ابتکار کوچیک خوشمزه و خوشگل، مثل پودر جادویی دارچین که وین روشه روی خامه پرچرب فنجان‌های شکلات داغش می‌پاشید و انگار اینطوری حضور خودش رو در اون طعم ماورایی امضا می‌کرد.

اولین مشتری‌ها، دو تا خانم هستن که با ساندروی سفید از پیچ جاده، تپه رو میان بالا و وقتی به میدون‌گاهی می‌رسن، سرعتشون رو خیلی کم می‌کنن و نگاهی به کافه می‌ندازن. مامان از توی دریچه بزرگ کانکس آشپزخونه، بهشون لبخند می‌زنه. همون لبخند کار خودش رو می‌کنه. ماشین رو جلوی سرویس بهداشتی پارک می‌کنن و پیاده می‌شن و میان سمت کافه. وارد می‌شن و میزی دونفره جلوی یکی از آینه‌های ویترای مامان انتخاب می‌کنن. با هیجان از کنار در نگاهشون می‌کنم.

منوهامون دست‌سازن. دیشب تا آخر شب با کاغذ و مقوا و ماژیک، خودمون بر اساس خریدها، منو درست کردیم. فقط ده تا. بیشتر نرسیدیم.

یکی از اون‌ها رو می‌برم جلو، سلام می‌کنم و با احترام و لبخند به سمتشون می‌گیرم.

زن مسن‌تر نگاهم می‌کنه: «آخی عزیزم! تو واقعا سنت کمه یا کم‌سن نشون می‌دی؟»

می‌خندم: «۱۵سالمه.»

زن جوانتر همراهش می‌پرسه: «یعنی کودک کاری؟!»

بلندتر می‌خندم و با دست آشپزخونه رو نشون می‌دم و می‌گم: «نه! کودک مامانمم هستم‌. اینجا مال خودمونه.»

بالاخره خاگینه ترمه سفارش می‌دن…

***

مامان شیشه پیازداغ کاراملی زنجفیلی که خودش آماده کرده، گذاشته جلوی دستش. براشون خاگینه کاملا یکدست زده. با کمی پنیر و شیر و آرد. حواسش هست که شکل خاگینه، گرد گرد باشه. خاگینه رو برمی‌گردونه توی بشقاب سرامیکی بزرگ سرمه‌ای. با پودر دارچین و سیر و شابلون یه بته‌جقه روی مرکز خاگینه می‌ندازه. بعد یه قاشق کوچولو پیازداغ مخصوص خودشو می‌ذاره وسط بته‌جقه.

کنارش دوقاشق سالادترکیبی گوجه وخیار و جعفری و زیتون بی‌هسته با سسی از آبغوره و روغن‌زیتون و نعناخشک می‌ریزه.

یه برش کره و یه اسکوپ پنیر خامه‌ای می‌ذاره کنارش و با سبد نون‌های بربری که توی تستر تست شده‌ن، می‌ده دست محمد که براشون ببره.

دوسه مشتری دیگه می‌رسن و کار پیش می‌ره.

محمد توی این فاصله، یه‌بار قهوه یکی‌شون رو قبل از رسیدن به میز، انداخت و یه‌بار هم ظرفای کثیف یکی از میزا بعد از جمع‌کردن از دستش افتاد و چنان صدا کرد که کل کافه از جا پریدن.

محمد چندساله کارگر کافه‌ست. عجیبه! یا شایدم عجیب نیست؟!

روز پرکار ولی قشنگی داشتیم. دم غروب، یه زوج جوون اومدن و عاشق کاپوچینوی مامان شدن با پودر شکلات و تراشه شکلات سفیدی که روش ریخته بود. موقع رفتن اومدم دم آشپزخونه و با مامان گپ زدن و تشکر کردن.

من از عصر، حواسم به قهرمان و سالار بود. آشغال‌های گوشتی بقیه غذای مشتری‌ها رو جمع کرده‌م و می‌رم سمت سگ‌ها. قهرمان خرناس می‌کشه و دور می‌شه. اما سالار می‌ایسته و اجازه می‌ده دستم با غذای توش رو ببرم سمت دهنش. آروم بو می‌کشه. نگاهم می‌کنه. انگار یه بچه‌س که داره ورانداز می‌کنه با خاله غریبه‌ای که یهو پیداش شده، رفیق بشه یا نه.

غذا رو آروم می‌گذارم زمین و بااحتیاط دستی به گوش سالار می‌کشم و برمی‌گردم که یهو می‌بینم داریوش در دوقدمی من ایستاده. با ترس ناشی از شوک می‌گم: «سلام! ترسیدم!»

داریوش جواب نمی‌ده. به‌نظرم اصلا تا حالا صداش رو نشنیدم.

