از پس تمام آن خیالبافیها و ازدسترفتنِ خیالها، تنها یک بخش از کتاب در ذهنش زنده و روشن مانده بود. جایی که جودی به خانه کسی دعوت شده بود و از بابالنگدراز خواسته بود اجازه دهد تا به آن خانه برود؛ چرا که «او هرگز داخل یک خانه بزرگ را ندیده است. و تخیلاتش او را فقط تا جلوی در این قبیل خانهها هدایت میکرد.»
او البته در تلویزیون این قبیل خانهها را دیده بود. اما تنها آرزویِ رنگنباختهاش این بود که روزی خودش پا به یکی از این خانهها بگذارد. و ببیند حسِ بودن در چنین خانههایی چطور است.
همین باعث شده بود که از چندوقت قبل از هجدهسالگیاش تصمیمش را بگیرد.
وقتی مادرش گفت: «خب الان دیگه میتونن استخدامت کنن. تو همون کارخونه که بیبی کبری کار میکنه. خودش گف زیر هیژده قانون کار نمیذاره استخدام شی. گف برات حرف میزنه قبولت کنن. اگه استخدام شی، خیال من راحت میشه.»
ملیحه سر تکان داد: «کارخونه نمیرم. خانم الیاسی قول داده برام کار پیدا کنه.»
مادرش رو کشید بههم: «بری تو خونه مردم کار کنی؟! بشی کلفت؟ تو کارخونه عزت و احترام داری. استخدام میشی. بازنشستگی داری. بیمه داری. مرخصی داری. کار یاد میگیری.»
ملیحه چانه نزد. فقط چانهاش را سفت کرد و گفت: «خانم الیاسی فردا بهم خبر میده. میرم جایی که اون بگه. کارخونه نمیرم.»
مادرش ساکت شد. آن فرم سفتشده و بالاگرفته چانه را میشناخت.
ملیحه میخواست پایش را بگذارد توی یکی از آن خانهها. ولو مال خودش نباشد. ولو کارهای آن خانه را بکند. مگر کارهای خودش و مادر فلجش را نمیکرد؟ توالت نمیبردش؟ بساط نخهای مکرومهاش را جمع نمیکرد؟ آشپزی و نظافت نمیکرد؟ سفارشهای آمادهشده مکرومه را به خانه مشتریها نمیرساند؟ همان خانهها که مادرش قدغن کرده بود هرگز واردشان نشود.
حالا چند ماه گذشته بود و او یک ماه بود که یکروز در میان روزش را تماما در همان خانههای بزرگی میگذراند که حسرتش را میکشید. آشپزخانههای زیبایشان را نظافت میکرد. فرشهای مرغوبشان را جارو میکشید و اتاقخوابهای تجملاتیشان را جمعوجور میکرد. صبحها توی کوچههای سرسبز و باکلاسشان راه میرفت تا برسد به خانه صاحبکارش و عصرها همان مسیر بینظیر را میپیمود تا اولین ایستگاه اتوبوس.
روزهای دوشنبه به خانهای میرفت که از آن دو خانه دیگر، تجملاتیتر بود. مادرش همین دو کلمه را بلد بود: تجملاتی و طاغوتی. میدانست طاغوتی نوعی توهین در خود دارد. پس جلوی مادر، فقط همین کلمه تجملاتی را برای خانه محشری که روزهای دوشنبه در آن کار میکرد، بهکار میبرد. هرچند هروقت تعریف این خانهها را میکرد، مادر رو ترش میکرد و خودش را سرگرم کار.
خانه در خیابانی بسیار سبز و زیبا و پر از ماشینهای آخرین مدل بود. از ایستگاه اتوبوس که پیاده میشد، تا به خانه برسد، از جلوی پاساژی رد میشد که پر از مغازههای پر زرق و برق بود. بهبزرگی آن مالهایی نبود که تبلیغاتشان توی تلویزیون مدام پخش میشد. مرکز خرید بود.
چهارمین دوشنبه، به خودش سپرد کارهای خانه صاحبکارش را زودتر تمام کند تا فرصت کند توی پاساژ سرک بکشد.
از خانم الیاسی خیلی شنیده بود که صاحبکارها کفش و لباس میدهند. اما هنوز هیچکدام از صاحبکارهایش به او چیزی نداده بودند. یک مشکل قطعا اندازههای او بود. جثهاش خیلی ریزتر از یک دختر هجدهساله بود. صورتش ساده و کاملا صاف بود. بیهیچ برجستگی در قسمت گونه یا لب. بدنش هم همینطور.
