اصل مسئله یک عکس بود. یک عکس فوری. در واقع اون عکس ما رو به هم پیوند داده بود. چطور بگم میدونید، فکر میکردیم بهخاطر اون عکس، یک جای زندگیمون طوری بهم وصل شده که بقیه زندگیمون رو هم به هم مربوط کرده. خوب البته خود عکس هم نه. شاید بیشتر به خاطر رقص قبلش بود.
نه! همهمون نرقصیدیم. یعنی هیچ کدوم بلد نبودیم. شما فکر کن یک عده دختر سیزده ـ چهارده ساله دور هم جمع شدهان و هیچ کدومشون بلد نیستن برقصن.
عجیب؟ نه خب واقعا خیلی عجیب نیست. اگر چیزهایی رو که من دربارهشون میدونم، بدونید، تعجب نمیکنین که چرا رقص بلد نبودن.
همهمون هممدرسهای بودیم. مال مدرسه رویش. اسمشو نشنیدین؟ فکر کنم از اولین غیرانتفاعیهای تهران بود. موسسش رو نمیتونم نام ببرم. بگم حتما میشناسید. نمیدونید بچه چند وکیل و وزیر و… اونجا درس میخوندن. حتی پدر خودم هم… نیازی نیست بگم. حتما میدونید اون سالها چه مقامی داشت. و چقدر سختگیر بود. خدایا! پوست منو کنده بود. اون سالها همهمون تازه کتاب «خرمگس» رو خونده بودیم. خوندینش؟ نخوندین؟! حتما بخونین جناب سروان! من اون زمان فکر میکردم چطور میشه یه پدر، اینطوری فرزند خودشو قربانی کنه. باور نمیکردم بشه… اما شد... و وقتی شد، من دیگه آدم سابق نشدم. دیگه فرق کردم…
بگذریم. از مدرسه میگفتم.
خوب طبعا همهمون چادری بودیم. موسیقی هم که فقط تلویزیون هر چی پخش میکرد، گوش میکردیم. قبول دارید که با موزیکهای اون دوره تلویزیون نمیشد رقصید. حالا موزیکهای الانشو نبینین!
هاهاها! نه جناب سروان! ماجرا مال این یکیدو سال که نیست. من از بیستوچند سال قبل حرف میزنم. ماهواره کجا بود؟ نوار کاست بود و ویاچاسهای نوروزی. محمد خردادیان هم بود. اما اگر فکر میکنین ما دختربچهها، از جایی دستمون به این چیزا میرسید، اشتباه می کنید. نصف دوستای من حتی با محافظ میاومدن مدرسه. به لحاظ شغل و موقعیت اجتماعی پدر و مادرهاشون عرض میکنم. بله. یعنی اکثریتشون حتی اسم محمد خردادیانم نشنیده بودن. چی میگم؟ باورتون میشه حتی خیلیهاشون گوگوش رو نمیشناختن؟! ابی، داریوش …نه به جان شما. شوخی نمیکنم. نمیشناختن دیگه. از کجا میخواستن بشناسن؟
حالا البته چند نفری هم بودن حتما که داخل خونههاشون وضع متفاوت بود و دسترسی به این چیزها داشتن. خونوادههای این عده، بهخاطر کیفیت درسی مدرسه، ثبتنامشون کرده بودن. اما شدیدا بچههاشونو توجیه کرده بودن که نباید کسی حتی یه ذرهام، بو ببره که اونا تفاوتی با بقیه بچهها دارن. اتفاقا منم رقصو از یکی از همونها یاد گرفته بودم. خونهشون نزدیک خونه ما بود و وقتی با هم از سرویس پیاده میشدیم، گاهی برای دهدقیقه یکربع، گاهی حتی تا نیمساعت میرفتم خونهشون و بعد به مامان میگفتم سرویس دیر رسیده. اون دختر نوار موزیکهایی داشت که من حتی اسم خوانندههاش رو نشنیده بودم. با همون نوارا به من رقص یاد داد.
