تهران تبرج میکرد و نورهایش را بیرون ریخته بود. او از نورهای شب تهران خوشش میآید و من نه. تهران مثل یک لکاته خوشرقصی میکند. مثل این دخترهایی که همه اجزایشان فیک است. شاید ناخن کاشتهشدهشان قشنگ باشد اما زیرش چرک است. شاید رنگ رژشان زیبا باشد اما از خط لبشان بیرون زده و جوشها و آکنههاشان از زیر یک خروار کرم پودر معلوم است.
گفتم: «کباب میخوام»
بیهیچ حرفی فرمان را کج کرد و در یک کبابی ضایع ولو شدیم که موزیک نامتناسب با محیط و نورهای زیاد و غیرضروری و گارسنهای نابلد و منوی پر از دروغش توی ذوقمان تف میکرد. چرا نمیشود یکجایی یک کبابی خستهای پیدا شود و یک پیرمرد با سبیلهای زرد حاصل از استعمال بلاانقطاع اشنو یک گوشهای نشسته باشد و ما تنها مشتری او باشیم چون کلا یک میز و دو صندلی دارد و همهاش یک مشت گوشت در یخچالش کنار گذاشته باشد و همان را برایمان به سیخ بکشد و روی آتش بگذارد و بگوید «هر ده دقه یکبار بچرخونش، نون هم همون بغله» و کارت هم از آدم نگیرد و همانطور که سرجایش لم داده وقتی میپرسیم «چقدر تقدیم کنیم؟» با چشم اشاره کند به منوی کاغذی پاره و آب خوردهای که با خودکار بیک آبی حدود ده سال پیش نوشته شده و چسب نواری دورش زرد و چرک است و بگوید: «قیمتا هست، جمع و تفریق بلدی؟ بقیه پولتو از دخل بردار و اگر هم زرنگبازی درآوردی و دولا پهنا حساب کردی به درک. فقط دهانت را ببند بذار سیگار بکشم.»
به دودی که از پیپش درمیآمد نگاه میکردم که لبهایش تکان خورد و دودها را مضطرب و فراری کرد و گفت «داری میری» از اینکه من چه گفتم و چه میخواستم بگویم و جلوی زبانم را گرفتم چون یکچیزی توی گلویم سفت وایساده و جلوی صدا را گرفته بود بگذریم، وقتی با یکنفر ساعت دو شب تهمههای شهر در یک کبابی ضایع نشستهای، دیگر خیلی چیزها مهم نیست. حالا اینها را نگفتم که تهش نتیجه بگیرم که نه! نمیشود ولش کنم در این خاک ثمرنداده و برم آنسر دنیا پس گور بابای رفتن و زندهباد رفاقت و بگو کی کجا باشم رفیق! نه. آدمیزاد لنگه دمپایی ول شده از پای یک یاروی منقل و جوج بهدست است که جریان رودخانه با خودش برده و یارو داد زده که «عه بگیرش» و هرچه اطرافیانش پریدهاند که بگیرندش نتوانستهاند. حالا یکجاهایی هم گیر میکند، به شاخه بیرونزده از درخت حاشیه رود یا به دسته یک کیسه پلاستیکی یا بین دو تخته سنگ وسط رودخانه ولی بالاخره یک ساعت دیگر، دوساعت دیگر، یک سال دیگر، ده سال دیگر ول میشود و دوباره با جریان بیرحم و وحشی آب میرود. اما چیزی که تا ابد در یاد آن دمپایی میماند یاد پای آن یاروییست که گفت «عه بگیرش». کسی که دوی شب با او کباب میخوری مثل پای آن یارو است. تا ابد با تو میماند و ول کردنش سخت است و تا ابد صدایش توی گوشت تکرار میشود که گفت «عه بگیرش» و تا ابد با خودت فکر میکنی «اگر گرفته بودند چه؟»
نقطه را که گذاشتم سرم را بالا آوردم و دیدم در بنبستی گیر افتادهایم و پشت سرمان یک شیب نود درجه است و باز هم طبق معمول او خواسته بود که ببیند کدام راه است که به ترکستان میرود و همینطور اللهبختکی سر سوگلی سایپا را انداخته بود در یک کوچهای و حالا مثل خر در گل مانده بودیم. سرم را پایین آوردم اینها را بنویسم که یک یارویی با تیشرت و شلوارک آمد. نمیدانم دو شب در خیابان چه میکرده. آمده آشغالها را بگذارد یا سیگار بکشد یا خرهایی که در گل ماندهاند را خفت کند و بکُشد یا آن که دوست دارد شبها بیاید رو به روی آن شیب وحشی بنشید و با خود بگوید «عجب شیبیه پسر!» و تعجب کند که آن شیب هنوز آنجاست، مثل تمام شبهای ده سال اخیر. نمیدانم. اما سر و کلهاش پیدا شد و گفت «پاشو برات دربیارم». ماشین را میگفت. اما گزینههای دیگری هم به ذهن ما خطور کرده بود که همچنان شواهدی دال بر متنفی بودنشان نیافته بودیم. خری که دو نیمهشب در گل گیر کرده چه انتخابی میتواند داشته باشد؟ باید خودش را بسپرد به دست یارویی که میگوید «پاشو برایت دربیارم» حالا یا افسار را میگیرد و درمیآورد یا کلیههامان را. این شد که یک مرد چهل ساله با چشمان سرخ از بیخوابی و دختری با موهای ژولیده و دفترچهبهدست از ماشین پیاده شدند و من سر خم کردم و خودکارم را گذاشتم لای دفترچه و وقتی سرم را بالا آوردم دیدم یارو انگار که صبح از خواب بیدار شده و درحالی که هنوز کمی در حال و هوای خواب و رویاهایش است چاقو را زده توی کرهای که از قبل بیرون مانده و آن را روی نونی نرم و پنبهای مالیده و و انداخته گوشه لپش، دقیقا به همین شکل ماشین را از کوچه درآورده بود.
