تصویری تازه از حاج قاسم سلیمانی در زندگی‌نامه خودنوشتش

یادگاری عزیزِ مردی که از چیزی نمی‌ترسید

13 دی 1400

جنگ را نمی‌شود در کتاب‌ها دید. نویسنده‌ها هرقدر هم که تردست و کاربلد باشند، نمی‌توانند حجم وسیع خشونت و رذالت پشت هر جنگ را کامل به تصویر بکشند. نویسنده‌ها لاجرم تصور را می‌گذارند به عهدۀ مخاطب. سینما اما در به‌تصویرکشیدن جنگ، موفق‌تر است؛ چون کارش به‌تصویرکشیدن است! دست خیال مخاطب را می‌گیرد و می‌گوید بیا با چشم خودت تماشا کن. پس وقتی با چشم خودت، حتی از پشت پرده نمایش یا صفحه آبی، جنگ را، تصویر واقعی جنگ را، حتی در چند قاب محدود منتخب تماشا می‌کنی؛ می‌بینی قطع‌شدن دست و پای آدم‌ها چقدر ترسناک است. می‌بینی تصویر صورت‌های متلاشی‌شده رزمنده‌ها و دل‌وروده‌های بیرون‌ریخته‌شان هرگز از ذهن پاک نخواهد شد.

این یادداشت، درباره یک فیلم سینمایی نیست. با این مقدمه، می‌خواهد دست شما را بگیرد و به مردی نزدیک کند که سال‌های سال، چهره واقعی جنگ را دیده بود. نه از پشت کلمات کتاب‌ها، نه از پشت پرده نقره‌ای یا آبی، که رخ‌به‌رخ، چهره‌به‌چهره.

پس این مرد، با این همه خون و خون‌ریزی و جراحت که دیده و برداشته، باید دل سنگینی داشته باشد، نه؟ احتمالاً صدها بار خون هم‌رزمان شهیدش به صورتش پاشیده. احتمالاً هزاران ‌بار اندوه چشم فرزندان شهدا را دیده. احتمالاً میلیون‌‌ها بار از تجاوز، استکبار، استعمار و هر بهانه دیگر جنگ‌های نابرابر بی‌رحمانه، رنج کشیده و دل سفت کرده. او مثل ما جنگ را تلطیف‌شده‌ به‌واسطه فاصله، ندیده. او جنگ را زیسته. او مرگ را زیسته.

حالا که نزدیک شده‌اید، اگر کتابی را جلوی چشمتان باز کنم که رقیق‌ترین کلمه‌ها و توصیف‌ها را دارد و بگویم این کتاب را همان مرد سالیان جنگ، همان مرد جنگ‌های طولانی نوشته، باور می‌کنید؟ بیایید. جلوتر بیایید تا بهتر نشانتان بدهم.

«از چیزی نمی‌ترسیدم». این، نام کتابی‌ست که شگفت‌زده‌مان می‌کند. زیر دست‌خط سرخی که روی پیشانی کتاب این عنوان را نوشته، نام نویسنده، با همان خط فرز عجول، نوشته شده: «قاسم سلیمانی». این نام هم سرخ است. سرخِ سرخ.

این کتاب، زندگی‌نامه خودنوشت سردار شهید حاج‌قاسم سلیمانی است. سال گذشته، حوالی اولین سالگرد شهادت سردار، انتشارات مکتب حاج‌قاسم آن را چاپ کرد؛ نشری که زیر نظر زینب سلیمانی، یادگار حاج‌قاسم، فعالیت می‌کند. این کتاب 140صفحه‌ای، دو بخش دارد، یکی متن بسیار اندک‌ که ویراسته‌ شده یادداشت‌های حاج‌قاسم است و دیگری، تصویر عینی دست‌نوشته‌های او با خط خودش، همان خطی که بر پیشانی کتاب نشسته. کتاب، دست‌نوشته‌های سردار است درباره روزهای زندگی‌اش از سال 1335 تا 1357. پس جز یک مقدمه از دخترش و یک پیش‌گفتار، کلمه‌‌ای جز کلمات خود حاج‌قاسم در آن نمی‌بینیم. البته یک صفحه مهم هم در اولین مواجهه با کتاب به چشممان می‌خورد که یادداشت رهبر انقلاب بر این کتاب است. بیایید بخوانیمش تا نکته‌ای را برایتان بگویم:

 «بسمه تعالی. هرچیز که یاد شهید عزیز ما را برجسته کند، چشم‌نواز و دلنواز است. یاد او را اگرچه خداوند در اوج برجستگی قرار داد و بدین‌گونه پاداش دنیایی اخلاص و عمل صالح را بدو هدیه کرد، ولی ما هم هرکدام وظیفه‌ای داریم. کتاب حاضر را هنوز نخوانده‌ام، اما ظاهراً می‌تواند گامی در این راه باشد.

رزقنا الله ما رزقه من فضله

سیدعلی خامنه‌ای

7/10/1399.»

چطور شده که رهبر کتاب‌خوان ما، سنت‌شکنی کرده و پیش از خواندن یک اثر، بر آن تقریظ نوشته‌اند؟ پاسخ این سؤال در دل ماجرای تولد این کتاب است که چیزی از آن نمی‌گویم تا خودتان بخوانید.

چند چیز در این کتاب هست که به احتمال زیاد شما را شگفت‌زده خواهد کرد. یکی این است که کسی که بالاترین نشان نظامی ایران را که پس از انقلاب به احدی جز او اهدا نشده، بر سینه دارد، نه یک بچه‌شهری مدرسه خاص‌رفته، که یک روستازاده سخت دست‌تنگ است. من می‌گویم «دست‌تنگ»، اما شما وقتی کتاب را با کلمات خودش می‌خوانید و می‌بینید راستی‌راستی جز دو پیراهن «بشور و بپوش» پلاستیکی، در زمستان و تابستان هیچ تن‌پوش دیگری نداشته، حیرت می‌کنید. مشتی نمونه خروار ببینید: «از شدت سرما دائم در حال دندان‌گریچ [دندان‌قروچه] بودیم. مادرم زمستان‌ها مقداری مائده خشک‌شده که مثل سنگ بود (شلغم پخته‌شده خشک‌شده) به ما می‌داد. جویدن یک شلغم، نصف روز طول می‌کشید. مقداری شیست (سنجد) و گندم برشته و مغز هم بعضی وقت‌ها می‌داد و بعضی‌وقت‌ها نمی‌داد. عمدتاً زمستان‌ها من و خواهر و برادرانم، سیبو (سیب‌زمینی) زیر آتش چال می‌کردیم و می‌پختیم و می‌خوردیم. به محضی که آسمان باز می‌شد، به سمت آفتاب می‌رفتیم و کنار خانه صمد که برِ آفتابی خوبی داشت، رو به آفتاب، خودمان را گرم می‌کردیم.» (صص 24-25)

دیگر این‌که تصویری که ذهن ما به‌صورت خودکار برای کودکی‌های سردار سلیمانی می‌سازد، در این کتاب به‌هم‌ می‌ریزد. می‌بینیم که او تا سال‌های جوانی، با چیزی به‌عنوان مرجع تقلید آشنا نبوده. بچه‌حزب‌اللهی درس‌خوان معطر نبوده که پله‌های ترقی را یکی پس از دیگری طی کند! می‌بینیم آهسته‌آهسته با دیگر واجبات دین آشنا و مأنوس می‌شود. می‌بینیم درس را به‌خاطر اداکردن قرض مالی پدرش و کسب درآمد، رها می‌کند. می‌بینیم چقدر سختی می‌کشد تا از فساد لبالب روزگار پهلوی دور بماند و مشغول کار و ورزش باشد.

