امروز کتابدار تازه آمده بود. خانم شاومان، پنجاهوپنج ساله، با موهایی که از شدت بوری به خاکستری شبیه بود. همین مسئله در کنار اینکه بارها افزایش و کاهش وزن شدید، پوستش را از ریخت انداخته، باعث شده بود شصتوپنجساله بهنظر برسد. از آن نوع که سلما پیش خودش بهشان میگفت بدآلمانی. از آن مدلش که صبح وقتی سلما با اندکی تهلهجه عربی، با او برای گرفتن کتابی همکلام شده بود، ابروهای کمپشت نازکش را زیر عضله قلمبه میان ابرو به هم گره زده بود و با کلمات تکهجایی با خلاصهترین روش ممکن جوابش را داده بود. سلما توی دلش خندیده بود. یافتن و بهکاربردن کلمات تکهجایی در زبان آلمانی هم از آن هنرها بود که هرکسی نداشت.
البته سلما هم بلد بود کاملا با لهجه یک آلمانی صحبت کند. طوری که از پشت تلفن کسی متوجه نشود طرف صحبتش یک مهاجر است. هرچه باشد از پنجسالگی در آلمان زندگی کرده و مدرسه رفته بود. و البته لهجه، چیزی بود که نمیتوانست موهای به غایت سیاهش، یا چشمهایی که انگار تویشان سرمه عربی کشیدهاند، پنهان کند. مادرش از سرمه عربی برایش حرف زده بود. سلما تا بهحال از نزدیک چنین چیزی ندیده بود. سلما خیلی چیزها را بهخاطر نمیآورد. چیزهایی که فقط در خاطرات مادرش جان مییافتند. غذاهای فلسطینی، رقصهای فلسطینی، رسمهای فلسطینی، کوچههای فلسطینی و البته پدر فلسطینیاش!
سلما پدرش را بهیاد نمیآورد. پدرش فقط یک چهره بود. چهرهای که در طول زمان هیچ تغییری نمیکرد. جایی در پنجسالگی سلما متوقف شده بود. تنها کارش در خاطرات سلما، این بود که تصمیم گرفته بود بماند. بماند همانجایی که سلما و مادرش از آن گریخته بودند. تصمیمی که باعث شده بود سلما روبهروی خانم شاومن چاق و صورتی و اخمو بایستد و از او کتاب شعرهای غسان کفانی را بخواهد. نه برای خودش. برای مادرش که هنوز مردهای عاشقپیشه مومشکین و خسته برایش مفهومی بیش از خاطرهای در گذشته داشتند.
خانم کتابدار قبلی، چندهفته قبل به سلما گفته بود که بناست چندین جلد کتاب عربی بیاورند و مادر، ذوقزدهتر از سلما، تاریخها را به خودش سپرده بود و سلما را امروز فرستاده بود دنبال کتاب. مادرش توی یک سوپرمارکت زنجیرهای کار میکرد و آنقدری پول نداشتند که کتاب بخرند.
امروز که چند روزی از ماجراهای جدید فلسطین میگذشت و هر روز اخبار و چهرههایی شبیه سلما و پدر و مادرش، توی قاب رسانهها پدیدار میشد.
سلما حوصله اخبار را نداشت.
در اصل تحملشان را نداشت. تحمل مواجهه با آن زندگی که از آن گریخته بود. البته به تصمیم مادرش. گریختن از آن اضطراب طاقتفرسای دائمی. خودش بود. اضطراب طاقتفرسای دائمی بین رخدادنِ دو گزینه زندگی یا مرگ. در هر لحظه و هر مکان. او فکر نمیکرد میتوانسته آن شرایط را تحمل کند. او و مادرش درست پیش از آغاز محاصره گریخته بودند و پدرش مانده بود. نخواسته بود همراه آنها باشد. خواسته بود بماند. و همین سلما را از او بیزار میکرد.
او، نفرت از پدر را زیسته بود. سال از پس سال او قد کشیده بود و فضای بزرگی توی عکسهای تولدش، کنار کیک، خالی مانده بود و آن غیبتِ بزرگ، تبدیل شده بود به تقصیرِ بزرگ و بعد نفرتِ بزرگ. پدر باید با آنها میبود. اما او چند لکه پارهپاره و محوشونده روی نقشه جغرافیا را به زندگی با آنها ترجیح داده بود.
او نفرت از پدر را در کشوری امن و سبز با مردمانی طلایی و صورتی زیسته بود. مردمانی که مودبانه و مهربانانه سعی میکردند با دخترکی موسیاه و سیهچرده با چشمانی که انگار پر از سرمه عربیست، انسانی برخورد کنند. نفرت از پدری موسیاه و سیهچرده با چشمانی انبوه از مژههایی آغشته به سرمه دستساز عربی که ترجیح داده بود در زمینی تنگ و مملو از انسان بماند، که زندهبودنشان را لابهلای احتمالات پرتکرار و خونین مرگ، زندگی میکردند.