توی اون جشن تولد، هردومون دعوت بودیم. اما اون اجازه نداشت برقصه. مامانش بهش سپرده بود که هیچکس نباید بفهمه اون رقص بلده. اما من فکر میکردم با بچههای اون عکس خودمونیام و میتونم جلوی اونا راحت باشم.
خلاصه اون عکس رو توی اون جشن تولد گرفتیم. نه ! نه! خوب اینکه چادر و روسری سرمونه، فقط بهخاطر عکسه. شما دیگه چرا جناب؟ مگه توی این جامعه زندگی نمیکنین؟! حالا من هیچ! ولی اونا هم که همهوقت و همهجا چادر و روسری سرشون نیست. مثلا توی خونه و جایی که نامحرم نباشه. قبل از عکس همه لباس مهمونی تنمون بود. حالا میگم لباس مهمونی، تصور نکنین خیلی چیزهای فوقالعادهای بودهها. لباسهای آستین بلند و دامنها و سارافونهای گشاد و بلند منظورمه. فقط من یواشکی مادرم، یک لباس دو تکه قرمز گذاشته بودم کنج کیفم و اومده بودم.
قضیه همون بود. کیک که خوردیم و کادوها که ردوبدل شد، من احساس کردم که دیگه باهاشون به اندازه کافی صمیمی شدم.
میدونید یعنی اولش به ندا گفتم. همون که تولدش بود. یواشکی در گوشش گفتم: «ببینم شما ضبط دارین؟» ندا گفت دارن. البته نگفت مامانش باهاش سخنرانی گوش میکنه و رادیو و نوار قرآن.
مادرش؟ خوب بله. اونم بود. یعنی تا یه ربع قبلش بود. ولی اون موقع، دقیقا سه دقیقه قبل از اینکه من از ندا بپرسم ضبط دارن، بچهها رو یه دیقه سپرد به دختر بزرگهاش که تو اتاقش درس میخوند و رفت یه توک پا تا خونه همسایه.
خلاصه ضبطو آوردن. من از گوشه کیفم نوارو درآوردم. از همون دوستم گرفته بودم. ولی قول گرفته بود به کسی نگم مال اونه. به ندا گفتم بذاره تو ضبط و بزنه تا بیاد اول.
بله! بله! شما هم اون ضبطا رو یادتونه؟ یادش بخیر.
خلاصه تا ندا نوارو ببره اولش، رفتم توی راهرو و لباس قرمز دوتکهمو پوشیدم. از لای در به ندا اشاره کردم که دکمه پلی نوارو بزنه. همزمان با شروع آهنگ اومدم تو. انصافا رقصم قشنگ بود. بچهها هم اول جا خوردن. میدونین خب یه ذره ترسیده بودن. میدونستن که خونوادههای هیچ کدومشون اجازه نمیدن چنین جاهایی باشن. خورد تو ذوقم. شل شدم. موقعی که دیگه نزدیک بود گریهم بگیره، همون دوستم و ندا دست زدن و جیغ کشیدن. خوشحالی کردن و سوت زدن. بقیه بچهها یخشون آب شد. دیگه اون موقع دیدن داشتن. هیچ کدوم بلد نبودن برقصن ولی تا تونستن واسه من جیغ و کف زدن. فقط این وسط لیلا طفلی خیلی به خودش میپیچید. نمیتونست تحمل کنه جایی باشه که مامانش گفته بود خیلی گناه داره. حالش واقعا بد شده بود. نه که فکر کنین بدجنس بود یا ادا درمیآوردها. نه!
درسته که مادر ندا وقتی یهو رسید و اوضاعو دید، خیلی عصبانی شد و حسابی سرمون داد و بیداد کرد. بعدم مجبورمون کرد هر کدوم یه گوشه کز کنیم تا پدرمادرامون بیان ببرنمون. ولی اون به مدیر خبر نداد. بالاخره پای آبروی خودش وسط بود. لیلا بود که رفت گفت. یعنی شبش پیش مامانش بغضش ترکید و گفت که ناچار شده تو محیط پر از گناه بمونه. بعد مامانش بهش گفت که بهتره به مدیر خبر بده. بله! لیلا خبر داد.
