روایتی داستانی از تنهایی میان هجوم خاطرات

بام‌مون نشه؟

31 تیر 1403

مخلوطی از بوی لنت و صفحه کلاج دماغم را پر کرد. یک لحظه از ذهنم گذشت که مگر امروز چندشنبه‌ است که اینقدر ماشین ریخته در خیابان‌ها؟ آن هم در این خیابان، اینجا، این بالای بالا؟ خواستم از بچه‌ها بپرسم که یادم افتاد چهارشنبه است، 7 دی. دو روز مانده به 9 دی.

صدای موزیک را کم کردم و گفتم: «آقا من دیگه سرویس شدم. بقیه‌ش رو پیاده بریم، برگشتنی هم که سرپایینیه.» منتظر جوابشان نماندم و پیچیدم در اولین کوچه و ماشین را پارک کردم.

یک ساعت پیش بود که رضا در گروه نوشت: «آقا! یه باممون نشه؟» من اوکی دادم. رضا نوشت: «ایولا»، و چند دقیقه بعد عرفان زنگ زد: «سلام سلطان. چه خبرا؟ حاجی رضا و حامد ماشین ندارن. تو می‌تونی رستم رو آتیش کنی؟»

همان لحظه پشت تلفن ‌تصویر ترافیک همین سربالایی منتهی به آن بالا جلوی چشمم آمد. اما نمی‌توانستم نه بگویم و برنامه‌خراب‌کن شوم. گفتم: «آره حاجی، رستم در رکابه.»

رستم، پراید مدل 88 ماست که رنگش سبز نیست؛ سیاه است. یکی دو سالی می‌شود که دیگر به خرج افتاده. همین ماه پیش سرسیلندر سوزاند و چند میلیونی روی دستمان خرج گذاشت. بعد از سوار شدن عرفان و حامد به خانه رضااینا می‌رسیم و او بلافاصله بعد از سوار شدن می‌گوید: «امیر دنبال ممد نمی‌خواد بری. زنگ زدم بهش گفت الان بیرونه با رفیقای دانشگاش، از اون طرف اضافه میشه بهمون.» نفس راحتی می‌کشم. حال نداشتم از این سر شهر بروم آن‌ور. بهترین خبر ممکن، در این ترافیک ابدی. راه میفتم و به حامد می‌گویم: «حامد مسیرو بگو که از کجا برم.» معمولا تا وقتی حامد همراهمان باشد، از ویز و بلد و این چیزها برای پیدا کردن مسیر استفاده نمی‌کنیم، مگر اینکه کار بیخ پیدا کند. تازه خدا نکند آقا در ماشین باشد و ما از مسیریاب استفاده کنیم. جوری فحش‌کشمان می‌کند که حالی‌مان شود در حضور او نباید ویز بزنیم. البته که منظوری از این کارش ندارد، بیشتر می‌خواهد راه‌بلدبودنش را به رخمان بکشد. مثل کف دست نه، اما حامد واقعا خوب تهران را بلد است. هزار بار ازش پرسیده‌ام که «لعنتی، آخه چه جوری انقدر خوب راه‌ها تو ذهنت میمونه؟» او هم هر هزار بار در جواب با یک لبخند شیطانی و انگشت اشاره‌ای که سرش را نشان می‌دهد می‌گوید: جینیوسم.

آخرای خیابان و نزدیک آن بالا، نفس عرفان هم دیگر بند می‌آید. حالا ما سه نفر یک چیزی اما عرفان لب به سیگار هم نمی‌زند. پارکینگ را که رد می‌کنیم زنگ می‌زنم به ممد تا ببینم کجاست. می‌گوید تا یک ربع دیگر می‌رسد. می‌رویم از مغازه سیگار بخریم و چند نخی دود کنیم تا ممد هم برسد و بعد برویم آن بالا، جایی که تهران از آنجا کوچک‌تر از چیزی که واقعا هست به نظر می‌رسد. بعد از صحبت درباره دانشگاه و ددلاین‌ها و پروژه و این حرف‌ها، حامد می‌گوید:«امیرخان رستمم حالش خرابه‌ها. دیگه فک کنم آخراشه.» می‌خندم. وقتی به جای امیر یا حاجی می‌گوید امیرخان، یعنی فاز مسخره‌بازیست. می‌گویم: «آره گمونم. دیگه وقتشه یه سهراب تازه‌نفس بخریم.» تا می‌خواهیم درباره رنگ و مدل سهراب حرف بزنیم، ممد با مشمايی در دست از راه می‌رسد. سلام‌علیک می‌کنیم و رضا تیکه‌اش را که از اول راه توی گلویش گیر کرده بود، به ممد می‌اندازد: «خداروشکر سلطان ممد افتخار داد و تشریف آورد بالاخره. نشد ما یه جا بخوایم بریم و آقا نگه با بچه‌های یونی بیرونم، با بچه‌های یونی شمالم، با بچه‌های یونی تنیسم.»

