«دور زدن در خیابان یک طرفه» و پایانی که انتظارش نمی‌رود

«حبیب» دُن‌کیشوت نیست!

15 دی 1400

برخی کتاب‌ها هستند که پس از خواندن‌شان دوست دارید روبه‌روی یک دوستِ کتاب‌خوان بنشینید و ساعت‌ها درباره‌‌‌ زوایای مختلفش صحبت کنید. برخی دیگر، این‌قدر تصویرسازی‌شان قوی‌ است که شما را در دنیای‌شان غرق می‌کنند و تا مدت‌ها پس از پایان‌شان، این توانایی را در خود نمی‌بینید که کتاب تازه‌ای را به دست بگیرید. اگر زیاد کتاب خوانده باشید و کتاب‌های خوب خوانده باشید، محال است این احساس‌ یا احساس‌های مشابهش را درک نکرده باشید. به نظر می‌رسد کتاب «دور زدن در خیابان‌ یک‌طرفه» هیچ‌کدام از این حس‌ها را در خواننده ایجاد نکند.

بهتر است نوشتن درباره این کتاب را با گفتن از طرح جلدش آغاز کنیم. در اولین برخورد با کتاب، آن‌چه توجه را جلب می‌کند، چپ‌چین بودن عنوان کتاب، نام نویسنده و نشان انتشاراتی آن است که چینش‌ و کادربندی‌ا‌ش، هم‌خوانیِ جالبی با عنوان کتاب دارد و نمای جاده‌ای یک‌طرفه را تداعی می‌کند.

«دور زدن در خیابان‌ یک‌طرفه» که از زبان سوم شخص روایت می‌شود، داستان مردی را دنبال می‌کند که دختر ده ساله‌اش را بر اثر مصرفِ داروهای تقلبی که به صورت غیر قانونی به کشور وارد شده‌اند، از دست داده‌ و این حادثه، روال زندگی‌اش را به شدت تحت تاثیر قرار داده‌ است. در ادامه، او که مسئول هماهنگی امور زندان است به صورت اتفاقی با باند قاچاق دارو همراه و هم‌داستان می‌شود. پرسش و پیام محوری کتاب می‌تواند همین باشد؛ آیا از حبیب که خود زخم‌خورده‌ی این نوع از تخلف‌هاست، انتظار می‌رود که به آن‌ها یاری برساند؟ طبیعی‌ست که پاسخی کوتاه به این پرسش، پرسش‌های بیش‌‌تری به وجود بیاورد. چرا حبیب به‌ اعضای باند قاچاق نه نمی‌گوید؟ چرا بی‌چون و چرا اطاعت می‌کند؟

در پشت جلد کتاب آمده: «دور زدن در خیابان یکطرفه تلاش قهرمانی تنهاست برای عبور از هزارتویی مخوف که طراحان آن نیز گاه راه خود را گم می‌کنند و قربانی آنچه خود ساخته‌اند می‌شوند. حکایت قهرمانی که می‌داند شکست خواهد خورد اما تلاشش را می‌کند و در نهایت از نتیجه تلاشش راضی است. او دن‌کیشوتی است که تنهایی به جنگ آسیاب‌ها رفته است. هر چند نمی‌تواند جلوی چرخش آسیاب را بگیرد اما می‌داند آسیاب به نوبت است و سرانجام نوبت او هم می‌رسد.» برخلاف این‌که نویسنده تلاش می‌کند چهره‌ای قهرمان‌گونه از شخصیت محوری کتابش به خواننده ارائه کند، با دنبال کردن داستان و مشاهده واکنش‌های حبیب در مواجهه با بحران، متوجه می‌شویم که حبیبِ داستان سزاوار نام قهرمان و قیاس شدن با دن کیشوت نیست. به این بخش از کتاب دقت کنید: «ناکس بی‌همه چیز فکر کردی از تیر غیب نجاتت دادم که همین‌جور راحت برای خودت بچرخی و جفنگ سرِ هم کنی؟ مسلم بیچاره‌ئه کشتی، بعدش که خواستن کلک خودته بکنن، مونده بودن دست تنها. فکر کردن می‌تونن از حبیب یاوری کمک بگیرن، اما کور خونده‌ن.» او بیش‌تر به شخصیتی می‌ماند که جای عمل کردن، حرف می‌زند، با دستِ خالی‌، پز می‌دهد و قمپز درمی‌کند، این‌قدر به خودش و موفقیت‌ نهایی‌اش ایمان دارد که با هیچ‌کس مشورت نمی‌کند و از کسی کمک نمی‌گیرد. با این وجود، انتظار دارد که موفق شود.

این نکته که داستان با بازنمایی یک قتل در زندان که تلاش می‌شود خودکشی به نظر برسد شروع می‌شود؛ نباید به اشتباه بیندازدتان که کتابی در ژانر جنایی پیش روی دارید. ممکن است هدف نویسنده نوشتن یک رمان جنایی و معمایی باشد. اگر این‌طور باشد باید گفت که چندان موفق نبوده. چرا که ماجرایی که کتاب دنبال می‌کند، داستانی کاملا رئال است که مشت‌ش برای خواننده بازِ باز است.

