«کمدیهای کیهانی» یک تمثیل است. تمثیلی در اوج در نقاطی از کتاب، و تمثیلی در قهقرای یک مضحکه در جایی دیگر.
در ابتدای کتاب با انبوهِ گزارههایی مواجهیم که ما را به یاد فلسفه تحلیلی میاندازند. اگر نمیدانید فلسفه تحلیلی چیست، و اگر من بخواهم در میانه نقد یک رمان و با حداقل کلمات و در مبتذلترین حالت یک احساس کلی (و نه یک تعریف، یک وصف دقیق یا یک بیان علمی) از آن به شما بدهم، از شما خواهم خواست از خودتان بپرسید: زرد چرا زرد است؟ یا بپرسید «هنگامی که من تصویر یک اسب در حال یورتمه را میبینم، آیا صرفا میدانم نوع حرکتی که منظور است این است؟ آیا خرافه است اگر فکر کنیم من یورتمه رفتن اسب را در تصویر میبینم؟ و آیا اثرپذیری بصری من هم یورتمه میرود؟» و البته من خودم تازهکارم اما اگر بخواهم کمی راهنمایی کنم که چطور باید به این برش از «پژوهشهای فلسفی» ویتگنشتاین نگاه کنید، راهنمایی این است: آیا ما یک تصور ذهنی از یورتمه رفتن اسب داریم و هنگام دیدن تصویر هم فقط آن دانش را به خود یادآوری میکنیم، یا واقعا عمل یورتمه رفتن را میبینیم؟ ارجاع به دانش قبلی ما از یورتمه رفتن است؟ یا ارجاعی بیواسطه به خود یورتمه رفتن؟ رمان، مخصوصا در آن اوایل، پر از اشارههای اینچنینی به فلسفه تحلیلیست، که البته با فضای رمان هم در توافق است، فلسفه تحلیلی درباره قبلِ همه این چیزهاست، قبل اینکه ما به زرد بگوییم زرد، قبل از اینکه آواها معنا بیابند و اسمهایی که ما روی بچههای تازهمتولدشده میگذاریم چیزی به جز ترکیب رندومی از آواها باشد. در تمام طول رمان جز یک بار شخصیتی پیدا نمیکنید ـ لاأقل من به یاد نمیآورم ـ که بشود اسمش را خواند. اسم راوی qfwfqست. اسم کاپیتان در اولین فصل vhd vhd و اسم همبازی حقهباز qfwfq در فصل «بازیهای بیپایان»، pfwfp، که اگر کمی دقت کنید میبینید همان qfwfqست که qها را با تصویر q در آینه (حرف p) جایگزین کرده، اما این فقط یک شیطنت است، اولین حقه، اولین فریب در کیهان، تازه در همین فصل اتفاق میافتد و حتی نام هم نمیگیرد تا خیلی بعد، جایی فراتر از صفحات رمان، و پس آهای! قرار نیست هیچ برداشتی از این کشف کوچک حروفچینیات بکنی، اجازه نداری، هنوز کسی در جهان «فریب» و «وارونگی» را به هم پیوند نداده، هنوز «مستقیم» استعارهای از «درست» نیست، پس گرچه تو یک رابطه بین q و p داری و یک رابطه هم در فصل بازیهای بیپایان بین این دو رقیب کشف میکنی، برای خودت نگهش دار. [پوزخندِ نویسنده!]
راوی، همان pfwfp، در هر فصل رمان یک موجودیت متفاوت است. در یک فصل تنها بازمانده دایناسورهاست که میان قبیلهای که داستانهای ترسناک از دایناسورها میگویند گیر میافتد درحالیکه ناچار است تمام چیزهای وحشتناکی را که درباره دایناسورها میگویند بشنود و لب باز نکند و البته گاهی درباره حقیقت «بزرگترین حاکمان زمین» (دایناسورها، خودش) دچار تردید شود چون برای اولینبار خودشان را از چشم دیگران دیده است، در فصل دیگری موجودی از نسل ماهیهاست که خانوادهاش جزء اولین نسلهای ماهیهایی هستند که از بالههایشان به عنوان پنجه برای قدم گذاشتن بر خشکی استفاده کردهاند، و در فصلی دیگر موجود نامعلومی که در یک بینهایتِ نامعلوم در خطوطی موازی کنار Ursula H’x زیبا، و ستوان فنیمور حسود سقوط میکند. او به قالب شخصیتهای متفاوت در میآید تا تاریخ شکلگیری کیهان را از هر منظری که انسانها ندیدهاند ببیند، انسانها را از موقعیت متلکم وحده توصیف و کنترل جهان پایین بیاورد و در جلد یک تکسلولی که «چیزهایی را که میشد مکید، میمکید و تمام مدت درباره آنها فکر میکرد» درباره موقعیتی حرف بزند که تجربهاش برای هیچ انسانی ممکن نیست و در عین حال یک نظیر در تجربه انسانی دارد:
«در جوانی همه تکامل پیش روی آدم قرار دارد، تمام راهها جلوش باز است و میشود در عین حال از روی صخره بودن لذت برد، مثل یک خمیر تخت نرمتن، خیس و خوشبخت، اگر با محدودیتهایی که بعدا آمدند مقایسه کنید، اگر در نظر بگیرید که چطور داشتن یک شکل مانعِ داشتن بقیه اشکال میشود، و اگر به زندگی یکنواختی که آدم بالأخره حس میکند در آن گیر افتاده فکر کنید، به جرئت میتوانم بگویم که آن روزها زندگی زیبا بود.» تجربه زندگی از زبان یک تکسلولی. تجربه شکلی نداشتن، یا بدنی نداشتن، آرزوهای دیرینه انسانیِ در بندِ «بدن» نبودن، آرزویی که در رقص نمادین میشود وقتی بدن به حالاتی درمیآید که گویا برای آن ساخته نشده و محدودیتهای آناتومیک را درمینوردد، اما شما تابهحال تکسلولی بودهاید؟ یک تکسلولی که میتواند از مقعد بخورد و از دهان دفع کند چون یک موجود متقارن است و تقارن تفاوت بین ورودی و خروجی را محو میکند؟ و گرچه شما تابهحال تکسلولی نبودهاید و در بند بدنِ روبهبالای خودتان هستید و به سختی میتوانید روی دستهایتان بایستید آیا در جوانی احساس نمیکنید «همه تکامل پیش رویتان قرار دارد»؟ و در عین اضطرابی که همه راههای پیش رو مقابلتان قرار میدهد، آیا احساس نکردهاید که میشود «در عین حال از روی صخره بودن لذت بُرد، مثل یک خمیر تخت نرمتن، خیس و خوشبخت»؟
تمثیلهای کتاب هرچه جلوتر میرویم بهتر میشوند. فصل مورد علاقه من از کتاب «دایناسورها»ست. جایی که دایناسور ناشناخته بین داستانهایی درباره خودش گرفتار میشود، مرور کند که «بدبختی از همه طرف بر سرمان ریخت؛ شکست، اشتباه، تردید، خیانت و مرض»، سرنوشت نه یک ملت، و نه یک دسته، بلکه یک «گونه» که زیر بار شکستها و اشتباهاتش دفن شده، تردید اجازه نمیدهد خودش را بیرون بکشد و خیانت و مرض آوارهای بیشتری بر سرش میریزد، اما نه، این درباره دایناسورهاست، حق ندارید با آن همذاتپنداری کنید، این سرنوشت ما نیست. نهایتا دایناسور در کاروانِ خانهبهدوشها «دورگه» را میبیند که بیخبر از ماهیتش، نصفدایناسور است، یک شب تا سپیدهدم قبل از اینکه کاروان دهکده را ترک کند با او سر میکند و وقتی خودش هم تصمیم به ترک دهکده میگیرد باز با «دورگه» مواجه میشود که یک پسر کوچک دنبال اوست. از خودش میپرسد «از آخرینباری که یک دایناسور کوچک به این کمال و اینقدر سرشار از وجودِ دایناسوری خود و اینقدر بیخبر از معنای «دایناسور» دیده بودم چه مدت میگذشت؟» و سپس پسرش را که خودش را به عنوان یک «جدیدی» میشناسد بیآنکه از ماهیتش باخبرش کند، ترک میکند، تا برای همیشه «دایناسور»ها را به فراموشی بسپارد: تمثیلی در اوج، نمادی از اینکه بیشتر خودش را و موجودات «باشکوهی» را که سالهای سال بر زمین فرمانروایی کردهاند، جدی نمیگیرد. آنها پایان یافتهاند و باید جزای اشتباهاتشان را با فرو رفتن در غبارِ سوءتفاهمات «جدیدیها» بپردازند.
همانطور که اشاره کردم راوی کتاب به همه چیزهایی که یک انسان نمیتواند باشد بدل میشود، انسانی که بدنی رو به بالا دارد، و از کودکی یاد میگیرد چطور از آواها کلماتِ معنادار بسازد و احتمالا یک بشر پنجساله هم خواهد فهمید qfwfq نمیتواند نام هیچ انسانی باشد چون ذهنش در قالب زبان ریخته شده، اما در تمام این بدلشدنها کالوینو سرنوشتی انسانی را تمثیل میکند تا آنجا که تفاوتی بین یک دایناسور و یک انسان، یک تکسلولی و یک انسان، و یک موجودی که اصلا معلوم نیست چه هست و یک انسان، باقی نمیگذارد، چه چیزی بهتر از این برای اینکه خودخاصپنداری این گونه شاید موقتی را به رویشان بیاوری؟
کتابی که در فضایی رومانتیک آغاز شده، با تمثیل اتمها به تیلههای بازی قبل از تشکیل «جهان» ادامه یافته و با یک تمثیل در اوج پایان میگیرد. کتابی که برای من با اخم ناشی از تعجب از بیمزگی کتاب آغاز شد و با تعجبی رو به تحسین ادامه پیدا کرد و با اشک پایان گرفت.
عنوان: کمدیهای کیهانی/ پدیدآور: ایتالو کالوینو؛ مترجم: میلاد زکریا/ انتشارات: چشمه/ تعداد صفحات: 149/ نوبت چاپ: سوم.
انتهای پیام/