داشتم میگفتم. بعد از یک مدتی دیگر برای حرف زدن نیازی به کلمه نیست. او با سکوتش با من حرف میزند و اینکه وقتی به بلواری که خانهمان آنجاست نزدیک میشویم سرعت سوگلی سایپا را کم میکند و دلش نمیخواهد برسیم و اینکه وقتی من را پیاده میکند ماشین را از پشت اتوبوسی که همیشه جلو خانهمان پارک است عقب میکشد تا از رفتن من به داخل خانه مطمئن شود و وقتی یکهو سرعتش از ۸۰ به ۱۱۰ میرسد و وقتی به دوراهی میرسد مردد میماند که کدامش را داخل برود تا شب را بهیاد ماندنیتر کند و وقتی حین عبور از پیچهای تند، آویزی که خودم برایش درست کردم و به آینهاش آویخته، خودش را روی جریان پیج میاندازد و تاپ میخورد و میرقصد را آهسته در دست میگیرد و مهرههایش را به آغوش دستانش میکشد و آرامش میکند و وقتی یکجاهای موزیک را زیاد میکند چون میداند من دوست دارم و وقتی ۲۳امین سیگار روز را روشن میکنم و هنوز یک کام نگرفته از لبم میکشد و بقیهاش را خودش میکشد که من کمتر بکشم و اینکه وقتی من سرم پایین است و اینها را مینویسم نگاهی به من میاندازد و نه به دفترم تا ببیند چه مینویسم ـ چون نیازی ندارد ـ با من حرف میزند.
تمام این کلمات را قبل از اینکه دفتر بداند، او میداند و میتواند با صدای بلند بشنود. همه این لحظات داریم با هم حرف میزنیم و کسی نمیشنود. به این فکر میکنم پس کی این دانشمندان یک چیزی اختراع میکنند که آدمها بدون تکان دادن زبان با هم حرف بزنند و احتمالا اختراع شده و دست رهبران دیکتاتور است که وقتی یک جایی مثل سازمان ملل متحدد دور هم جمع میشوند و با تکان دادن زبانشان حرف مفت میزنند و همزمان حکومتهای دیگر را محکوم میکنند و در همین حال با آن چیزی که دانشمندان اختراع کردهاند، با رهبر کشوری که درحال محکوم کردنش هستند لاس میزنند و میگویند «این دریوریها که تمام شد بلند شو برویم یک شات چاییشیرین با هم بزنیم» اما خب من و او این دستگاهی که دانشمندان اختراع کرده یا نکردهاند را نداریم و آنچه داریم و باعث میشود بدون کلمه با هم حرف بزنیم هزینه زیادی داشته اما پولی برایش ندادهایم و آن ده سال رفاقت است.
ترمز که میزند سرم را بالا میآورم و بدنه سفید اتوبوسی که همیشه خدا جلوی خانهمان پارک است و او پشت آن نگه میدارد تا کسی نبیند نصف شب از ماشینش پیاده میشوم و فکر بد کند توی صورتم میخورد. سرم را طرفش برمیگردانم و نور تابلوی بالای اژدر زاپاتا که خودش تعطیل است اما تابلویش همیشه روشن است صورتش را تاریک میکند و نگاهش میکنم با آنکه چیزی نمیبینم. دفترم را میبندم و دستم را روی دستگیره در میگذارم و میگویم «شنیدم کانادا هواش خوبه. بیا با من» میگوید «آره شنیدم هواش خوبه» و سرش را به سمت خیابان برمیگرداند و پیاده میشوم.
انتهای پیام/