معجزه در همین زندگی‌های معمولی است

چیزی به اسم جنون قصه‌گویی

01 اسفند 1400

خوب نوشتن و گمنام ماندن از امثال جان فانته برمی‌آید. آدمی که اگر دیابت چشم‌ها و پاهایش را بگیرد همچنان باید داستانش را بگوید. جنون قصه‌گویی. ادبیات با وجود همین مجنون‌ها زنده می‌ماند. آنها که ادبیات را به خاطر ادبیات می‌خواهند. تلاش برای حضور دائمی در میان کلمات. غوطه خوردن در خلق ادبی. بی‌واهمه از منتقدانی که دلسردت می‌کنند، ناشرانی که آزارت می‌دهند و اطرفیانی که سرزنشت می‌کنند.

در برابر این ناملایمات، ادبیات به آدم‌هایی مثل این نویسنده آمریکایی‌ـ‌ایتالیایی نیاز دارد. موجوداتی متصل به ماشین تحریر. همانطور که در «رگ و ریشه» شخصیت اصلی پس از شش روز بنایی در کوهستان اینطور می‌گوید: «چند وقت بود که آمده بودم؟ یک ماه، یک سال؟ چه بلایی سر عشقم به نوشتن آمده بود، سر ضرورت آن؟ دلم به حال خودم سوخت. پدر محتضرم توی بیمارستان بود اما من فقط شفقتی غم‌انگیز نسبت به خودم حس می‌کردم.»

نوشته‌های فانته در مرزی باریک میان اتوبیوگرافی و رمان قرار دارند. آنچه در چهارگانه آرتورو باندینی اتفاق می‌افتاد بازنمایی از زندگی و زمانه فانته است. همانطور که هنری مولیسه در کتاب «رگ و ریشه» برای نجات خانواده‌ای به کلرادو برمی‌گردد که با خانواده فانته مو نمی‌زند.

«رگ و ریشه» ترجمه‌ای ضمنی از عنوان «the brotherhood of the grape» است که در 1977 منتشر شده است.

نویسنده در این کتاب بر روی یکی از حساس‌ترین روابط جهان هستی دست می‌گذارد. رابطه‌ای که از ابتدای خلقت بشر تا کنون بار درام عمیقی را حمل کرده است. این رابطه برای برخی یک خاطره تلخ و غم‌افزا و برای عده‌ای شیرین و به یادماندنی و برای گروه سومی ترکیبی از هر دو است. چیزی که در این کتاب به صورت مفصل و در باقی کتاب‌های فانته به صورت جسته و گریخته از آن صحبت می‌شود؛ رابطه پدری و پسری. یکی از مهم‌ترین گیروگورهای ذهن فانته. مشکل پیچیده‌ای که تلاش می‌کند از مسیر داستان حلش کند. ماجرا از جایی شروع می‌شود که هنری مولیسه خبردار می‌شود پدر و مادرش قرار است از هم طلاق بگیرند. چرا که مادر هنری از خیانت‌های همسرش خبردار شده. حالا نویسنده میانسال از لس‌آنجلس به کلرادو برمی‌گردد تا از این اتفاق پیشگیری کند. سفری که قرار است به ساختن یک دودخانه در کنار یک متل کوهستانی ختم شود.

زبان داستان صاف و پوست کنده است. خالی از هرگونه احساسی بازی بی‌مورد و توصیف‌های غیرضروری. نویسنده آمده است تا داستان یک پدر و پسر را بگوید. مثل یک آدم حرّاف که توی اتوبوس یا کافه گوش مفت پیدا می‌کند و تمام زندگی‌اش را روی دایره می‌ریزد. و تو با خودت می‌گویی از ته این همه اتفاق عادی و کم ارزش قرار نیست چیزی در بیاید و فانته در همین لحظه معجزه خودش را نشان می‌دهد. او ثابت می‌کند از دل زندگی‌های معمولی و گفتگوهای نه چندان پیچده می‌توان یک داستان فوق‌العاده ساخت و تاثیری بر مخاطب گذاشت که تا سال‌ها در جانش بماند. ناگفته نماند ترجمه خوب و دقیق آقای محمدرضا شکاری که چندین کتاب از فانته را به فارسی برگردانده در حفظ نثر و زبان داستانی نویسنده بسیار موثر بوده است.

