«جونم مرگ گرفته! بذار چشم خورشید وا مونده، وا بشه بعد بگو بیان دم در این خراب شده صف بکشن… داغتو ببینم که تو در و همسایه آبرو برام نذاشتی.. عظیم د با توام…»
خالهم با اشاره مادر بلند شد در حیاط را بست. صدای زن همسایه کم شد. بهش میگفتیم خانم شمالی. توی آن محله قدیمی همه خانهها تنگ هم بود. یک کوچه باریک، به قاعده سهنفر که شانه به شانه راه بروند، یا یک موتور هوندا! نه بیشتر. خانه مادر بزرگ مادریام درست روبهروی خانه خودمان آن طرف کوچه بود. یعنی راهی نبود. پایمان را میگذاشتیم، آن ور جوی وسط کوچه، رسیده بودیم. مامان نمیگذاشت توی کوچه بازی کنم. برای همین همیشه توی حیاطمان زیر دختر انجیر بزرگ و قدیمی آقاجونم فرش پهن میکردم. چادر گلگلیام را میپوشیدم و با زهرا دختر همسایه طبقه سوم خاله بازی میکردیم. اما بیشتر وقتها میرفتم خونه مادر. خونه مادر شلوغ و پر رفت و آمد بود. همسایهها میآمدند. مادر خودش جایی نمیرفت. خوشش هم نمیآمد کسی از زنهای همسایه بیاید درخانه بایستد و همانجا حرفش را بزند. همه را دعوت میکرد به خانه.
مادر توی محله به دست بهخیر بودن سرشناس بود. هم مادر هم آقاجون. به خاطر اینکه مادر و پدر شهید بودند توی محل همه حرمتشان را رعایت میکردند. اما اینکه مادر پای درد دل زنهای محل مینشست و هر وقت میتوانست گره از دست و بالشان باز میکرد، مال قدیم بود. قبل از این که دایی شهید شود. خب من دیگر اینها را شنیده بودم و سالها قبل از تولدم بود.
صدای خانم شمالی هنوز میآمد. صدای زیری که تندتند چیزی با لهجه غلیظ شمالی میگفت و انگار گریه میکرد. مادر عینک ته استکانی به چشم داشت و سرش را فرو برده بود توی کتاب سوره انعامش که درشت نوشته بود. اما نمیخواند. بین ابروهاش گره افتاده بود. آخر سر هم کتاب را بست و عینک را درآورد و داد دستم تا روی طاقچه بگذارم.
زیاد طول نکشید که زنگ خانه را زدند.
ــ حاج خانم؟
صدای خانم شمالی بود.
جلوی پله آشپزخانه کنار خاله ایستاده بودم. خانم شمالی با چادر سرمهایاش که خطهای درشت و مورب سفید داشت آمد تو و رفت بالای اتاق نشست و تکیه داد به پشتی. بدون مقدمه چادرش را کشید روی صورتش و با صدای بلند شروع کرد به گریه.
مادر کنارش نشست.
خاله دست مرا کشید به سمت آشپزخانه.
ــ بیا بریم چای درست کنیم.
میدانستم میخواهد حواس من را پرت کند تا نفهمم چرا خانم شمالی گریه میکند. خب خانم شمالی همیشه گریه میکرد چیز عجیبی نبود. هر بار که میخواستم از خانه خودمان بروم خانه مادر یا برعکس میدیدمش که روسریاش را دور سرش چرخانده و آن بالا! جای تل، گره زده و چادر سرمهایش را انداخته رویش روی پله کنار درخانهشان نشسته و با طلا خانم همسایه سمت چپی مادر بزرگ حرف میزند و گریه میکند.
آن وسطها اگر چشمش به نگاه متعجب من هم میافتاد میگفت: جانِ قربان؟ تیبلامیسر… خوبی؟
من هم همیشه خدا خجالت میکشیدم و میپریدم آن طرف جوی آب و دستم را فشار میدادم روی زنگ خانه.
طلا خانم هم مثل خانم شمالی بود. همیشه به مادر میگفت بدبختی تمام نمیشود. شوهرش محمود آقا یک کبابی درست سر کوچهمان داشت. جان میداد برای وقتی که مهمان ناخوانده داشتیم. آن وقت بابا یا مادر قابلمه بر میداشتند و میرفتند از آن برنج مزعفر کره زده و کباب کوبیده و مهمتر از همه نوشابه کانادا درای شیشهای میخریدند. محمود آقا همیشه گوشه لبش سیگار داشت. آقاجون میگفت این مرد به خاطر سیگارش است که سرطان گرفته. نمیدانستم سرطان چیست ولی طلا خانم هم مثل خانم شمالی وقتی گریههایش زیاد میشد میآمد خانه مادر. میگفت سهیلا دخترش شانس نیاورده و شوهرش کتکش میزند. این جور وقتها خاله من را میبرد آشپزخانه تا چای درست کنیم. مثل الان.
خانم شمالی گریه میکرد و مادر هم با صدای آرام داشت یک چیزی میگفت که درست نمیشنیدم. اما خانم شمالی میگفت: «عباس رو باید ببریم ترک کنه. عظیم رو خدا خیر نده. مثل اینه که سر تیله مرغ نشسته!..اگر بابا بالاسر اینا بود الان این نمیشد. عظیم پای مواد رو به خونه باز کرد. مشتریهاش به تلفن خونه زنگ میزنن. خجالت نمیکشه … جون عباسم به باد فنا رفت… حاج خانم چه گلی به سرم بگیرم؟ ها؟ از کجا بیارم عباس رو ببرم بخوابونم ترک؟ »
خانم شمالی یک سره با صدای بمش حرف میزد و تندتند بینیاش را بالا میکشید.
