قبل از ورود به بحث، بیایید کمی در جهان ادبیات کلاسیک گردش و خیالپردازی کنیم. یک شب سرد بارانی را تصور کنید که میان کوچه پسکوچههای خیس و گلیِ احتمالا سنپترزبورگ در حال تعقیب یکی از شخصیتهای یک رمان روسی هستیم. از همان فاصله، پالتوی ارزان قیمت پوست خرسی و چکمههای نیمهگلیاش مشخص است که وضعیت مالی خوبی ندارد؛ با گامهای بلندی کوچهها را یکی پس از دیگر رد میکند و مقابل یک آپارتمان قدیمی میایستد و از پلهها بالا میرود. ما هم پشت سرش راه میافتیم، صدای جر و بحث چند نفر از یکی از واحدها به گوش میرسد، از همان واحد صدای گریه بچهای تمام محوطه را پر کرده است. از طبقه بعدی بوی تند غذا میآید، زنی با یک سبد لباس چرک از مقابلمان رد میشود. شخص مورد تعقیب به طبقه سوم که میرسد، وارد یکی از واحدها میشود که در ورودیاش باز است؛ ما هم پشت سرش وارد میشویم، چند جوان پشت یک میز نشستهاند و ورق بازی میکنند، با دیدن دوستشان، بازی را نصفه کاره رها کرده و وارد بحث همیشگیشان میشوند، بحثهایی که هر شب از همین ساعت شروع میشود و تا صبح ادامه دارد. از صحبتهایشان میفهمیم که همگی آنها دانشجو هستند و گرایشها و دغدغههای سیاسی خاصی دارند. قبل از اینکه غرق این گفتگو شویم که داشت به یک دعوای جدی تبدیل میشد، ناگهان به یک مهمانی شبانه فرانسوی وارد میشویم. با حیرت از تالارهای بزرگ و مجلل و قدیمی عبور میکنیم، بالای سرمان لوستر بزرگی با شمعهایی سفید همه محوطه را روشن کرده است. از کنار نوازندهها رد میشویم و با چهره بشاش و سرخ مهمانان روبهرو میشویم. آقایان با موهای پودر زده و فراکهای سیاه و زنان با لباسهای ابریشمی از کنارمان رد میشوند. دور یکی از میزها جمعیت زیادی ایستادهاند و صداها بالا رفته است. گویا بین چند مهمان بحثی درگرفته، داشتند درباره مسئلهای سیاسی صحبت میکردند. ماجرا به اختلاف همیشگیِ بورژواها و سلطنتطلبان مربوط میشد. اما بحث کمکم داشت از حد معمول خارج و وارد حریم خصوصی و خط قرمزهای طرفین میشد. از آن بحثهایی که ممکن بود عواقب خاص خودش را داشته باشد. دو نفری که در مرکز این دعوا قرار داشتند، مصمم برای اعاده حیثیتشان، قرار و مدارهای دوئل را میگذارند، هر کدام شاهدی انتخاب کرده و همانجا نوع سلاح را مشخص میکنند. فردا ساعت هفت صبح قرار دوئل گذاشته میشود. حیف است که دوئل را از نزدیک ندیده، از این دنیا بیرون بیاییم. پسفردا صبح، سر ساعت هفت احتمالا در جنگل بولونی، زودتر از شرکتکنندهها و شاهدین سر قرار رسیدهایم. کمکم از دور صدای کالسکه هر دو گروه به گوش میرسد. شاهدین پیاده میشوند و و خط و مرز دوئل را تعیین میکنند. شرکتکنندهها هم سلاحهای خودشان را بیرون آورده و امتحان میکنند. وقتی قدم به قدم به یکدیگر نزدیک میشوند، دقیقا چند لحظه قبل از شلیک و مشخص شدن پیروز میدان، دوباره به دنیای دیگری پرتاب میشویم. اینبار وارد یکی از دادگاههای انگلیس میشویم. وکیلی مقابل قاضی و هیئت منصفه ایستاده و از موکلش دفاع میکند. از قیافه موکل مشخص است که از آن شیادان درجه یک است. از آنهایی که همه کارهایشان را با رشوه و کلاهبرداری انجام میدهند. اما کسی که در جایگاه متهم نشسته و مشخص است که وکیل درست و حسابی هم ندارد، از آن شخصیتهای مهربان و نازنینی است که برایش پاپوش دوختهاند، ساکت نشسته و تکان نمیخورد. ناگهان از میان جمعیت صدای یک نفر بلند میشود، گویا یکی از شاهدین است و میخواهد شهادت بدهد، با شهادت او نظر دادگاه هم تغییر میکند. دادگاه به نفع متهم بیگناه رای میدهد. بعد از ختم جلسه، او و دوستانش در یکی از کافههای معروف شهر دور هم جمع میشوند و ما جشن و خوشحالیشان را از پشت شیشههای بخار گرفته کافه میبینیم. بودن در جنگ، در دوئل، در انقلاب و جنبشهای مردمی، در لحظههای آشنایی و عشقی که بین دو نفر شکل میگیرد، این لحظات قطعا بخش کوچکی از دنیاییاند که آثار کلاسیک به روی ما باز میکنند. دنیایی که در آن سرگرم میشویم، لذت میبریم، خیالپردازی میکنیم، یاد میگیریم، حیرت میکنیم و ناراحت میشویم.