ممد با لبخند همیشگی‌اش، همانطور که دارد با من دست می‌دهد، می‌گوید: «همینه که هست، خیلی پرروبازی در بیاری همینم دیگه نیست.»

حامد می‌‌گويد: «آقا بيايد با اين مينی‌بوسا بريم بالا. تا حالا سوار نشديم. امتحانش که ضرر نداره؟» چهار نفری ديسلايك نشان می‌‌دهيم كه يعنی نه، پياده برويم. در راه طبق معمول بحث به فوتبال کشیده می‌شود. اول روی رضا خراب می‌شويم و او هم چيزی نمی‌گويد. فقط می‌خندد. هر چند معلوم است که بهش فشار آمده. وقتی تصميم گرفت تاتنهامی شود بايد فكر اين روزها را می‌كرد. عرفان از همه خوشحال‌تر است. مسی بالاخره به جام جهانی رسيد و تا حداقل يک سال کسی چیزی نمی‌تواند بار او کند، مخصوصا من و رضا که هر دو به عشق رونالدو رئالی شدیم. فعلا در موضع ضعفيم. ممد هم سعی می‌كند در بحث و كری‌خوانی‌ها شركت كند اما او خيلی وقت است كه فوتبال نمی‌بيند. آخرين فوتبالی كه ديده، همان دربی معروف چهار دو بود. همان بازی که برای گزارشگر سوال شده بود که طارمی پاس می‌دهد یا هتریک می‌کند؟ اتفاقا آن بازی را هم با هم ديديم. با هم یعنی همین جمع پنج نفره به علاوه سی چهل نفر دیگر از بچه‌های مدرسه که الان هر کدام دارند راه خودشان را می‌روند، هر کدام زندگی خودشان را دارند. حداقل ده سال از آن روزها گذشته است. ده سالی که به طرز عجیبی زود طی شده. برای هر پنج نفرمان. بعد از راهنمایی، ما پنج تا از هم جدا شدیم. من و رضا به یک مدرسه رفتیم و آن سه تا ـ یعنی ممد و حامد و عرفان ـ یک مدرسه‌ دیگر. ارتباطمان کم شد، اما از بین نرفت. هر از چند گاهی دور هم جمع می‌شدیم، به بهانه سالن فوتبالی، سینمایی، چیزی. اما خب روابط تغییر فاز داده بود. ما بزرگتر می‌شدیم، کم‌کم خیال برمان داشت که می‌فهمیم زندگی یعنی چه، رفاقت یعنی چه و اینکه دنیا دست چه کسی‌ست. در دنیای نوجوانانه نامحدود خود غوطه‌ور بودیم. نامحدود، چرا که تا می‌توانستیم خیالبافی می‌کردیم. مرزی میان آرزو و هدف و خیال قائل نبودیم. حسی نسبت به گذر زمان نداشتیم. آینده برایمان آن صفحه سفیدی بود که می‌توانستیم هر چیزی که دلمان می‌خواست را بر روی آن حک کنیم. گذشت تا سال کنکور. آن سال شاید یک یا دو بار همدیگر را دیدیم. «سلام. چه خبر؟ تراز؟ شما قلم‌چی می‌دید یا گزینه دو؟ آخ آره اینو بدیم چقدر عشق کنیم.» هنوز روز کنکور یادم است. آزمون که تمام شد تا شب با هم در خیابان‌ها می‌چرخيديم. انگار كه از زندان آزاد شده باشيم. انگار نه، چرا که واقعا همین دیروز بود. واقعی بود. هنوز هم واقعی است. خيال می‌كرديم ديگر تمام است و از امروز ديگر فقط ماییم و زندگی و عشق و حال. خيال می‌كرديم.