هیچکدام از صاحبکارهایش به کوتاهی و لاغری و باریکی او نبودند. اما صاحبکارِ دوشنبهها صبحی یک جفت کفش پاشنهبلند داده بود به ملیحه. یک جفت کفش مشکی که لابد برای عروسیرفتن بود. برای ملیحه هم بزرگ بود. میخواست ببرد برای مادرش. بیشتر به پای او میخورد. پاهای فلج مادر که در اثر خوابیدن طولانیمدت در تخت آماسیده بود. سیزدهسال.
خودش را آماده کرد که مادر اصلا کفش را نپذیرد. حتی زنگ بزند به خانم الیاسی که چرا دخترش را به چنین کار تحقیرآمیزی فرستاده. حالا فکرش را نمیکرد. باشد برای شب که میرسید خانه. مهم این بود که الان کفشها را به پا داشت، و قدبلندتر بهنظر میرسید.
جلوی پاساژ ایستاد و سرش را بلند کرد تا بتواند تمام ارتفاع سهمگین ساختمان را در نگاهش جا بدهد. از حس مهیببودن ساختمان و مبهوتشدن خودش خوشش میآمد. تا جلوی در آمده بود و قرار بود بیآنکه از تخیلش کار بکشد، ببیند آن طرف در چه خبر است.
وارد پاساژ شد و قدمزنان توی راهروها پیش رفت و خیره به شیشههای نورانی و تمیز و رنگارنگ مغازهها اجازه داد تمام جانش لبریز از تحسین و ذوبشدن در این حس خنک و پررنگ تجمل شود. به لباسها نگاه کرد و به وسایل خانه. به اسباببازیها، به عطرها و کرمها. و بعد رسید به مرکز پاساژ که یک کافیشاپ واقع شده بود. تکوتوک آدمها سر میزها نشسته بودند و چندنفری از توی دکه وسط کافیشاپ برایشان لیوان و بشقابهایی پر از نوشیدنی یا خوراکی میآوردند. او هرگز از نزدیک یک کافیشاپ هم رد نشده بود.
کنارش، یک رشته پلهبرقی بود. مانده بود معطل که هنوز بایستد و چشم بدوزد به آدمها و میزها و خوراکیهای رنگارنگ ناشناس، یا پلهبرقی را امتحان کند که آن اتفاق افتاد.
اولش سروصدای فراوانی ناگهان زیر سقف بلند پاساژ پیچید. چند صدای زنانه و مردانه که سر همدیگر فریاد میزدند و بهعلت بزرگی فضا، درست مشخص نبود چه میگویند. میخکوب شده بود سر جایش. توی محلهشان هم گاهی دعوا میشد. اما هیچوقت صداها اینقدر بلند نبود. باد صداها را برمیداشت و میبرد و توی هوا حل میکرد. اینجا صدا چندبرابر بود. انگار از پشت بلندگوی مسجد محلهشان پخشش کنند.
صداها حالا که بهشان دقت میکرد، صداهای نوجوانانه بودند. صدای پسرها انگار تازه کلفت شده بود و صدای دخترها هنوز صداهای دختربچگی بود. بعد، اتفاق بعدی افتاد. پسرک نوجوانی از بالای پلهبرقی پرت شد روی پلهها. مثل فیلمها، اول در اثر شتابِ هلدادهشدنش، افتاد روی پله ششم. بعد چندبار تاب خورد و به دیوارههای پله برخورد کرد و همینطور افتاد پایینتر تا گرمبی جلوی پای او خورد زمین. لباس سراپا مشکی تنش بود و زنجیر نقرهای رنگی از یقهاش افتاده بود بیرون. دور گردنی که ملیحه با وحشت متوجه شد زاویهای غیرعادی دارد!
خواست جیغ بکشد. اما دستهایش را فشرد روی دهنش و پرید عقب.
بلافاصله دو نوجوان دیگر خودشان را رساندند بالای سر پسرک. یکیشان فریاد زد: «دکتر. آمبولانس. یکی دکتر بیاره.» و زد زیر گریه و مدام صدا کرد: «رادین. رادین. رادین حرف بزن.»