تصور کنید اثر مهم دیکنز، «داستان دو شهر»، در دنیای ادبیات وجود نداشت، آیا صدها کتاب تاریخی که در مورد انقلاب فرانسه نوشته شده است، میتواند حق این واقعه بزرگ سیاسی اجتماعی را ادا کند؟ شاید هیچ مورخی نتواند تا این حد این انقلاب را شفاف و با این جزئیات منتقل کند؛ تازه بعد از خواندن توصیف دیکنز از وضعیت فرانسه در آن روزها و اقدامات خشونتآمیز انقلابیون است که تصویر روشنتری از ابعاد این واقعه عظیم برایمان آشکار میشود. تصویری که او از زندانها و زیرزمینهای مخوف باستیل ارائه میدهد، تصویر آویزان کردن سلطنتطلبان از تیرهای چراغ برق و شکنجه کردن آنها به دست انقلابیون، توصیف عجیب و ترسناک گیوتین و شعارها و لباسهای انقلابیون، تمام اینها سبب میشود تا خشونتی که در آن روزها وجود داشت را از نزدیک حس کنیم.
ادبیات، تاریخ را شفاف و ملموستر نشان میدهد.
تولستوی در «جنگ و صلح»، در کنار طرح داستانی خود و خانوادههایی که هر کدام برای خودشان داستانی دارند، به جنگهای ناپلئون به روسیه و توصیف شرایط جامعهاش در آن زمان میپردازد. ما به جز میدان جنگ، به خانههای مردم روس میرویم، با معماریها، لباسها، خلقوخوها و اندیشههای تکتک شخصیتها آشنا میشویم. بالزاک در «دهقانان» وضعیت دهقانان و بورژواها را در سالهای قبل از انقلاب 1848 توصیف میکند. سالها از انقلاب بزرگ فرانسه میگذرد اما چیزی تغییر نکرده است. دهقانان هنوز از وضعیتشان ناراضی هستند. به جای سلطنتطلبان دیروز، بورژواها نشستهاند. نویسندهها، گوشههای تاریک تاریخ را بهتر میبینند و توصیف میکنند. آنها فقط به وقایع مهم تاریخی نمیپردازند، بلکه در کنار داستان خود، تاثیر این وقایع را بر مردم و فضای جامعه نشان میدهند. ما متوجه میشویم، که مردم در خیابان چه چیزهایی به هم میگویند، کجا دور هم جمع میشوند، چه شکایتهایی دارند، یکدیگر را چگونه خطاب میکنند، چه میخورند، چه میپوشند و مسائلی که نمیتوان آنها را در کتابهای تاریخی مشاهده کرد. انقلاب 1848 رسما در قلب «تربیت احساسات» فلوبر قرار دارد. او در کنار پرداختن داستانش، مقاومت مردم را نشان میدهد. از پاریسی صحبت میکند که تمام خیابانهایش پر از سنگر شده است. مردم بعد از درگیری با گارد ملی موفق میشوند که شهر را به دست بگیرند و سلطنت بورژوازی را از هم بپاشند. فلوبر صحنههایی از حمله مردم به کاخهای پادشاهی و غارت وحشیانه آنها را نشان میدهد و حال و هوا و حس غرور و پیروزی مردم را در شهر توصیف میکند. این جنبشهای آزادیخواهانه که از سال 