 می‌رسيم به آن بالا. حسابی شلوغ است. نيمكتی برای نشستن خالی نيست، هر چند اگر خالی بود هم به کار ما نمی‌آمد. این بالا ما هیچ وقت روی نیمکت‌ها نمی‌نشینیم. پاتوق خودمان را داریم. كمی دورتر از نيمكت‌ها، جاده خاكی را كمی پایین می‌رویم و روی سنگ و خاک می‌نشینیم. مثل همیشه. ساعت ده شب است. دورمان هیاهوست. کمی که می‌گذرد می‌رسیم به آن مرحله‌ای که همه‌مان می‌دانیم باید حرف نزنیم و ساکت باشیم. به شهر خیره می‌شویم، تهران بزرگ، تهران کثیف، تهران مرموز، تهران چراغانی. نورهایی که ماشین‌اند و ساختمان‌هایی که پر از آدم. هُرم خستگی شهر و آدم‌هایش از این فاصله هم احساس می‌شود. از این بالا همه چیز آرام به نظر می‌رسد. خبری وجود ندارد، انگار این شهر تکه‌ای از جهان هستی و طبیعت است که دارد یک گوشه‌ای برای خودش نفس می‌کشد و کاری به کار کسی ندارد. این چیزی‌ست که از این بالا به نظر می‌آید. وگرنه هر کدام از آدم‌هایی که از این بالا دیده نمی‌شوند، برای خودشان قصه‌ای دارند. با رنجی دست و پنجه نرم می‌کنند. هر کدامشان دارند فیلم زندگی خود را بازی یا کارگردانی می‌کنند. همینطور که خیره شده‌ام به شهر و از این سر تا آن سرش را با دقت رصد می‌کنم، یاد حرف عرفان می‌افتم که یکبار در یکی از بحث‌های توی ماشین گفت: «ببین به نظرم آدم نباید شخصیت اصلی و بازیگر نقش اول زندگی خودش باشه. بلکه آدم باید فیلم زندگی خودشو کارگردانی کنه!»

به این فکر می‌کنم که من کارگردان فیلم زندگی‌ام هستم یا بازیگر نقش اول؟ به نتیجه نمی‌رسم. اگر در زندگی‌ خودم هم حتی بازیگر نقش اول نباشم و نقشی فرعی داشته باشم چه؟ چند دقیقه‌ای در سکوت می‌گذرد که از گوشی رضا صدای هایده بلند می‌شود. بعد از سوغاتی، حامد، عادت شادمهر را درخواست می‌کند. بعد تنهاترین عاشق پلی می‌شود، بعد پاروی بی‌قایق چاووشی. التماس می‌کنم که حامد نزند بعدی. توی صورتم لبخند می‌زند و نمی‌زند بعدی. حسابی در آهنگ غرق می‌شوم.

«گلوم خلوت‌ترین پس‌کوچه بن‌بست

سرم سرکش‌ترین فواره میدون

یه فنجون قهوه تو غمگین‌ترین کافه

یه عابر تو خیابونای سرگردون»

که یک دفعه آهنگ تولد پخش می‌شود. اعصابم به هم می‌ریزد، منتظر بودم که برسد به آن تیکه که «یه اعدامی که امیدش به دنیا نیست، ولی دنیا براش جذابیت داره».