خلاصه فرداش مدرسه غوغا بود. از وسط زنگ اول، من و ندا رو خواستن دفتر. به زنگ تفریح نکشیده مامانای هر دومون اومدن مدرسه. بعد دونهدونه بچههایی که تو جشن تولد بودن، رفتن دفتر.
دور دفتر ردیفمون کرده بودن کنار هم. سرامون پایین بود.
بچه.های دیگه هی از جلوی دفتر رد میشدن و نگاهمون میکردن. بدترینش حرفایی بود که مدیر به مادر من زد. گفت که دخترت خرابه. بدنشو واسه همجنسای خودش اینطوری لرزونده. حتما یه مشکلی داره.
البته من خیلی دارم مودبانه تعریف میکنم. هر دوشون خیلی بد حرف زدن با هم. مادر منم خیلی حرف زد. یعنی حقیقتش از بس به مدیر که یه دختر مجرد مسن بود، گفت عقدهای بدبخت و پسمونده، من یواش یواش دستگیرم شد که مدیر شوهر نداره.
حالا نه که فکر کنین این حرفا رو بهخاطر حمایت از من زدها. بعدا حسابی خدمتم رسید. اما در مقایسه با کاری که بابا بعدا باهام کرد، رفتار مامان خیلی خوب بود.
من دیگه از اون دفتر برنگشتم سر کلاس. قرار نبود اینطوری بشه. فکر میکردم فرداش برمیگردم مدرسه. اما شب که بابا فهمید، دقیقا حرفای مدیرمونو تکرار کرد. به من گفت دختر خراب. گفت دیگه حق ندارم برگردم اون مدرسه که پدرهای بچهها همه بابا رو میشناسن و من با این کار زشتم آبروشو بردم. من دیگه برنگشتم اون مدرسه و اجازه هم نداشتم با هیچکدوم از بچهها ارتباط داشته باشم. بابا، من رو بهخاطر آبروش قربانی کرد… بعد از اون دیگه هروقت «خرمگس» رو میخوندم، راحت باور میکردم… هعی… بخونید کتابش رو!
بله دیگه. از همونجا ارتباط همهشون با من قطع شد. بقیه جریان رو خیلی سال بعد، یعنی همین تازگی، دوستام تعریف کردن.
در واقع باید بگم ارتباطشون با لیلا هم قطع شد. من رو دیگه پیدا نکردن. ولی لیلا رو نادیده گرفتن. لیلا هم ناراحت بود. فکر نمیکرد قضیه اینقدر وخیم بشه. فکر میکرد فوقش یه نمره انضباط و چهار تا دعوا و نصیحت باشه. اون دوستم هم خودش یواشکی از مدرسه رفت. بدون اینکه کسی خیلی توجه کنه که اونم دیگه مدرسه نمیاد. از اون هنوزم خبر ندارم.
خلاصه سالها همه شون دنبال من گشتن.
و سالها دیگه تو هیچ خونهای با هم قرار نگذاشتن. همهاش بیرون همدیگه رو دیدن. والا من روانشناس نیستم. ولی بعد از حرفایی که مدیر و مادر من راجع به رقص و حرکات زشت بدن زدن، خیلیام عجیب نبود. مدیر حرفایی زد که همهشون حدود یک ساعت سرشون پایین بود و زیرچشمی من رو نگاه کرده بودن که با هر جمله خیس و کوچیک شده بودم. مثل یه جوراب شلواری که از پا دربیاد. یه جوراب شلواری سفید که کفِش سیاه شده باشه. بخوان بشورنش. بندازن تو لگن، پودر بریزن روش و هی چنگ بزنن. هی خیس و کوچیک و خاکستری میشه. بعد از شنیدن اون حرفها، بهنظرم جرئت نداشتن همدیگه رو توی لباس مهمونی ببینن.