1840 در فرانسه آغاز شده بود، به کل اروپا سرایت کرد. توماس مان در «بودنبروکها»، به همین اعتراضات مردمی در آلمان برای گرفتن حق رای همگانی اشاره کرده است. او لابهلای داستانش تصاویری از کشمکش فقیر و بورژوا را در آشوبهای خیابانی نشان میدهد. پروست در «جستجوی زمان از دست رفته» به یکی از مهمترین مسائل آن روزهای فرانسه یعنی ماجرای دریفوس[1] و دادگاههایش که نقل همه مجالس شده بود، اشاره میکند و در این بین نظرات خود و شخصیتهای داستان را نسبت به این ماجرا بیان میکند، او نگرش ضد یهودی فرانسویان را در آن روزگار منعکس میکند، نگرشی که عموما از طرف اشرافیت وجود داشت و در مقابل آنها بورژواها و جوانان طرفدار دریفوس بودند؛ دو گروهی که در سراسر این رمان چالشهای زیادی با هم داشتند و از نظر سلیقه و تفکر نیز متفاوت بودند. مطرح کردن وقایع تاریخی در داستانها باعث میشود که ما نسبت به این رخدادها تصویر روشنتری داشته باشیم و بهتر آنها را درک کنیم.
به جز تاریخ، نحوه داستانپردازی و روایتگویی این نویسندگان نیز تاثیر زیادی بر خوانندهها دارد. کلاسیکها به ما نحوه خواندن و نوشتن را میآموزند. نویسندهها حتی قبل از اینکه شخصیتها را معرفی و وارد داستان کنند، زمان و مکان داستان را با دقت و جزئیات مفصل توصیف میکنند؛ به گونهای که خواننده، با محیط و فضای داستان کاملا آشنا و ذهنش برای ورود به داستان آماده میشود. معمولا همان ابتدا ما متوجه میشویم که با چه نوع داستانی طرف هستیم. بعد نوبت ورود شخصیتها و توصیف آنها میرسد. نویسنده آنها را، هم از نظر ظاهری و هم از نظر فکری توصیف میکند. هر چه جلوتر میرویم، شخصیتپردازی کاملتر میشود و میتوانیم، قیافه و افکار شخصیتها را در نظر بیاوریم و تصورشان کنیم. طبیعتا ذهن ما هم با خواندن این آثار منظم و تربیت میشود. چنین ذهنی که تحت تربیت کتابهای کلاسیک قرار بگیرد، به مرور خلاق میشود و میتواند آثار شگفتانگیزی بیافریند. میتواند قید و بندهای سنتی ادبیات را شکسته و خود، سبک به خصوصش را خلق کند.
یکی از ویژگیهای مهم کلاسیکها توجهی است که نویسندگان به مردم و جامعه خودشان میکردند. مردم برای آنها اهمیت داشتند؛ در داستانهایشان حضور داشتند و اصلا برای مردم مینوشتند. آنها منزوی و گوشهنشین نبودند، بلکه با مردم و جامعه زندگی میکردند. مشکلات مردم، مشکلات آنها هم بود. به خاطر همین هم بود که خود را ملزم میکردند که زبان و لحن مردم کوچه و بازار را ببینند و آن را از زبان شخصیتهایشان در داستان بیاورند.