اول فکر کردم که بعد از چاووشی تصادفا آهنگ تولد پلی شده. اما دیدم همه‌شان می‌خندند. تازه دوزاری‌ام می‌افتد. رضا می‌گوید، تولدت مبارک جیگر. ایشالا سال بعد همین موقع، همین جمع… بقیه‌اش را نمی‌گوید. حرفش میان همهمه گم می‌شود. نامردها خوب نقش بازی کردند. البته که من کاملا حواسم به تاریخ بود. نمی‌دانم چه مرضی‌ست اما وقتی روزها نزدیک تاریخ تولدم می‌شوند، شاخک‌هام تیز می‌شود. همانقدر که منتظرم همه یادشان باشد و برایم کادو بگیرند، دقیقا همانقدر دوست دارم همه فراموش کرده باشند تولدم را و کسی بهم تبریک نگوید، تا تنهایی‌ای که واقعیت دارد و حقیقت است با مشت بکوبد توی صورتم. با این حال اما انتظار چنین چیزی را نداشتم. ممد از پلاستیکی که با خودش آورده بود یک تیشرت رئال مادرید بیرون می‌آورد. شماره‌ی پنج زیدان، همان کیتی که در آن، آن گل معروف را به لورکوزن زد. انگار دنیا را به من داده باشند. زبانم بند می‌آید. دوباره نوبتی تبریک می‌گویند و من پشت سر هم بی‌اختیار کلماتی می‌گویم به نشانه تشکر.

«سلامت باشيد. نوكرتونم به خدا. تو شادياتون جبران كنم. مشتی هستيد.»

ممد می‌گوید: «داداش سه روزه داریم برنامه‌ریزی می‌کنیم. مجبور شدم خودم برم حضوری تحویل بگیرمش که به امشب برسه.»

می‌فهمم که داستان بیرون رفتن ممد با بچه‌های دانشگاه هم الکی بوده. فاز حسابی عوض می‌شود. وسط خنده و شوخی یک دفعه رضا با صدای بلند می‌گوید: «به‌به! بنازم.» توجه همه‌مان به رضا جلب می‌شود. خیره به آسمان دارد به هواپیمایی که معلوم نیست مقصدش کجاست اشاره می‌کند.

رضا ادامه می‌دهد: «آقا کی بشه که ما هم مسافر بشیم.» پشت‌بندش حامد هیِ کش‌داری می‌کشد و با لحن مسخره‌ای می‌گوید: «ای بابا.همه رفتنی‌ان. دیر و زود داره ولی سوخت و سوز چی؟ آفرین، نداره.»

رضا می‌گوید: «والا خدارو چی دیدی؟ شاید سوخت و سوزم داشت.»

دست رضا برای همه رو شده. او هر سه ماه یک بار تصمیمش را برای رفتن عوض می‌کند. یک بار می‌گوید «آقا گور باباشون، بالاخره که یه سری باید بمونن اینجا و جون بکّنن تا درست شه؟ یکی از اون یه سریا منم.» سه ماه بعد هر چه فحش و بد و بیراه است از دهنش در می‌آید و آخرش به این نتیجه می‌رسد که «اینجا جای ماندن نیست. دیگر جایی برای نفس کشیدن هم نمانده، چه برسد به زندگی و کار.»

هواپیما دور و دورتر می‌شود. ساعت ده دقیقه مانده به دوازده است. لبه شهر ایستاده‌ام. اگر همین الان همه مردم از پنجره خانه‌شان بیرون بیایند و همزمان یک نفر از آسمان یک نور خیلی بزرگ بیاندازد روی من ـ از همان‌هایی که روی بازیگران تئاتر می‌اندازندـ، می‌توانند من را ببینند. چشمم به هواپیماست. دور می‌گیرد. دور است اما حس می‌کنم که حرکاتش عجیب است. هواپیما از همان دور، برمی‌گردد. دور می‌زند. مسیرش را عوض می‌کند. به سمت ما می‌آید. راس‌راسكی دارد مستقيم به سمت من می‌آيد. نزدیک و نزدیک‌تر می‌شود. دماغه هواپیما دقیقا روبه‌روی من است. آنقدر نزدیک می‌شود که با خلبان چشم تو چشم می‌شوم. عجب خلبان عجیبی. اصلا شبیه هیچ کدام از خلبان‌هایی که از بچگی تا الان در کارتون و فیلم‌ها دیده بودم، نیست. ریش بلند سفیدرنگی دارد. به ده متری من که می‌رسد می‌زند روی ترمز و می‌ایستد. چند ثانیه من و خلبان زل می‌زنیم به هم. با چشم‌هایم از او می‌پرسم که آیا دارم خواب می‌بینم؟ جوابی نمی‌دهد. سری تکان می‌دهد و شروع به حرکت می‌کند. مستقیم می‌آید و از از روی من رد می‌شود. اول فکر می‌کنم که از رویم رد شده اما نه، انگار که من روح باشم، هواپیما از بدنم می‌گذرد و دوباره دور می‌زند و همان مسیر اول خودش را ادامه می‌دهد. دور می‌شود. خیلی دور. تبدیل به نقطه‌ای چشمک‌زن می‌شود. تا اینکه دیگر نمی‌بینمش.