خیلی سال با هم دوست بودن. بعضیاشون چادری موندن. بعضیاشون بهقول خودشون مانتویی شدن. حتی دونفرشون بهکل بیحجاب شدن.
ولی هیچوقت خونه هم نرفتن.
حالا با این شرایط فکر کنین بعد از حدود بیستویکیدو سال، مهناز جرئت کرد و دعوتشون کرد تولدش تو خونه.
اگه من باشم میگم همهشون فهمیدن قضیه چیه.
بله بله. میدونم فرصتتون کمه. ولی شما هم جذب قضیه شدین. درسته؟! ولی سریعتر میگم. اگه بتونم.
دیروز، تا قبل از رسیدن من، کمکم خجالتو گذاشتن کنار و تا تونستن راجع به هیکل هم نظر دادن. اول با خجالت و فقط تعریف و تحسین. بعد شروع کردن انتقاد. توصیف. بیرحمانه! خودشونم نمیدونستن چرا دارن این کارو میکنن. ولی هیچ کس ناراحت نمیشد. همه با ولع منتظر بودن نظر بقیه رو راجع به هیکل بدترکیب خودشون بدونن.
زمان اون عکس، یه سری ترکه خشک بیپستی و بلندی بودن. الان هر کدوم هویت داشت هیکلشون. هیکلهای بیقواره ازفرمافتاده یه عده زن چهلساله.
خلاصه من رسیدم. مجرد و بیبچه. بدون هیچ عاملی که بین منِ اون سالها و منِ الان خیلی تفاوتی ایجاد کرده باشه. تفاوتی که اونا بتونن ببینن. وگرنه که من فرق کردم. من اون زمانی که قربانی آبروی پدرم شدم و تمام دوستهام رو از دست دادم، دیگه یهنفر دیگه بودم. یه خرمگس تندزبان شورشی و بیحدومرز… اما این چیزها دیدنی نیست.
وقتی یهو با همهشون روبهرو شدم، با اون دختربچههای مسن ۴۰ساله. دوستهای نوجوانم که بزرگشدنشون رو ندیده بودم، نمیتونستم بخندم. حتی نمیتونستم حرف بزنم. مهناز سعی کرد منو بگیره به حرف و خنده. واسهم تعریف کرد که قبل از رسیدنم داشتن چهچیزایی به هم میگفتن.
از توصیفاتش از هیکلهای جورواجور و ناجور بچهها یهو خندیدم. از ته دل. وقتی خندیدم، گل از گل همهشون شکفت. شروع کردن از من تعریف کردن. دقیقا با همون جملههایی که در آخرین ملاقاتمون توی دفتر مدرسه، مدیرمون رقص «شرمآور» منو باهاش توصیف کرده بود. باورتون میشه؟! تکبهتک جملهها رو یادشون بود. بعد از هر جمله همهمون قهقهه میزدیم. از روی مبلا افتاده بودیم زمین. صورتهامون از زور خنده، خیس اشک شده بود. اینقدر خندیدیم که یکیمون ناچار شد سریع بدوئه بره دسشویی. وقتی رفت، دیگه نمیدونستیم چهجوری بخندیم. صدامون دیگه گرفته بود از بس خندیده بودیم.
نه خب! راستش الان من جملههامونو تکرار کنم، شما حتی لبخندم نمیزنین. معلومه که حرفامون خندهدار نبود. داشتیم به موقعیت خودمون میخندیدیم. به یه خاطره مشترک که سالها زجرمون داده بود. به خاطرهای که الان مضحک جلوه میکرد. به سنوسالمون. به اون همه بیقوارگیمون. به از دسترفتن خوشقوارگی معصومانه نوجوانیمون. تو اوج خنده، صدای تقتق همسایه رو روی در نشنیده بودیم. انگار همسایه کناری حاملهست. ماه آخر. سخت خوابش میبره. میخواسته بخوابه طفلک. خب صدای خنده خیلی زیاد بود. نمیتونست. شنید که آروم شدیم. احتمالا فکر کرده بهخاطر در زدنش بوده. اما فقط خندهمون ته کشیده بود. یهو دیگه نخندیدیم.