امیل زولا برای نوشتن، ساعتها در معدن و میکده، سربازخانه، بازار سبزیفروشان و ایستگاههای راهآهن، مردم را مشاهده میکرد و از آنها برای نوشتن استفاده میکرد[2]. مثالی دیگر «یادداشتهای پیکویکِ» دیکنز است که با مردم گره خورده است، اصطلاحات و شوخیهای آنها، کنایهها و لطیفههای عامیانه در آن به چشم میخورد. دیکنز ما را به قهوهخانهها، مسافرخانهها، زندانها، اتاق خدمتکاران و تمامی مکانهایی که مردم عادی در آن حضور دارند، میبرد. او با علاقه به سراغ مردم میرود و حتی قهرمانانش را از میان آنها انتخاب میکند؛ قهرمانانی مثل «سم ولر» که از یاد نمیروند. بالزاک هم در نوشتههایش اهمیت زیادی برای مردم قائل بود. او میخواست با مجموعه «کمدی انسانی»اش تمام جنبههای جامعه فرانسه را به نگارش درآورد. او در «فراز و نشیب زندگی بدکاران» زندان و زندانیان را با ظریفترین جزئیات حتی نحوه راه رفتن و زبان مخصوصی که خودشان به وجود آورده بودند، توصیف کرده است. کلاسیکها سعی میکردند که یک جامعه واقعی را به تصویر بکشند؛ جامعهای که صدای همه طبقات به گوش برسد. ما میتوانیم حضور تکتک طبقات را در این رمانها ببینیم و صدایشان را بشنویم؛ از بورژوا و ملاک گرفته تا افسران، فقرا، دائمالخمرها، قماربازها و غیره.
یکی از مهمترین ویژگیهای ادبیات کلاسیک، نقد اجتماعی و سیاسی آنها است. آنها به ما آموختند که چگونه با قلم و با ادبیات جامعه را نقد کنیم. حال ممکن بود این نقد به قدرت برگردد یا به مردم، مهم این بود که داستانهایشان خنثی نبود و نسبت به اطرافشان بیتفاوت نبودند. آنها نسبت به فسادها و جنایتهایی که در روزگارشان رخ میداد، واکنش نشان میدادند؛ تا حدی که بعضی از این جنایتها، جرقهای میشد که آنها را به نوشتن تحریک میکرد. مثل تیترها و صفحات جنایی روزنامهها که داستایفسکی را به نوشتن و داستانپردازی درباره آنها تحریک میکرد.
جهان در قرن نوزدهم تغییرات عجیبی کرد. سرمایهداری و تمدنِ با خودآوردهاش، داشت به همه جا کشیده میشد. همه به دنبال انباشت ثروت بودند و همه چیز با پول معنا پیدا میکرد. آمار انحطاط اخلاقی و جنایتها و آدمکشیها زیاد شده بود و ارزشهای معنوی جای خود را به ارزشهای مادی داده بود؛ مردم ایمانشان را در برابر قدرت پول فروخته بودند[3]. بسیاری از نویسندگان هر کدام از دریچهای خاص به این اتفاقات نگاه میکردند و واکنش نشان میدادند. داستایفسکی در «یادداشتهای زیرزمینی» مسبب این خونریزیها و جنایتها را سرمایهداری دانسته و آن را نقد کرده است. اکثر شخصیتهای اصلی رمانهای قرن نوزدهم، جوانهای تحصیلکرده فقیری بودند که برای رهایی از این وضعیت و بالا بردن جایگاه و موقعیت اقتصادیشان، به سمت مسیری میرفتند که برگشت از آن امکان نداشت. بالزاک در «فراز و نشیب زندگی بدکاران» دو گروه بورژوا و بزهکاران را مورد انتقاد قرار داده است. او بیشتر از اینکه تیغ انتقادش را به سمت خلافکاران بگیرد، به سمت بورژوازی که مجرمان واقعی همانها هستند و مسبب به وجود آمدن خلافکاران و روسپیان شدهاند، میبرد. از نظر او زنان بورژوا، فاسدتر از روسپیان فرانسه هستند. او جامعهای را که در آن بورژواها به دلیل دادن رشوه از قانون فرار میکنند و محاکمه نمیشوند را نقد کرده است. زولا در «ژرمینال» همصدا با کارگران معدن، از آنها در برابر بورژوازی دفاع میکند و پروست در «جستجوی زمان از دست رفته» بیشترین انتقاداتش را به اشرافیت وارد کرده است و زندگی مبتذل و بیهوده و پوچ اشرافیت فرانسه را نشان میدهد. اما نکته در این جاست که همه این نویسندگان کلاسیک، چیزی را که مشغول نقد کردن آن هستند را میشناسد و با آنها از نزدیک برخورد کردهاند. داستایفسکی برای نشان دادن این بحران، ما را وارد جهان سرمایهداران و رباخواران میکند، جهانی که مردم از خدا رویگردان شدهاند، روحها همه مجروح و بیمار شده و در سراشیب تباهی افتاده است. از نظر او این یک بحران مذهبی است. راسکلنیکف در «جنایت و مکافات»، ایوان کارامازوف و اسمردیاکف در «برادران کارامازوف»، نیکلا و پیوتر در «شیاطین»، همگی آنها، ایمانششان را از دست داده بودند و به راحتی دست به جنایت و آدمکشی میزدند. در چنین جهانی اگر هم کسی مانند پرنس میشکین در «ابله» بخواهد در برابر گناه مقاومت کند و ایمانش را حفظ کند، همه او را به چشم یک دیوانه نگاه میکنند. انتقاد اصلی این نویسندگان به اندیشهای بود که انسانها را به سمت این جنایات هدایت میکرد. اندیشهای که باعث شده بود آنها روح خود را فراموش کنند. مکاتبی که فقط محسوسات را قبول داشتند و هر چیزی را که حس شدنی نبود کنار میگذاشتند. «دوریان گریِ» اسکار وایلد هم در همین دام افتاد و مسیر زندگیاش تغییر کرد و مرتکب جنایاتی شد. او روحش را فراموش کرد و فقط به جسم بها داد.