***

مامان طوری خسته‌ست که افتاده روی تختش و زل زده به تلویزیون، بدون اینکه چیزی ببینه. حتی دلم نمیاد باهاش حرف بزنم. آروم بلند می‌شم و وسیله برمی‌دارم که برم دستشویی. درو که باز می‌کنم، مامان داره چرت می‌زنه. می‌ترسم. شدید. اما ادامه می‌دم. نگاه می‌کنم که داریوش و محمد اون دور و بر نباشن.

سگ‌ها هم نیستن.

می‌رم و موقع برگشتن، یهو یه هیبت روشن از سیاهی حمله می‌کنه بهم و صدای پارس وحشتناکش سکوت کل محیط رو ریزریز می‌کنه.

در حال سکته‌‌ام. هنوز درست تشخیص ندادم قهرمان از کدوم طرف حمله کرده و چه باید بکنم. پاچه‌م رو از دستش می‌کشم و قبل از اینکه موفق بشم، سالار از جهت مخالف می‌پره به قهرمان و گوشش رو گاز می‌گیره. سگ‌ها به هم مشغول می‌شن و من فرار می‌کنم. وسط راه سینه به سینه مامان درمیام که با لباس خونه سراسیمه پریده بیرون. منو بغل می‌کنه و می‌بره توی کانکس. رنگم پریده. سریع از روی میز کوچیک بین تخت‌هامون آبمیوه پاکتی نیم‌خورده خودمو برمی‌داره و میاره نزدیک دهنم. می‌گه: «بخور! شیرینه دلتو حال میاره. داری غش می‌کنی.»

و شونه‌هام رو می‌ماله. صداش پر از بغض و ترسه. می‌گه: «این دو تا سگ با من دوست بودن. نمی‌دونم چرا اینطوری می‌کنن. سامانی‌ام با من خوب بود. دو ماه پیش برای نوزادش هدیه فرستادم و خودش و زنش زنگ زدن کلی تشکر کردن. امسال خودم به محمد و کامران و داریوش و عباس عیدی دادم. همه‌شون با من خوب بودن. الان چه مرگشونه؟!»

هر دو هم‌زمان انگار به یک چیز فکر می‌کنیم و ساکت می‌شیم.

روزهای بعدی میان و قهرمان هربار من یا مامان رو می‌بینه، با خشم پارس می‌کنه. محمد روزی چندبار ظرف‌ها رو می‌شکنه. سفارش‌ها رو اشتباه تحویل می‌ده. داریوش آخروقت‌ها کار نظافت و جمع‌آوری کافه رو سرسری و نصفه انجام می‌ده. مامان مدام باهاشون کلنجار می‌ره و طوری برخورد می‌کنن انگار اصلا مامانو نمی‌بینن.

روز چهارمه و کار به جایی رسیده که محمد و داریوش لبه جدول دور میدون، رو به دره عمیقی که شهر توش واقع شده، نشستن و سیگار می‌کشن و من و مامان از بس دویدیم، هلاکیم. بردن سفارش‌ها رو هم خودم انجام می‌دم. دختر‌خاله مامان که بعد از ازدواج بچه‌هاش و بازنشستگی خودش، توی خونه حوصله‌ش سر می‌ره، اومده کمک‌مون و ظرفها رو می‌شوره و آشپزخونه رو مرتب نگه می‌داره تا مامان بتونه تند و تند آشپزی کنه.

مشتری‌ها کم نیستن و املت ترمه و کاپوچینوی برف کوهستان، پرطرفدارترین‌های منو هستن.

***

روز ششم، آخر وقته. مشتری‌ها رفتن و کافه رو بستیم. زری و مامان پشت میز نشستن و مامان سه‌تا کاپوچینوی غلیظ برف کوهستان درست کرده. زری اصرار کرده تراشه‌های شکلات سفید روی کاپوچینوش، دوبرابر مال مشتری‌ها باشه. زری‌جون قند داره و مامان در حالی که با خنده، تراشه‌های شکلات سفید رو سخاوتمندانه روی فنجونش می‌ریزه، می‌گه: «آقا نادر منو می‌کشه بفهمه به تو این همه خوراکی شیرین دادم.»

زری می‌خنده. ۱۵سال از مامان بزرگتره. می‌گه: «بهی! یادته همسن الان دخترت که بودی، آرزوت بود کافی‌شاپ بزنی؟ که بشه پاتوق شاعرا و نقاشا؟ اینجا خوراکشه‌ها!»

مامان آه می‌کشه: «هنوزم دلم می‌خواد. کم‌کم درستش می‌کنم. الان تازه شروع کردم. صبر کن ببین از اینجا چی می‌سازم!»

پشت شیشه، چشمم میفته به چشم‌های ریز و بدخواه داریوش. خیره شده به ما.

زری بلند می‌شه: «وای! خیلی دیر شد! من برم.»