زبان طنازانه نویسنده یکی از نقاط قوت داستان است. یک شوخ‌طبعی هوشمندانه زیرمتن تمام اتفاقات کتاب است. اتفاق‌هایی که خودشان چندان شیرین نیستند. به عنوان نمونه هنری، شخصیت اصلی، دلیل نویسنده شدنش را خواندن آثار داستایوفسکی اعلام می کند. اما بعد از چندین تلاش ناموفق فقط می‌تواند در یک مجله متوسط داستانش را منتشر کند. هنری که فهمیده هیچگاه داستایوفسکی نمی‌شود اینگونه خودش را دلداری می‌دهد: «چی شده داستایوفسکی؟ تو ستردی ایوینینگ پست را قبول نداری؟ خب بگذار یک چیزی را بهت بگویم فئودور من متن‌های روزنامه‌نگاری تو در سال 1875 را دیده‌ام و راستش را بخواهی خیلی نخ‌نما و تبلیغاتی بودند، اما کلی روبل برایت به ارمغان آوردند. پس بیا از داستان پست خجالت زده نباشیم. تو هم زمان خودت کارهای بدتری کرده‌ای…»

اما موفقیت اصلی کتاب در پرداخت دقیق شخصیت پدر است. یک مرد ایتالیایی که زمانی بنّای موفقی بوده و حالا فقط یک پیرمرد می خواره گنداخلاق است. فانته با نوشتن «رگ و ریشه» تلاش می‌کند زخم بی‌توجهی و تحقیر پدرش را التیام ببخشد. پدری که از میان سنگ و سیمان برای خانواده‌اش پول در می‌آورده، نمی‌تواند باور کند پسرش تصمیم دارد با کتاب خواندن و کاغذ سیاه کردن زندگی بچرخاند. باوری که باعث می‌شود پسر با کوله‌باری از نفرت از طبیعت خشن کلرادو به ساحل لس‌آنجلس فرار کند. و برای دستیابی به رویای نویسندگی در دریای فلاکت و فقر دست و پا بزند. حال پس از گذر سال‌ها رویارویی دوباره این دو نفر دیدنی است. پسر به شهرت و ثروتی که آرزویش را داشته رسیده ولی پدر همان مرد لجوج و کینه‌توز قدیمی است با این تفاوت که پایش لب گور است. شراب جسمش را نابود کرده و دیگر توان ساخت هیچ بنایی را ندارد. اما قبول این واقعیت برایش ممکن نیست. نیاز دارد تا دوباره خودش را اثبات کند. یک اوج شکوهمند پیش از خاموشی. پس برای اولین بار به کمک پسر نیاز پیدا می‌کند. پسری که از خود رانده و محبتش را از او دریغ داشته و هنری مولیسه خواسته پدر را قبول می‌کند. دیگر برای عقده‌گشایی و جبران همه تحقیرها دیر است. این موجود مفلوک به مقداری ترحم و کمک نیاز دارد. عشقی ناخواسته که پسر را دوباره به پدر برمی‌گرداند. فانته این رابطه میان عشق و نفرت را استادانه نمایش می‌دهد.

در بخشی از کتاب می‌نویسد: «در حالی که موهایم را می‌کندم و فکر می‌کردم، آنجا دراز کشیدم. بس کن، پدر. تو مستی، پر از ترحم نسبت به خودت. باید دست برداری. حق نداری گریه کنی، تو پدر منی و حق گریه متعلق به همسر و بچه‌هایت است. متعلق به مادر من، چون زشت است که تو گریه کنی، باعث خواری من می‌شود. از غصه تو می‌میرم، نمی‌توانم دردت را تحمل کنم، باید از درد تو چشم‌پوشی کنم چون خودم به اندازه کافی درد دارم. ممکن است درد بیشتری هم سراغم بیاید، اما هیچ وقت جلوی بقیه گریه نمی‌کنم. قوی خواهم بود و بدون گریه و زاری با آخرین روزهای عمرم مواجه می‌شوم، پیرمرد. من به زندگی‌ات نیاز دارم نه مرگت، به شادی‌ات نه ترست. بعد خودم هم به پایش افتادم و گریه کرد. سر لقش را بغل کردم (همانطور که مادرم بغل می‌کرد) با گوشه ملافه اشک‌هایش را پاک کردم و مثل یک کودک تکانش دادم. خیلی زود دست از گریه کردن برداشت و با ملایمت سرش را گذاشتم روی بالش و او آرام خوابید.»

 

عنوان: رگ و ریشه/ پدیدآور: جان فانته؛ مترجم: محمدرضا شکاری/ انتشارات: اسم/ تعداد صفحات: 240/ نوبت چاپ: اول.

انتهای پیام/

بیشتر بخوانید