نقد کردن کلاسیکها تفاوت زیادی با نقدهای امروزی دارد؛ بگذارید برای روشن شدن مطلب مثالی بزنم. فلیپ راث در کتاب «شوهر کمونیست من» از دوران مککارتیسم در آمریکا نوشته و اعتراضها و شکایتهایش از آن روزگار را در آن بیان کرده است؛ انتقاد او به جنگ کره یا رفتار نادرست آمریکاییها با یهودیان، هر چند هم که منصفانه باشد، اما جای چنین اعتراضهایی در ادبیات است؟ راث، قلم را با تریبون اعتراضی خود اشتباه گرفته است. او بیشتر از اینکه به روایت و کیفیت داستانهایش توجه کند، به اعتراضها و ناکامیهایش تاکید کرده است. به جای اینکه داستانی را بشنویم، انگار مجموعهای از اسناد و وقایع سیاسی را جلومان گذاشتهاند که دراماتیزه نشدهاند. پس تکلیف داستان چه میشود؟ اما انتقاد در کلاسیکها اینگونه نیست؛ آنها داستان نمینوشتند برای اینکه انتقاد کنند، آنها مینوشتند، برای اینکه به ادبیات علاقه داشتند. آنها به جای اعتراض مستقیم، شخصیتها را در بحران و مشکلات میگذاشتند، نحوه سروکله زدن شخصیتها با این مشکلات و رنجها، خود، وخامت وضعشان را نشان میداد و این همان نقد بود. شاید به همین دلیل است که نقد کلاسیکها برندهتر و اثرگذارتر است.
نقد از وضعیت موجود، هر چقدر هم که ناراحتکننده، دردناک و عذابآور باشد، اما نویسنده خوانندهاش را در این دنیای سیاه و گناهآلود رها نمیکند. نویسنده با پایانی امیدبخش، البته نه تصنعی و کلیشهای، خوانندگانش را بدرقه میکند. مخاطب نه با ناامیدی بلکه با لذت و انگیزه کتاب را میبندد و به سراغ کتاب دیگری از آن نویسنده میرود. با اینکه نویسندهها مشکلات زمان را میدیدند و در بعضی مواقع خودشان نیز در آن سختی زندگی میکردند، اما خوشبین بودند. برای مثال بالزاک حتی در «فراز و نشیب» که شرح دنیایی سیاه و گناهآلود است نیز آن زبان طنز و شوخ را فراموش نمیکند و سبب خنده خوانندگانش میشود. ما بعد از اتمام کتاب حالمان خوب است؛ شاید به این خاطر که به جای شکایت، نقد شنیدهایم.