مامان هم بلند می‌شه و رو به من می‌گه: «برو در اتاقمونو قفل کن بیا بریم زری رو تا یه‌جایی برسونیم.»

***

سوار ماشین که می‌شیم، خوشحالم. خوشحالم که بعد از یک‌هفته چشممون به خیابون و شهر و فروشگاه میفته.

شیشه رو می‌کشم پایین و احساس می‌کنم نسیم مردم و جمعیت بهم می‌خوره. بعد از تنهایی محض اون بالا نوک طبیعت.

وقتی برمی‌گردیم، کلا یک ساعت گذشته. صداهای عجیبی میاد. ماشین رو پارک می‌کنیم. اما پیاده نمی‌شیم. سالار میاد سمت ماشین و زوزه می‌کشه. انگار زخمیه.

پیاده می‌شم و سریع چک می‌کنم ببینم کجاش زخمی شده. پهلوهاش، جای پنجه‌ست.

می‌پرسم: «با قهرمان دعوات شده؟»

مامان از اون‌طرف پیاده شده. چراغ قوه بزرگشو از توی ماشین درآورده و گرفته سمت کانکس ما. در کانکس نیمه‌بازه و قسمت دستگیره‌ش کج شده. از کنار کانکس، داریوش میاد جلو. قهرمان هم کنارش با چابکی میاد. پس قهرمان زخمی نشده. برای اولین‌بار صدای داریوشو می‌شنوم؛ یه صدای نازک اما خش‌دار. انگار خیلی عادت نداره از صداش استفاده کنه.

می‌گه: «دزد اومده خانوم. محمد پشت‌بند شما رفت شهر. من دست‌تنها بودم. با سگا رفتم سروقت دزد. نمی‌دونم چیا برده.»

تندی از کنارش رد می‌شیم و می‌ریم طرف کانکس. سالار یهو برمی‌گرده طرف داریوش و قهرمان و با خشم خرناس می‌کشه و بهشون دندون نشون می‌ده. قهرمان حمله می‌کنه بهش. اما قلاده‌ش دست داریوشه و به سالار نمی‌رسه.

کانکس آشفته‌ست. تلویزیون و کوله پشتی منو بردن. تبلتم کنار تخت نیست و عجیبه که شارژر تبلت که به پریز دیوار کانکس کاملا پشت تخت مخفی بوده هم نیست. به داریوش نگاه می‌کنم و به غرش مدام سالار به طرف داریوش و به اینکه قهرمان صحیح و سالمه، اما سالار این همه زخم به تنشه.

در حالی که مامان داره با داریوش حرف می‌زنه، آروم از کانکس میام بیرون و می‌رم پشت ساختمون سرویس بهداشتی.

سالار هم با من میاد. زنگ می‌زنم پلیس و با التماس بهشون می‌گم خودشونو برسونن. امیدوارم صدای بچگونه‌ام و جزییاتی که تعریف کردم، مجابشون کرده باشه. دوباره برمی‌گردم سمت کانکس. از دور می‌بینم مامان داره تلاش می‌کنه به‌جای قفل اصلی که خراب شده، قفل کتابی بزرگه رو به حلقه‌های دو طرف در وصل کنه. یهو یکی از پشت سر صدام می‌زنه: «کجا زنگ زدی دخترخانم؟!»

صدای محمده. قلبم توی حلقمه. حدس می‌زنم چی شده. عقب‌عقب، اما تند برمی‌گردم سمت کانکس. می‌گم: «به دوستم زنگ زدم. تو چیکار داری؟»

محمد با خشونت مچ دستمو می‌گیره: «دوستت آره؟ جون ننه‌ت!»

مامان متوجه کشمکش می‌شه. سالار هم حمله کرده به محمد. مامان می‌دوه سمت ما و با طی نظافت کافه می‌کوبه به محمد: «اوهوی! چته؟! ول کن بچه رو!»

نفسم بند اومده. جرئت نمی‌کنم چیزی بگم. فقط امیدوارم پلیس برسه. زود برسه. همین الان!

هوهوی باد، مثل فرمان تقدیر می‌وزه توی شاخه‌ها و یه ماشین از سر پیچ می‌پیچه و به‌سرعت به ما نزدیک می‌شه و نور چراغش کل مجموعه رو روشن می‌کنه؛ از جمله مچ دست من که در دست محمد داره کشیده می‌شه؛ سالار که پاچه محمدو گرفته؛ قهرمان که حمله کرده به سمت ماشین جدید و مامان که طی دسته‌بلند رو برده بالای سرش و آماده‌ست که فرود بیاره و داریوش که در حال نزدیک‌شدن به ما بود، اما نور چراغ که افتاد، برگشت و به جهت مخالف دوید.

انگار صحنه اوج یه فیلم اکشن رو پاوز کنی تا بری وسطش برای خودت پفک و تخمه بیاری.

