آرنو گایگر، نویسنده اتریشی، از روزهای تاریک پدرش برایمان نوشتهاست. روزهایی که او و دیگران علائم بیماری پدر را نمیدیدهاند و رفتارهایش را گذاشتهاند به حساب لجبازی و لجاجتی که در سن بالا بروز پیدا میکند. به حساب هرچیزی جز بیماری دمانس یا به زبان خودمان، زوال عقل. اتفاق دردناکیست. کسی که تا دیروز سرحال و قبراق و چکش به دست در انباری خانه مشغول تعمیر چیزی بوده و مشکلی نداشته جز پیری که آن هم بیماری به حساب نمیآید؛ حالا آنقدر ناتوان شده که نمیداند با دستهایش چهکار کند، چطور غذا بخورد، چطور لباسهایش را بپوشد و مهمتر از همه؛ چطور خودش و بچههایش را بشناسد. ذهن در این بیماری جای ناامنی میشود. تمام آدمها غریبهاند و هیچ کجا خانه آدم نیست. پدر وسط خانه میایستد و بهانه خانه را میگیرد، نصفهشب بیدار میشود و به دنبال چهار بچه کوچکش میگردد، پرستارها را تهدید میکند. میشود موجودی ترحمبرانگیز، که جز احساس عجز و خشم احساس دیگری را در فرزندانش بیدار نمیکند.
آرنو به تلخی اعتراف میکند: «ما تلاش میکردیم با جوابهای صادقانه پدر را در اکنون و در واقعیت نگهداریم؛ اما نمیدانستیم که بدتر آشفتهاش میکنیم.» همراهی با بیمار دمانس یعنی باید با تخیلاتش زندگی کنی و حرفهایش را باورکنی. آرنو کمکم این همراهی را یاد میگیرد و در همین لحظات است که پدرش را از نو، باز میشناسد؛ که درمییابد پدرش فارغ از نقشی که دارد، چه آدم خوشمشرب و جالبیست. گویی پدر بودن، دست و پایشان را برای جالب ماندن، حداقل در برخورد با بچههایشان میبندد، شاید اگر در کوچه یا خیابان پدرتان را تصادفی میدیدید و به صورت ناشناس با او معاشرت میکردید؛ خیلی هم بهتان میچسبید و از آن فاصله هزار کیلومتری که حالا بینتان هست، خبری نبود. غریبه بودن انگار ارتباط را راحتتر میکند. میتوانی تصویر همیشگی را بشکنی و با نوعی آزادی به آن چه میانتان اتفاق میافتد، نگاه کنی. پدر، آرنو را دوست تازهیافتهاش میداند و آرنو تازه دلیل خیلی از رفتارهای عجیب او را متوجه میشود. تمایلش به خانهنشینی و نرفتن به سفر، به تجربه جنگ و روزهای اسارت برمیگردد. او خانه را امنترین جای جهان میداند و حتی لحظههایی هم که حواسش سرجایش نیست، تاثیر این تجربهها در حرفهایش پیداست.
«ـ از من به تو نصیحت، بمون تو خونه و بیرون نیا.»
جایی پدر از آرنو میپرسد: «اوضاع تو و کاغذهات چطوره؟» آرنو نویسنده است. پدر مخالفتی با نویسنده شدنش نداشته؛ اما خیلی هم تحویلش نمیگرفته، حالا انگار دیدن نویسندهای که در ذهنش پسرش نیست و لازم نیست نگران آیندهاش باشد، برایش جالب است. آرنو و پدرش قرار است با هم حرف بزنند، مکالمهای که پشتش آشنایی نیست، سرزنشی به همراه ندارد و قرار نیست به دعوا برسد؛ تنها قرار است از پاسخهای همدیگر شگفتزده شوند. ارتباط آرنو با پدرش در نوجوانی قطع میشود و باز در جوانی برقرار میشود. این بار، با مهری بیشتر، بدون احساس بلاتکلیفی و معذب بودن. جایی پدر به آرنو میگوید: «شماها نباید منو فراموش کنید، این عادلانه نیست.» و این دردناکترین جملهای ست که از زبان او میشنوید.
«بیماری بیشتر و بیشتر شدت میگیرد. زندگی قطرهقطره از پدرم میچکید. انگار ازش خون میرفت.» این جملات را آرنو مینویسد، با اندوهی مدام. او را به خانه سالمندان میبرند؛ اما زنجیر محبت قطع نمیشود. بچهها به او سر میزنند، برایش تولد میگیرند، به خانه میآورندش و هنوز پدر صدایش میزنند. آرنو از دیگر خواهران و برادرانش میخواهد از تجربهشان با پدر بگویند، اما آنها دلشان نمیخواهد دیدارها را یادآوری کنند. بالاخره، برخورد آدمها با وقایع دردناک متفاوت است. به قول نویسنده، نه پیروزی که دوام آوردن اصل ماجراست.
کتاب با مرگ پدر به پایان نمیرسد، منصفانه نیست کتابش را با مرگ تمام کنیم. این کتاب سراسر زندگیست. تولد رابطه دوستانه دردناکیست میان آرنو و پدرش. رابطهای که شاید در روزهای عادی هرگز شکل نمیگرفت.
کتاب «پادشاهی پیر در تبعید» گزارشی از جداافتادگی آدمها از زندگیست. دوستداشتنشان با صبوری، دوام آوردن اندوهشان و یافتن راهی برای نشان دادن مهری که در گذر زمان کمرنگ شدهاست. تجربه بلندی که نمیشود اسمش را داستان گذاشت و بیشتر حالت خاطرهنگاری دارد. نویسنده طوری وقایع را تعریف میکند، که انگار دارد به مخاطب مشاوره میدهد. جوری که بخواهد بگوید نترس! روزهای اولش همیشه سختتر است، اما تو میتوانی عزیزت را همچنان دوست داشته باشی و تلخی بیماری را نادیده بگیری. رابطهای تازه بسازی و به آن افتخار کنی. حتی شاید بتوانی بیشتر از قبل هم دوستش بداری!
پ.ن تیتر یادداشت برگرفته از عنوان اثریست به نام «چند شاخه گل برای الجرنون».
عنوان: پادشاهی پیر در تبعید/ پدیدآور: آرنو گایگر؛ مترجم: شیرین قرشی/ انتشارات: ققنوس/ تعداد صفحات: ۱۶۰/ نوبت چاپ: دوم.
انتهای پیام