رمانی برای آن‌ها که دلباخته جزئیات‌اند

اینجا همه‌چیز عادی است، حتی مرگ

11 مهر 1403

«مرگ به وقت بهار» را مرسه رودوردا نوشته، یک نویسنده پساجنگی که نوشتن معناها را از سر ذوق، با توصیفات ریز، خوب بلد است. این کتاب انگار می‌خواهد عادی شدن را به رخ بکشد.

نویسنده یک جهان بدون هیچ جا و هیچ وقتی ساخته و روایت آن را به شکلی در زبان راوی قرار داده که مخاطب را نیز مجبور به باور می‌کند. اینطور که اگر حتی لحظه‌ای دچار سوالی شوی که: «مگر می‌شود؟» دوباره به زبان روان داستان برمی‌گردی و همه چیز را از نگاه شخصیت اصلی می‌بینی و جواب می‌دهی: «بله امکان دارد.»

جهان کتاب پر از رنگ و جزئیات است، پر از توصیفات جزئی و ماهرانه و گاهی شاعرانه که در مقابل فضای تیره و خشن داستان قرار می‌گیرد. مهمترین تضاد داستان هم قرار گرفتن این همه جزئیات از دشت‌های سبز و رودخانه همیشه خروشان و حباب‌های شفاف صابون توی هواست اما در سایه مرگ. البته مرگ هم اینجا عادی است. دقیقا مثل باقی اتفاقات. یک بعدازظهر آدمی می‌میرد، مردم دهکده او را به گورستان انتقال می‌دهند و تمام، همینقدر عادی و شاید یک راه خوب برای زنده ماندن: «پدرم گفت آدم اگر می‌خواهد از زندگی جان سالم ببرد باید جوری زندگی کند که انگار مرده است.»

مردم این کتاب سخت و وحشی هستند اما تازگی و نشاط را می‌فهمند، اسب سر می‌برند برای خوردن غذا، ولی می‌توانند روزها توی دشت و کوه بگردند برای پیدا کردن بهترین پودر اقاقیای سرخ؛ چون در بهار رنگ خانه‌ها باید صورتی باشد.

شخصیت اصلی داستان کنجکاو است، دنبال جواب می‌گردد و با اینکه همه چیز برایش عادی است اما راضی نیست. این عدم رضایت بعد از تجربه فقدان در او پررنگ‌تر می‌شود. فقدان پدرش که او را بعد از مردن درون قبر درختی‌اش جا داده‌اند و حالا پسر ترسیده و نگران از تنها گذاشتن پدرش است. همینجا درخت پلاک شده با نام خودش را می‌بیند و با این روبه‌رو می‌شود که پس او هم قرار است بمیرد و جایی نزدیک پدرش دفن شود. اما بعد از این اتفاق هم نباید منتظر یک روند احساسی ماند. پسر به زندگی عادی خود برمی‌گردد و به بزرگسالی می‌رسد، حالا دیگر یک بچه دارد و رنج از دست دادن بچه را هم می‌چشد. یک مرد بزرگسال شده که هنوز توی دهکده است و از آنجا بیرون نرفته، پذیرفته دنیا همین رودخانه خروشان است؛ پذیرفته که عضوی از این دهکده است و جایی از داستان برای اهالی، فداکاری هم می‌کند، فداکاری که او را به قهرمان تبدیل نمی‌کند و فقط چهره‌اش را از او می‌گیرد. می‌خواهد به دهکده وفادار بماند اما سوال‌ها به او فرصت نمی‌دهند. نویسنده روحیه پرسشگر و فیلسوف او در مرد اسیر در زندان قرار داده است، مردی که هیچکدام از اتفاقات دهکده برایش عادی نیست و آنجا را فقط یک مکان رازآلود و مخوف نمی‌داند بلکه همه اهالی را دروغگو می‌شناسد که به دنبال منفعت، دیگری را قربانی می‌کنند.

 اگر واقعا دنبال قهرمان داستان بگردی، همین مرد است در اسارت زندان، این مرد که یک روزی در زندگی‌اش خواسته شبیه به دیگری‌ها نباشد ولی حالا زندانی شده است.

کتاب مرگ به وقت بهار تصویر یک آرمانشهر است، یک آرمانشهر که حالا واررونه شده و همه اجزائش روی هوا معلق مانده و شبیه یک عنکبوت با یک تار نازک به جهان وصل مانده است. مرسه رودوردا با زبان صریح و خیال‌انگیز نگاه انتقادی سیاسی‌ـ‌اجتماعی خود را به تصویر می‌کشد. اتوپیایی که برای هرج و مرج‌دوستان مناسب است را ساخته، یک جهان که هیچ چیزی در آن سر جای خودش نیست و هیچ اعتراضی را نیز به خود نمی‌پذیرد.

همه چیز در دنیای مرگ به وقت بهار عادیست، یک عادی خیال‌انگیز که در آن همه چیز شدنی‌ست. حتی شکافته شدن درخت برای بلعیدن انسان‌ها، و توامان پر از فلسفیدن درباره همین زندگی روزمره و گرفتار کننده، نویسنده با واژه‌ها خواننده را مخاطب قرار داده، واقعا زندگی کردن چطور کاریست؟

 «تنها چیزی که انتظارش را می‌کشید اندوه خوابیدن و برخاستن و نفهمیدن زندگی بود، دانستن اینکه زندگی روزی از او خواهد گریخت، بی آنکه بداند اصلا چه شد که به او زندگی بخشیدند و چه شد که زندگی را از او دریغ کردند. بیا زندگی کن: فلان و بهمان هم از این قرار است. خب حالا دیگر بس است. دیگر زنده نباش.»

کتاب را به خوانندگانی که دلباخته جزئیات هستند پیشنهاد می‌کنم، همان‌هایی که تحمل ابهام دارند و فقط با چارچوب‌ ذهنی خودشان اتفاقات را نمی‌پذیرند.

عنوان: مرگ به وقت بهار/ پدیدآور: مرسه رودوردا، مترجم: نیلی انصار/ انتشارات: بیدگل/ تعداد صفحات: ۲۴۵/ نوبت چاپ: چهارم.

انتهای پیام/

بیشتر بخوانید