ساکت شدیم. در حدی که صدای سیفونی که اون دوستمون توی دستشویی کشید، راحت شنیده شد. یکیمون خواست دوباره پقی بزنه زیر خنده که یهو من زدم زیر گریه. نمیدونم چرا. نمیدونم چرا اون لحظه.
توی سکوت مطلق، دهدقیقه گریه کردم.
هیچ کس حرف نزد. فقط مهناز اومد نشست کنارم و بازوی راستمو هی نوازش کرد. بعد با صدای بلند گفت: «برقص برامون!»
ساکت شدم. همه زل زدن بهم.
مهناز گفت: «آهنگ اون روزو پیدا کردم. هزار بار تا حالا گوش کردم. خیلی سعی کردم باهاش برقصم. مثل تو. ولی نشد. آرزوم بود بتونم اونطوری برقصم. یه طوری که انگار حرکات عادی خودمه. مثلا حواسم نیست. ولی نتونستم. رقص یاد نگرفتم.» و بغضش ترکید.
یکی دیگه گفت: «منم هیچ وقت نتونستم رقص یاد بگیرم. خیلی دلم میخواست. حتی کلاس رفتم. ولی نشد. بدنم خشک بود. سی سالم که بود تازه جرئت کردم برم سراغش.»
خلاصه دردسرتون ندم جناب. دونه دونه اشکاشون ریخت یا بغض کردن و گفتن که رقص بلد نیستن.
بله! بله! باورتون بشه. از اون ده نفر، نه نفرشون رقص بلد نبودن.
از اینجا به بعد شلوغ شد. فکر کنم حدود نیمساعت قبل از رسیدن شما بود. گویا بیچاره زن همسایه تازه خوابش برده بود. طفلک حالش خیلی بد شده. بهنظرم خیلی بدجور از خواب پریده بود. صدای دستگاه رو خیلی بلند کردیم. بله موافقم. زیادهروی بود. میشد با صدای آرومتر برقصیم. نیازی نبود دیوارای واحد کناری بلرزه. یا لوسترای طبقه پایینی تکون بخوره. رفتگری که سر کوچه رو جارو می کرد هم لزومی نداشت بشنوه آهنگ رو. ولی خوب شنید دیگه. البته هیچ کدوم ندیدن که چه وضع مضحکی بود. تن من یه تاپ قرمز گشاد سایز مهناز کشیده بودن. با مایوی قرمز پاچهدار شوهرش که با بند سفتش کرده بودن. به یاد لباسم توی همون جشن تولد نوجوانی.
از ته دل میرقصیدم و دورم هر نه نفر با نهایت ناشیگری و بیاستعدادی میرقصیدن و جیغ میزدن و هلهله میکردن. مثل یه مشت سفیدپوست که تازه برای بار اول، دور آتیش یه قبیله سرخپوست، دارن رقص محلی رو امتحان میکنن.
مهناز دوسه تا سلفیام گرفت از خودمون در همون حال. البته فقط تو یکیش هر ده نفر افتادیم.
بله. بعدش شما رسیدین.
خوب الان دیگه متوجه شدین که دلیلی برای نگه داشتنمون وجود نداره؟
الان میدونید حتی آبروی چند تا از رجال مملکت در خطره؟ چون شما دختر یا همسرشون رو الان چند ساعته تحت بازجویی نگه داشتین؟! نه ! نمیگم کدوم!
ولی قانونا جز صدای بلند، هیچ دلیلی ندارین علیهمون. نه مشروب، نه مرد، نه مخدر!
فقط، یه عده زن بدقواره چهلساله با نوجوانی و جوانی ازدسترفته. با یه فلش پر از تکرار یک آهنگ خاص و یه سلفی دستهجمعی دهنفره.
انتهای پیام/