دیگری اما فریاد زد: «فرار کرد. فرار کرد. بگیرینش. دانیال هلش داد.» و همزمان صدای دویدن شتابزدهای توی فضا پیچید.
بعد نگهبان پاساژ سر رسید و یکی از مردهای سر میز کافیشاپ آمد بالای سر پسرک روی زمین و مشغول معاینه شد و یکی از مردهای دکه زنگ زد به آمبولانس و نگهبان زنگ زد به پلیس و همه اینها در عرض سهدقیقه در فاصله یک متری ملیحه رخ داد که میخکوب شده بود و نفسش بند آمده بود.
پسرهایی که خود را رسانده بودند بالای سر رادین، حالا داشتند تندتند و بریدهبریده برای نگهبان تعریف میکردند ماجرا چه بوده.
«سر رِل دانیال دعوا شد. یعنی اکسش. ولی تازه بههم زده بودن. رادین افتاده بود پی اکس دانیال. بعد دانیال کنج اون راهروعه پشت آسانسور گیرشون انداخت. بعد دعوا کردن. بعدم هلش داد.»
نگهبان گیج شده بود. پرسید: «مواد میزده یعنی؟ اسم موادش رل بود یا اکس بالاخره.»
پسر دومی پقی زد زیر خنده.
اولی زد توی سرش: «خفه شو آشغال. رادین مرده. تو میخندی؟»
بعد رو کرد به نگهبان: «نه بابا. دوسدخترش. دوسدختر قبلی دانیال، پریسا. رادین تورش کرده بود.»
نگهبان گفت: «آها. یه دختر. دختره کو؟» همزمان چرخید به دوروبر و چشمش افتاد به ملیحه و پرسید: «این؟»
همین یک کلمه ساده، انگار حرکت همهچیز را متوقف کرد. هرکسی که نزدیک بود و صدای نگهبان را شنید، برگشت که ببیند دختری که به هوای او، جانِ عزیز پسرک از دست رفته، کیست.
همه هماهنگ و همزمان ساکت شدند و برای دو ثانیه زل زدند به ملیحه. ناگهان ملیحه شد پرنسس زیبای قصهها. آنجا که همه در برابرش مبهوت و دستبهسینه میایستند.
دنیا برای ثانیهای ایستاده بود و ملیحه، در مرکزِ این جهانِ ایستاده بود.
بعد، کسی دوباره دکمه حرکت را زد و پسرک دوم دوباره پقی زد زیر خنده و گفت: «این؟ خوبی حاجی؟ سر این کسی دعوا میکنه؟!»
پسرک اول دوباره زد توی سرش که «خفه شو. خفه شو. احمق!»
نگهبان هم سرتاپای ملیحه را برانداز کرد و رو به ملیحه گفت: «دختر تو اینجا چیزی میخوای؟ توی این کافیشاپه کار میکنی؟» بعد رو کرد به مردی که از توی دکه درآمد بود و زنگ زده بود آمبولانس: «رسول میخواست ظرفشور بیاره، اینو آورد؟»
پسرک دوم دوباره گفت: «لباسای اینو نیگا آخه! رادین با اون سلیقه هایاش اینو اصلا نیگاهم نمیکرد! پریسا رو ندیدی عجب جنسیه!»
نگهبان دوباره رو کرد به او: «بیا برو بیرون دختر. بزرگترت کجاست؟ نکنه از این بچهگداهای سرچهاراهی؟ دیگه نبینمت این طرفا.»
ملیحه آرام از پاساژ زد بیرون. شب شده بود. کفشهای پاشنهبلندش را درآورد. کفشهایی که میخواست ببرد برای مادرش. کفشهایی برای پاهایی که سیزدهسال بود پس از فلجشدن مادرش توی کارخانهای که با بیبی کبری در آن کار میکرد، راه نرفته بودند. مادرش هرگز این کفشها را نمیپوشید. حتما کفشهای کهنه خودش را ترجیح میداد. لحظهای ایستاد، کفشها را آورد بالا، روی پنجه پاهای لختش بلند شد و کفشها را انداخت توی سطلهای بزرگ خاکستریرنگ شهرداری.
بعد کفشهای کهنه خودش را از کیفش درآورد و توی تاریکی نشست لب جدول و آنها را پوشید.
بعد رفت سمت ایستگاه اتوبوس تا آخرین اتوبوس شب را از دست ندهد.
انتهای پیام/