راننده ماشین پلیس از یک طرف و پلیس دوم از طرف دیگه حمله کردن به داریوش که داشت فرار می‌کرد و محمد که حالا من و مامان لباسشو چسبیده بودیم که نتونه فرار کنه…

***

صبح زود، روی در کافه تابلو زدیم که امروز تعطیلیم. به نگهبانی ورودی پارک جنگلی هم سپردیم.

الان توی کلانتری نشسته‌یم و تلویزیون و کوله‌پشتی و تبلت من و شارژرش و کیف دستی مامان روی میز رییس پلیسه. داریوش و محمد رو دست‌بند به‌دست از بازداشتگاه آوردن اونجا و همه منتظریم رییس پلیس صدامون کنه داخل.

همه‌مون منتظر چیزی هستیم. یه جور لحظه اوج. یه گره‌گشایی آخر داستان. یه اتفاقی که ماجراها رو پایان می‌ده. و همون لحظه، در باز می‌شه و بابا میاد تو. خوش‌پوش و خوش‌هیکل و در اوج و جذاب. درست مثل نویسنده‌های کتاب‌های موفقیت در پانزده‌دقیقه. اصلا به ما نگاه نمی‌کنه. حتی به من. مستقیم و سریع وارد اتاق رییس پلیس می‌شه.

سرباز داریوش و محمد رو بلند می‌کنه و می‌بره داخل. بعد از چنددقیقه، سرباز در اتاقو باز می‌کنه و به ما هم اشاره می‌کنه بریم تو.

من و مامان بلند می‌شیم. اما مامان نمی‌ذاره من راه بیفتم. دستشو می‌ذاره روی شونه‌م و فشار می‌ده به سمت صندلی و می‌گه: «بشین. نمی‌خوام تو بیای توی اون اتاق.»

***

همه از اتاق میان بیرون. بابا و داریوش و محمد به‌سرعت می‌رن به طرف در اصلی‌. مامان با وسایل ما، و یه سرباز که تلویزیونمون دستشه، میاد سمت من.

مامان خیلی خوشحاله. خوشحال‌تر از تمام این چندماه. زیر چشماش از بی‌خوابی هولناک دیشب و کشیک‌کشیدنش به‌همراه سالار، سیاه و گودافتاده‌ست. رنگش سفید و گچیه. اما خوشحاله. انگار در دوی ماراتن برنده شده‌.

در اصلی باز می‌شه و نور تند دیرگاهِ صبح میفته روی سه‌نفری که می‌خوان از در برن بیرون.

 محمد و داریوش و بابا که از اون دوتا خیلی قدبلند‌تره. سایه سیاهش، قد می‌کشه و اریب می‌شه تا بیفته روی دیوار پشت سر ما‌.

می‌دوم سمت در خروج و صدا می‌زنم: «بابا!»

دوباره انگار صحنه تئاتره و کارگردان اینطوری دستور داده که به‌محض اینکه هنرپیشه نقش من، گفت: «بابا» بقیه هنرپیشه‌ها دو طرف صحنه، غیر از ما باید ثابت بمونن. انگار همه مشغول بازی «هرکی شکلک درآره؛ شکل عروسک درآره!» هستیم و یکی گفته: «استپ!»

بابا برمی‌گرده سمت من. سرش پایینه. شونه‌م رو نگاه می‌کنه. نه صورتم. می‌گه: «جان بابا. خوبی؟»

دستم رو می‌برم جلو که باهاش دست بدم. چون سرش پایینه، قرمزی و خراشیدگی پوست روی مچم رو می‌بینه. جایی که محمد محکم نگه داشته بود و من سعی می‌کردم دستم رو آزاد کنم.  مچم رو می‌گیره بین دو تا دستاش. صداش می‌لرزه: «پدرشو درمیارم. پدرشو درمیارم اون بی‌وجود که …کرد با تو همچین کنه‌. غصه نخوریا! بابا!»

می‌گم: «یادت رفته بود بگی حق ندارن بهمون آسیب بزنن؟»

بابا ساکت می‌شه. سرش اون‌قدر پایینه که چونه‌اش چسبیده به سینه‌ش. می‌گم: »بابا! مامانو رها کن. بذار زندگی‌شو بکنه. خودتم زندگی‌تو بکن. می‌شه؟ به‌خاطر من؟ فکر کن مسابقه مساوی تموم شده. مث دربی.»

***

توی ماشین نشسته‌یم و هوای پرحجم و خنک از توی پنجره‌های گشاده شلاق می‌زنه به صورت‌های تب‌دار و خسته‌مون. ساکتیم.

مامان یهو می‌گه: «اسم جدید کافه رو چی بذاریم؟ کافه آبرنگ خوبه؟!»

مسابقه، مساوی تموم شده…

انتهای پیام/

بیشتر بخوانید