در بخشی از متن، آقای مرزوقی با نشان دادن وسوسه‌های ذهنی حبیب، تلاش می‌کند خواننده را به اشتباه بیندازد: «پیشنهاد کوچکی نبود. تهش هم چیز کمی برایش نمی‌ماند. می‌توانست زندگی‌اش را از این رو به آن رو کند.» اما بلافاصله با آوردن این جمله «پس چرا وسوسه نشده بود؟» در ذهن مخاطب تردید ایجاد می‌کند. با این حال، در طول روایت بارها و بارها بازی‌اش را تکرار می‌کند تا شاید موفق شود آن خواننده‌ای که کمتر به جزئیات توجه می‌کند را فریب بدهد: «می‌دانست می‌تواند با این پول از این فلاکت خلاص شود. اوضاع زندگی صباح بهتر شود و برای سلیم آینده‌ای بخرد که هر کسی برای بچه‌اش آرزو دارد. با همچین پولی می‌توانست بکند و از این‌جا برود. چرا باید هر روز گرد و خاک و کثافت به خورد خودش و خانواده‌اش می‌رفت؟ می‌شد بکنند و بروند و از این وضع نکبت خلاص شوند. دیگر مثل قدیم نبود که طایفه مجبور بودند همه دور هم جمع باشند. حالا هر کس گوشه‌ای افتاده بود. یکی شیراز، ده تا اصفهان و عده‌ای هم تهران و دور و اطرافش پلاس بودند. طایفه کدام بود؟ کی به طایفه فکر می‌کرد، وقتی از آسمان ادبار می‌بارید؟ اصلا کدام طایفه وقتی نخلستان نمانده بود. چهار تا نخل ورم کرده و پوسیده که نخلستان نمی‌شد. اگر می‌کند و می‌رفت، اصلا کار غلطی نکرده بود. رفتن پول می‌خواست. کندن اگر قرار بودن کندن باشد و رسیدن به آسایش و خوشی، خرج داشت. نه این که تو شهر خودت بدبختی بکشی، تو غربت هم مصیبت.»

باز هم درست همان‌جایی که خواننده ممکن است به اشتباه بیفتد و به شخصیت حبیب و درستکاری‌اش شک ببرد، نویسنده بند را آب می‌دهد. انگار دلش نمی‌خواهد مخاطبش به درستی رفتار و کردار شخصیت محوری کتابش شک کند: «می‌کرد به شرطی که او هم به خواسته‌اش می‌رسید. پرسیده‌ بود:«خواسته تو چیه؟» و حبیب جواب داده بود: «پول. برای خلاصی. نه برای شلتاق کردن.» راست گفته بود، اما نه همه‌اش را. ولی همین‌قدر هم کفایت می‌کرد طرف بیش‌تر اعتماد کند. او هم همین را می‌خواست. نیاز که باشد آدم می‌تواند اعتماد کند. فکر کرد حتا لاشخورها هم از سرِ نیاز به هم تکیه می‌کنند.»

نویسنده در بخش‌هایی از کتاب، خط اصلی داستان را رها می‌کند تا تقدیر کند؛ گاه از لطف و محبت خداوند: «مگر نه این‌که خودش راه را باز گذاشته بود که هر وقت نیازتان بود بیایید. حتا اگر مدت‌ها از من رو گرفته باشید باز هم برای برگشتتان فرصت هست. او که مهربان بود. کوچک هم نبود دلش که کینه بگیرد به دل که وقتی جیک جیک مستانت بود و چه چه…»

گاه در ستایش صبوری و ایستادگی زنان: «بی‌بی بی‌امید هم می‌توانست زندگی کند. عادت بود یا خون که می‌توانست این‌طور روی خرابه‌ها سر پا نگهش دارد. اصلا انگار جنس زنان را از سازش ساخته‌اند. با هر چیزی کنار می‌آیند. فقط باید دلشان به چیزی گرم باشد.»

با همه این تفاسیر، یکی از نقاط قوت کتاب، شخصیت پردازی آن است. نویسنده در کتابش، حبیب را آن‌قدر خوب و درست تصویر می‌کند که خواننده ایمان دارد از این شخصیت برنمی‌آید که خون دخترش را پایمال، با باند قاچاق همراه و موجب افسوس خانواده‌ای دیگر شود. درست است که رفتارهای حبیب گاهی دور از عقل و منطق است اما این را نباید بگذاریم پای اشتباه یا نابلد بودن نویسنده در شخصیت‌پردازی. همین که خواننده از ابتدا متوجه شود یک شخصیت در هر موقعیتی، چه رفتاری از خود نشان خواهد داد، یعنی که نویسنده در شخصیت‌پردازی کارش را خوب انجام داده است.

ایده نوشتن داستان اما ضعف‌های جدی دارد که ذهن خواننده را سخت مشغول می‌کند. ذهنی که تا صفحه‌های پایانی کتاب هم‌چنان منتظر معجزه‌ای است. منتظر اتفاقی دور از انتظار که حبیبِ خوش‌قلب را به نتیجه مطلوبش برساند اما برخلاف انتظارِ خواننده، داستان جوری تمام می‌شود که احتمالا کمتر مخاطبی انتظارش را دارد. از خیر فاش کردن پایان داستان می‌گذریم تا اگر کسی هم‌چنان علاقه‌مند و راغب به خواندن این کتاب است بی نصیب نماند.

 

عنوان: دور زدن در خیابان یکطرفه/ پدیدآور: محمدرضا مرزوقی/ انتشارات: ثالث/ تعداد صفحات: 188 / نوبت چاپ: اول.

انتهای پیام/

بیشتر بخوانید