کتاب غسان کفانی را برای مادرش و چندکتاب دیگر را برای خودش از پیشخوان جلوی خانم شاومان برداشت و برد کنار پاف بزرگ لشی که کنار دستگاه خودکار فروش قهوه بود و خودش را ولو کرد در تنِ نرم پاف. کتابها را کنار پایش روی موکت سبز چمنمانند گذاشت و همزمان ته جیب کناری کولهاش را کاوید تا سکهای بیابد. بعد از پهلو یکوری شد و دستش را به شکاف سکه رساند و بالای شکاف، دکمه کاپوچینوی ارزان و پرخامه دلخواهش را زد. اولینباری که آن امکان، این خاصیت خمشدن از پاف بهسمت دستگاه، بدون بلندشدن از جایش را کشف کرده بود، چنان غرق لذت شده بود که انگار معنای زندگی را یافته است. و یافته بود.
همان اولینبار، به جریان قطرههای داغ و کفآلود و کرمرنگ قهوه که توی لیوان کاغذی میریخت، خیره شده بود و داشت به مادرش فکر میکرد که باز خیره به عکس پدر، میگریست و سلما در آن حال غافلگیرش کرده بود و بعد بهقصد پاتوق دلخواهش، کتابخانه بوشرباکس، در غرب محله مهاجرنشین نویکُلن گریخته بود. خیره به آن جریان گرم و امن و مطبوع قهوه، فهمیده بود که خوشحال است از اینکه مادرش جریان زندگی را برایش تغییر داده.
با خشم پی برده بود خوشحال است که اکنون همراه پدر و مادرش در خانوادهای لابد با چند خواهر و برادر کوچکتر، در زمین تنگ و انبوه پدری زندگی نمیکند.
لیوان کاپوچینو را از زیر دستگاه برداشت و گذاشت روی زمین کنار پایش. موبایل را برداشت و همان لحظه بود که خبر را دریافت کرد. فیلمی از جنگ جدید فلسطین وایرال شده بود و دیدن اولین فریم از آن فیلم برای سلما مشخص کرد که با خبری شخصی روبهرو است.
مردی سیهچرده و سیهمو، با مژگانی انبوه و اشکهایی آغشته به سرمه عربی دستساز، بی اندکی تغییر از چهرهای که سلما بهیاد داشت، نوزادی نهماهه را در آغوش میفشرد و توضیح خبر میگفت که مرد همسر و سه بچه دیگرش را زیر آوار موشکهای اسرائیل از دست داده و تنها همین نوزاد برایش مانده.
مرد که سرش به گریهای پرتکان و تند خم شده بود، سر برداشت و تا چشمش به دوربین افتاد، گفت: «فیلم نگیرین. زن و دخترم میبینن. ناراحت میشن.»
مرد مسنتری دستش را دور شانه مرد انداخت و گفت: «خدا صبرت بده برادر. همسر و دخترات به رحمت خدا رفتن.»
مرد دوباره پشت به دوربین گفت: «فیلمم رو پخش نکنین. همسرم ناراحت میشه.»
کسی که پشت دوربین بود، خطاب به مخاطبی نامشخص گفت: «شوک انفجاره.» و فیلم قطع شد. در آن لحظه در دنیا، تنها سهنفر میدانستند که آن حرف، اثر شوک انفجار نیست.
سلما به خود آمد و دید خانم شاومن با لیوانی آب کنارش ایستاده و چند مراجع دیگر کتابخانه، دورش را گرفتهاند و با نگرانی از دلیل گریه شدیدش میپرسند.
سلما از جایش بلند شد. کتابها را برداشت. کولهاش را انداخت. از آنهایی که آنجا ایستاده بودند، تشکر کرد و گفت: «خبر بدی بهم رسید. یعنی...»
سلما عجله داشت. میخواست لحظهای که مادرش برای اولینبار ویدیو را میدید، خوب چهره مادر را نگاه کند. بهخصوص آنجا که پدرش میگفت: «فیلمم رو پخش نکنین. همسرم ناراحت میشه.»
برای مادرش، در میانهی آن همه خون و خوف و خاک، پیامی مخفی از مردی عاشقپیشه و مومشکین و خسته بود.
در آن سرزمین امن و سبز، با مردمانی طلایی و صورتی، نباید آن لحظه نیمتاریک و دودآلود و پُرمَرگ را که پیام به مادرش میرسید، از دست میداد. به دیدن آن لبخند محو و غمآلود در چشمان سیاه مادرش، پس از شنیدن آن جمله از زبان پدرش، نیاز داشت.
انتهای پیام/