برداشتی آزاد از روایت‌هایی درباره مرگ

کلماتی که محرم رازی بزرگ شدند

30 فروردین 1401

مرگ چیست؟ آیا کیهان عمیق انسانی که ظرفیت کلمه به اندازه بیان عظمتش نمی‌رسد چیزی فانی و پایان‌پذیر است؟ چگونه می‌توان درک کرد که همه چیز ما این شصت سال نه هفتاد هشتاد سال باقی است و بس. نه، صد سال! دیگر چه؟ حقیقتا چه قلمرویی را تاب عظمت روح انسان است و چه ادراکی را می‌توان یافت که پی به این انسان ببرد. ما سرخوش آن دیده تار و رنگ‌های نمور و چند نیت خالص و ناخالصیم. ما سر در گریبان حس‌های محدودیم. ما را چه قدرتی‌ست که قدمی به عالم نامحسوسات ببرد از این محسوسات عینی! مرگ...

زمان می‌گذرد، نفس‌ها به شماره است. و چه عدد کوتاه و چه زمان خوش سرعتی. آنها برای انسان هیچ است اگر قدمی از کالبد سخت و سنگین خود و از دنیای کم‌رنگ کمی جذاب خود فاصله بگیرد. احساسات تلخ و شیرین ما اما همچنان باقی‌ست. حس‌ها می‌ماند. حس‌ها روح ما را سنگین و افسرده یا سبک و شاد می‌کنند. آنچه باقی‌ست همه احساسات است که همچون جسم، تجسم یافته. و چه عجیب است مواجهه انسان با خود. خودی رها گشته در مقابل آنچه بوده. اما چه کسی‌ست که حقیقتا ببیند و تجربه کند. اندک افرادی هستند که از جسم و دنیای خویش آزاد شدند و چه آزادی لذت بخشی. و چه تضاد عجیبی دارد این لذت تجربه شده و قرائت وحشت‌آفرین از این رهایی در محدودیت نظر این قلمرو کوتاه.

انسان در مواجهه با این وادی سرشار از پرسش است. پرسش و نه باور. پرسش‌هایی که شاید راهی به باور باشد اما گذر زمان قصه انسان را به بی‌باوری رنگ آمیخته.

گاهی نشانه‌هایی هم هست و چه زیباست قلم‌هایی که این نشانه‌ها را می‌نگارند. و قلم‌ها زنگ‌هایی هستند که بنوازند و دل‌هایی را شاید بیدار. قلم‌هایی که از مرگ بنویسند اما کدام حقیقت است و کدام نیست. چه مرگ‌ها که آمد و فراموش شد. و چه انبوه مرگ‌هایی در این زمانه بیمارگون. بیمارگون و وحشی و وحشت‌آفرین. چه وحشتی؟ از مرگ؟ از مرگی که به نگارش درآمدند و سرشار از زیبایی است؟

آری، قلم‌هایی هستند که از آن سوی مرگ می‌نویسند. و برای کشف این وادی چه سفرها که نویسنده آن رفته و چه زحمت‌هایی که کشیده. باید نوشت از آن دسته مدعیان مرگ‌بیدار که پرسش‌های مردم را دکان کردند و پاسخ‌هایی غفلت‌انگیز ساخته و می‌فروشند. اما بینای حقیقی مرگ را چه سری در دل است که خاموش تمام راه این دنیا را می‌پیماید؟ آری سخت است رصد این ستاره‌های روشن‌ضمیری که توفیق یک قدم بیرون از ضمیر شخص خود رفته‌اند و برگشتند و چه دشوار است به کلمه ثبت کردن سر دل آنها. «آن سوی مرگ» این‌چنین کرد. هرچند در این دنیای سرگرمی‌ساز پر است از خبر و پر است از قصه‌ها و شاید این قصه هم قصه‌ای باشد در کنار همه. اما بوی حقیقت و مستندگونه آن است که وجه تمایز این قلم و این کتاب است با غیر.

مدتی روزگار مرگ‌آفرین است و سلامتی سهمیه روزانه آدم‌های شهر شده. در این وانفسای پلیدی ذهنم آشوب است. از فکر مرگ. شاید یاد مرگ. مدتی امواج کوبنده «اگر»ها ذهن را طوفانی کرده. این قلم در اسارت «اگر»ها افتاده و دائم تصویر اگر من بروم و دیگران چه کنند یا اگر این برود و آن برود چه بر سر من آید و اگر و اگر و اگرها خفه‌ام می‌کند. تا این که کتاب «آن سوی مرگ» سراغم آمد. خواندم و حظ بردم. حقیقت است آنچه ما با چشمان بی‌لیاقتمان نمی‌بینیم. لذتی است فرادرک ما که با سخنان کذب وحشت‌انگیز فریب خوردگانیم. آری برای بی‌خبران، وحشت‌انگیز و برای متوجهان، لذت‌بخش اما… کتاب، عجیب سیرابم کرد. و چه روایت متاثر کننده‌ای.

کلماتی که به دست جمال صادقی و به روایت سه شاهد این سفر در کتاب «آن سوی مرگ» از سرچشمه می‌جوشد و از حقیقت جریان دارد را باید خواند و تفکر کرد؟ آری می‌توان ذره‌ای تفکر کرد. باید که ذره‌ای تفکر کرد. مرگ چیست؟ باید به مرگ فکر کرد. باید به زندگی اندیشید. باید و باید و باید… باید فهمید این دنیا یک گذرگاه لحظه‌ایست و بس. همین. چند ثانیه در برابر عمر عالم! و تاریخ انسانیت و رحمانیت به تعدد همه ستارگان عالم این را فریاد زده اما… و باید خواند،‌ آنچه از حقیقت جریان دارد. و حقیقتا مرگ چیست؟ و چه خوش گفت و خوب کلمات را به عطر خوش حقیقت آویخت آوینی. بگذارید همین را بیاورم و حرف تمام…

«زندگی زیباست اما شهادت از آن زیباتر است. سلامت تن زیباست اما پرنده عشق،‌ تن را قفسی می‌بیند که در باغ نهاده باشند… و مگر نه آن که خانه تن راه فرسودگی می‌پیماید، تا خانه روح آباد شود. و مگر این عاشق بی قرار را بر این سفینه سرگردان آسمانی که کره زمین باشد برای ماندن، در اصطبل خواب و خور آفریده‌اند؟ پس اگر مقصد را نه اینجا در زیر سقف‌های دلتنگ، و در پس این پنجره‌های کوچک، که به کوچه‌ای بن‌بست باز می‌شوند، نمی‌توان جست؛ پس بهتر آنکه پرنده روح دل در قفس نبندد! پس اگر مقصد پرواز است قفس ویران بهتر، پرستویی که مقصد را در کوچ می‌بیند، از ویرانی لانه‌اش نمی‌هراسد.»

انتهای پیام/

بیشتر بخوانید