قبل از پیدا شدن سر و کله این هواپیما، لباس رئال را پوشیدم تا عکس بگیریم. برمی‌گردم تا از بچه‌ها بپرسم آن‌ها هم دیدند این خلبان عجیب را یا نه؟ اما پیدا نمی‌کنمشان. کمی چشم می‌گردانم. پشت به تهران راه می‌افتم تا پیدایشان کنم. احساس می‌کنم آن مردی که چند متر جلوتر است، رضاست. آن بغلیش هم که قدش بلندتر است باید ممد باشد. به سمتشان حرکت می‌کنم. تند قدم برمی‌دارم اما وقتی بهشان می‌رسم، می‌فهمم اشتباه کرده‌ام. دوباره کمی دور و برم را نگاه می‌کنم. می‌چرخم. چند قدم جلوتر می‌روم. آن‌قدر می‌روم تا می‌افتم در جاده خلوت اتوبوس‌رو. آمدنی انقدر خلوت نبود، الان اما به جز من و بچه‌ها که احتمالا چند متر جلوتر هستند کسی نیست. شل می‌کنم و سرپایینی را تا پایین می‌روم. پیداشان نکردم، یعنی انقدر زود برگشتند؟ ادامه می‌دهم تا می‌رسم به پارکینگ.

می‌خواهم از در بیایم بیرون که پیرمرد خوابیده در ایستگاه نگهبانی بیدار می‌شود. چه خوب. ازش می‌پرسم چند جوان که با هم باشند را ندیده؟ انگار سوالم را نشنیده باشد به من می‌توپد که: «آقا این پراید برا توئه؟ بیا ببرش تو رو جدّت. دو ساعته می‌خوام ببندم در این صاب‌مونده رو. بیا ببر ماشینتو خدا خیرت بده.»

می‌گویم:« آقا من ماشینمو اصن تو پارکینگ نذاشتم. چند تا خیابون پایین‌تر گذاشتیم پیاده اومدیم بالا.»

می‌گوید:« ینی این پراید سیاه برا تو نیست؟»

سیاه را که می‌شنوم، سر برمی‌گردانم به سمت جایی که پیرمرد با دستش دارد به آنجا اشاره می‌کند. انگار رستم است. کمی می‌روم به سمتش، انگار واقعا خودش است. سوئیچ را می‌زنم، درها باز می‌شوند. به کل حواسم از پیدا کردن بچه‌ها پرت می‌شود. برمی‌گردم به سمت پیرمرد، سری تکان می‌دهد و می‌رود تا در آلونکش بخوابد. سوار ماشین می‌شوم. ساعت یک و چهل دقیقه است. گوشی‌ام را چک می‌کنم. عرفان پیام داده است: «سلام امیرجان. امیدوارم حالت خوب باشه. من و حامد یک ماه دیگه میایم ایران، با محمد هم هماهنگ کردیم که اگه تونست خودش رو برسونه. خیلی خوشحال می‌شیم اگه بتونیم همدیگه رو ببینیم. از رضا خبر داری؟ زحمت می‌کشی با رضا هم هماهنگ کنی؟»

با فریاد دوباره پیرمرد به خودم می‌آیم. ماشین را روشن می‌کنم و به سمت در خروجی حرکت می‌کنم، از پیرمرد معذرت‌خواهی می‌کنم. می‌اندازم در سرپایینی.

انتهای پیام/

1 دیدگاه

  • فهیمه اسماعیلی

    صمیمی، روان و خواندنی! دست‌مریزاد!

بیشتر بخوانید