واقعیت در ادبیات کلاسیک بیشتر شبیه تخته پرش یا نقطه شروع است. نویسنده از واقعیات یا خاطراتش شروع کرده و آنها را به هنر تبدیل میکند. برای مثال پروست برای نوشتنِ «در جستجوی زمان از دست رفته» از خاطراتش استفاده کرده و در آنها دست برده است. او اشخاص و مکانها را تغییر داده و چیز دیگری ساخته است. بیشتر این خاطرات در ناخودآگاه نویسندهها ثبت شدهاند. وقتی مارسل در جستجوی دلیل بودنش در جهان و شناخت خود است و از مسیر سبز، زیبا و عجیب گردشهای کودکیاش در طرف خانه سوان حرف میزند، این از گذشته و ناخودآگاهش برمیخیزد که با زبانی تخیلی بیان شده است. وقتی مارسل طعم کلوچه خیسخورده در چای را حس میکند و به گذشته پرتاب میشود، ما نیز همراه او به بهشت گمشدهاش سفر کرده و در ناخودگاهش گردش میکنیم. یا میتوان از فردریک در «تربیت احساسات» یاد کرد که در واقع همان فلوبری است که در رابطههای عشقی به جایی نمیرسید. فلوبر به گفته خودش اهل قلم بود و هیچ وقت در عشق موفق نبود. این بخش از وجودش در داستان نیز آمده است. بیشتر آثار داستایفسکی هم از ناخودآگاه و خاطراتش سرچشمه گرفتهاند. وقتی او از رنج کشیدن قهرمانانش صحبت میکند، شاید هنوز تجربه رفتن تا دم مرگ، اسارت در سیبری و اردوگاه کار اجباری در او زنده هستند. رنجی که در او تاثیر گذاشته و حالا به درون قهرمانانش رفته است. از نگاه او تحقیر شدن و رنج کشیدنِ شخصیتهایش، مایه تعالی آنها میشود. انسان در اثر رنج کشیدن به حقایقی میرسد و چیزهایی را تجربه میکند که تا قبل از آن نرسیده بود. این رنج برایش سودمند است. همانگونه که برای «فاوست» سودمند بود. اکثر این شخصیتها، کسانی هستند که در گذشته یا در حال، مرتکب گناهی میشوند و حال قرار است با تحمل رنج و سختی، بار آن گناه از دوششان برداشته شود و بخشیده شوند. رنج کشیدن، خودبینی و غرور انسانها را از بین میبرد. داستایفسکی با روح انسان سروکار دارد؛ او اعتقاد داشت که برای ساختن جهانی جدید، باید روی روح مردم کار و آن را درمان کرد. روحی که در اثر حوادث روزگار مجروح شده است. باید زیبایی و کمال را به روحشان شناساند. وقتی با ناخودآگاه هنرمندان ارتباط برقرار میکنیم، بدون اینکه حتی متوجه بشویم، ناخودآگاه خود ما هم متاثر میشوند. همانگونه که پروست میگفت: «موسیقی به من امکان میداد به درون خودم بروم و آنجا چیزهای تازه کشف کنم، چیزهایی که در زندگی و سفر جسته و نیافته بودم»، به نظر میرسد ما هم با خواندن آثار کلاسیک، خودمان را بهتر خواهیم شناخت.
همه این رمانها با اتمامشان تازه شروع میشوند و همیشه با ما و جزئی از ما هستند. بخش بینظیر شکار و سورتمه سواری در جنگ و صلح، شب مهتابیای که عشقی میان پرنس آندره و ناتاشا به وجود آمد. سوختن مسکو و تخلیه شهر، برگشت خفتبار و فاجعهآمیز سربازان فرانسوی و برفگیر شدنشان در زمستان سخت روسیه، همراه شدن با هانس کاستورپ قهرمان «کوه جادو» در آسایشگاه مسلولین و اتفاقهای عجیبی که برایش رخ داد، کریسمسی که دیکنز در پیکویک به تصویر کشیده، تصاویر روحانیای که داستایفسکی از پدر زوسیمای «برادران کارامازوف» نشانمان داده، صحنه وحشتناک قتلی که راسکلنیکف مرتکب شد، همه اینها و خیلی صحنهها و لحظات دیگر، هیچ وقت نمیتوانند از ذهنمان جدا شوند.
پانوشت:
[1] افسر یهودی فرانسوی که به اتهام خیانت به کشورش و همدستی با آلمان به اشتباه، سالها در زندان حبس بود و یکی از نمونههای یهود ستیزی جامعه و حکومت فرانسه به شمار میرود.
[2] تاریخ نقد جدید، جلد چهارم، رنه ولک.
[3] موخره ابله، سروش حبیبی.
انتهای پیام/