از همه جالب‌تر اما، این آخری‌ست. به مقدمه این یادداشت برگردیم. با مردی طرفیم که در سنگرهای طولانی، زانوهایش را در شکم جمع کرده و گلوله‌ها از بالای سرش، نفیرکشان گذشته‌اند. با فرماندهی طرفیم که خشن‌ترین چهره بشریت را دیده، اما، اما، اما رد این خشونت در کلماتش هیچ پیدا نیست. آن‌قدر روان و لطیف و شیرین می‌بیند و می‌نویسد (و دریغ که می‌بایست این افعال را به زمان ماضی بنویسم) که تو حیران می‌شوی. گمان می‌کنی با نویسنده‌ای طرفی که نرمه دستش هرگز قنداق تفنگی را لمس نکرده و تنها خوانده و خوانده و خوانده. آن‌ها که حاج‌قاسم را از نزدیک می‌شناسند، گواهی می‌دهند او همیشه در حال خواندن بوده. دخترش هم در مقدمه کتاب، به این مهم اشاره کرده، اما آن‌چه در روایت لطیف تمیز او از زندگی‌اش می‌بینیم، فراتر از اثری‌ست که خوب‌ خواندن در خوب‌ نوشتن می‌گذارد. این‌جا آن تنگه‌ای‌ست که سره از ناسره جدا می‌شود. این‌جاست که جنگ، جای خودش را به کلمه دقیق‌تری می‌دهد: «جهاد».

قاسم سلیمانی جنگ‌جو نبود، مجاهد بود. تصویری که ما از او در کتاب می‌بینیم، جهانی که از دریچه چشم او تماشا می‌کنیم، جهان ستیزه نیست؛ جهان صلح است، جهان طبیعت و زیبایی و مهر.

قلم حاج‌قاسم در کتاب «از چیزی نمی‌ترسیدم»، قلم یک نویسنده ماهر است. خوب و دقیق، فضاسازی می‌کند و نشان می‌دهد. ببینید: «آن سال، ماه رمضان، تابستان بود و عشیره ما هم پلاس‌های خودشان را کنار جوی آب تنگل زده بودند. آب از در خانه ما هم عبور می‌کرد. صدای غلت‌خوردن شبانه آن و روشنایی و زلال روز از آن و خنکا و پاکی خاص آن که از چشمه‌سارهای پر از برف و کوه تنگل می‌آمد، روح هر آدمی را صیقل می‌داد.» (ص38)

همان‌طور که دیدید، توجه به گویش محلی و لهجه زیبای کرمانی هم در این کتاب، چشم‌نواز است. ویراستار باتجربه، همت کرده هرجا لازم است، با پانوشت‌هایش به کمکمان بیاید، اما راستش بعضی‌وقت‌ها هم لازم نبوده و به کمک آمده! مثلاً کلماتی مثل «پاتوق»، «بارگذاشتن غذا»، «افاقه» یا «گراز»، واقعاً نیاز به پانویس و توضیح بیشتر ندارند و حواس خواننده را از متن پرت می‌کنند. از این زیاده‌روی اگر چشم بپوشیم، به کمک تجربه ویراستاری محمدمهدی باقری، با اثری روان و خوش‌خوان طرفیم؛ یادگاری عزیزی از مردی که از چیزی نمی‌ترسید.

 

عنوان: از چیزی نمی‌ترسیدم، زندگی‌نامه خودنوشت قاسم سلیمانی از 1335 تا 1357/ پدیدآور: شهید قاسم سلیمانی/ انتشارات: مکتب حاج قاسم/ تعداد صفحات: 136/ نوبت چاپ: شصت‌وسه.

انتهای پیام/

1 دیدگاه

  • رؤیا

    ترغیب شدم به خوندنش. ولی چیزی که از کل متن‌تون برداشت کردم مصداق همون جمله معروف حضرت زینب سلام الله علیها هست که با وجود دیدن صحنه‌هایی به مراتب دلخراش‌تر در صحرای کربلا، در نهایت فرمودن: چیزی جز زیبایی ندیدم... شاید اون‌چه که سردار عزیز در صحنه نبرد می‌دیده چیزی فراتر از دست و پاهای بریده و بدن‌های زخمی بوده که باعث حفظ لطافت روحش شده!

بیشتر بخوانید