صدای مادر را نمیشنیدم. ولی معلوم بود هر چه سعی میکند تا خانم شمالی را آرام کند، نمیتواند. صدای خانم شمالی گرفته بود. دیگر نمیفهمیدم چه میگوید. خاله داشت استکان نعلبکیها را توی سینی میچید و اشکهایش را پاک میکرد.
خانم شمالی روزی که جنازه شوهرش را از خانه بیرون آوردند هم همینطور گریه میکرد. دنبال جنازه میدوید و دستهایش را از چادر سرمهای با خطهای سفید موربش تکان میداد و یک حرفهایی میزد که نمیفهمیدم. شنیده بودم شوهرش سرطان داشته و مرده. مثل محمود آقا. البته مادر و آقاجون میگفتند محمود آقا، بقیه محل همه میگفتند محمود کبابی.
بعد از آن هر وقتی با زهرا بازی میکردیم. زیر سایه درخت انجیر بهش میگفتم: «بیچاره طلا خانوم! شوهرش سرطان داره. مثل شوهر خانم شمالی. پس اون هم میمیره. »
محمود آقا که مرد، مجلس زنانه را انداخته بودند خانه مادر. هم مامان و هم خاله خودشان ایستاده بودند پای کار. مادر خودش برایشان حلوا درست کرد. از همان حلواها که بعضی شب جمعهها درست میکرد و توی بشقاب بین در همسایه پخش میکرد و میگفت: «خیرات بچهام مصطفیست. آخه حلوا خیلی دوست داشت.» بقیه حلوا را دیس میکرد و با یک شیشه گلاب میگذاشت پای پنجره آشپزخانه. بعدش کار من میشد التماس به مامان تا اجازه بدهد من هم با مادر و خاله بروم به بهشت زهرا.
برای محمود آقا مادر توی همان تابه بزرگ روحی حلوا پخت. سهیلا دختر طلا خانوم غش کرده بود و زنداییام داشت شانههایش را میمالید. الناز دختر کوچکترشان هم آنور اتاق زبان گرفته بود. طلا خانم اما آرام و ساکت نشسته بود و زل زده بود به گلهای قالی. خانم شمالی داشت گریه میکرد. مامان تا چشمش به من میافتاد چشم غره میرفت که برو تو اتاق نقاشی بکش مگر تو کلانتر محلی که دايم این وسطها میچرخی اما من حواسم به طلا خانم بود که تا سرش را بلند میکرد از مادر و بقیه تشکر میکرد و میگفت: « به خدا اگر شما همسایهها نبودید اصلا کسی نبود جنازه محمود را از زمین بلند کند.»
غذا را از کبابی محمود آقا آورده بودند اما من دیگر دلم برای بوی پلوی کرهزدهاش غش نمیرفت. حس میکردم بوی مرده میدهد. بوی محمود آقا که حالا مرده بود و تو بهش زهرا دفنش کرده بودند. زهرا دختر همسایه بالاییمان میگفت: «وقتی یک نفر را دفن میکنن، سه بار بلند میشه تا فک و فامیلش رو صدا کنه که تنها نذارنش. هر بار سرش محکم میخوره به لحد و میافته. باز بلند میشه تا بار سوم که سرش محکمتر میخوره به لحد و واقعنی میمیره.» برای همین میترسیدم. از هر چیزی که به محمود آقا مربوط میشد هم میترسیدم. دوست داشتم طلا خانم و دخترها و فامیل اندکشان و تمام همسایهها که گوش تا گوش خانه مادر را پر کرده بودند بلند شوند و بروند خانه خودشان. وقت رفتن هر کدام از همسایهها که میخواستند بروند از مادر تشکر میکردند. آخر از همه خانم شمالی که میگفت اگر مادر نباشد زندگی بیشتر اهل کوچه شهید شکری بههم میریزد. حتی خود خانم شکری، نیره خانم هم که پسرش با دایی مصطفی شهید شده بود میگفت اگر مادر، برایش خواهری نمیکرد نمیتوانست داغ حسین را تاب بیاورد.
وقت رفتن طلا خانم که شد مادر چادرش را محکمکرد و همراهش تا در خانه رفت. میگفت خوبیت نداره صاحب عزا تنها راهی خونهاش بشه.
با هزار التماس مامان را راضی کردم شب پیش مادر بخوابم. راستش از دیدن تشییع جنازه ترس رفته بود زیر جلدم. مادر مجبورم نمیکرد بروم توی اتاق خودم و اگر خوابم نمیبرد صلوات بفرستم تا بخوابم. مادر موهایم را نوازش میکرد و آنقدر میگفت تا دیگر نفهمم و خوابم ببرد.
اما آن شب خوابم نمیبرد. مادر هم خواب نمیبرد. نشسته بود و تکیه زده بود به پشتی و و زل زده بود به قاب عکس در دستش. مادر هیچوقت برای دایی مصطفی بیتابی نمیکرد.
انتهای پیام/