«سوگ سیاوش» در تاریخ جان می‌گیرد

کُشنده یا کُشته؛ در کدامین هوا؟

20 دی 1400

«کیکاووس‌شاه، زنی داشت به­ نام سودابه دختر پادشاه هاماوران. سودابه شیفته و بی‌قرار سیاوش شد. آخر در جهان خوب‌روی‌تر از سیاوش نبود. اما سیاوش عشق شاه­‌بانو را نپذیرفت. چون سودابه ناکام شد از ترس رسوائی، به شاهزاده تهمت زد که سیاوش می‌خواهد با من که نامادری اویم درآمیزد. البته سیاوش به این دروغ گردن ننهاد. سرانجام کیکاووس به اصرار سودابه پذیرفت که سیاوش برای اثبات بی­‌گناهی خود بنا به آیین از آتش بگذرد. زیرا آتش در پاکان درنمی­‌گیرد.»

قصه سوگِ سیاوش قصه­‌ای است که برای بیشتر ما آشناست، آنچنان که ممکن است اصل قصه را در حافظه نداشته باشیم اما اگر کسی برایمان تعریف کند، گمان می‌بریم که داستانی آشناست و قبلاً آن را شنیده‌­ایم.

هر قصه شیرینی با ابهام همراه است، پس از خواندنش بی­‌طاقت می­‌شویم. می‌­خواهیم بدانیم زیرلایه­‌های قصه چیست و در پسِ آن چه می­‌گذرد. به صبر نیاز داریم و به تفکر، به قدم زدن تا یافتن مقصود. همیشه دو ایده وجود دارد، ایده‌­ای که قصه را برای قصه، دوست دارد و از آن جهت به قصه می‌پردازد که آدمی ذاتاً تشنه قصه است. ایده دیگر آنکه هر قصه‌­ای که می­‌شنویم نه فقط جهت لذت و زیبایی بلکه چون پندی در آن نهفته سودمند است. هیچ­‌کدام را نه قبول و نه رد می­‌کنم. یاد می‌کنم از این نکته که گاهی مفهومی را به سخنِ عادی روزمرّه نمی‌توان گفت و باید برای بیانش ظرفی دیگر یافت، ظرفی که مظروف در آن بگنجد. قصه‌ها قالبی پرظرفیت­ هستند برای گفتن آنچه در جمله‌­های صرف نمی‌گنجد.

آن همه خیال‌پردازی و شخصیت­‌ها و نکته‌­ها و آن همه اجزا که در قصه در کنار هم می‌نشینند، کلیّتی بزرگ‌تر را می‌سازند، کلیّتی که روحی دارد. به چیزی فراتر اشاره می‌کند. با شاهرخ مسکوب که همراه شویم ما را به آن روح نزدیک می­‌کند، روحی که در قصه «سوگ سیاوش» خفته، و معنای قصه را به تمامی شرح نمی­‌دهد بلکه با تشریح اجزاء ما را به تمامیّت نزدیک می‌کند.

بله! برای خواندن این کتاب راه نسبتاً دشواری در پیش است، ممکن است هرچند دقیقه نیاز پیدا کنیم به سرچ کوتاهی در اینترنت یا جستجویی در فرهنگ لغت. ممکن است نادانسته‌­ها یا اسامی مشکل و پرشمار، باعث شود از همان ابتدا خواندن کتاب را شروع نکنیم. اما خلاصه کوچکی که پیش از شروع فصل­‌های اصلی در کتاب آمده است، داستان سیاوش را به طور کلی شرح می‌­­دهد و خواندن این خلاصه، ذهن را روشن و آماده می­‌کند. همچنین در ادامه متن می­‌توانید کلمات دشوارتر را سرچ کنید یا از فرهنگ لغت استفاده کنید. سرانجام درک مفاهیم، دشواری متن را به لذت تبدیل خواهد کرد.

ـ‌ اهمیت مفهوم زمان در خوانش این کتاب

مفاهیم در این کتاب پیوند نزدیکی با زمان دارند و بخش­­‌های آن، با اوقات روز نام­گذاری شده‌­اند. اولین فصل غروب است، غروبِ ملتهب که  آبستن اتفاقات است. فصل دوم شب، که با آن ظلمت اهریمنی می‌آید و میل به تباهی در جهان دارد. فصل سوم طلوع است، آنجا که فروهر نیکان به خروش در­می‌­آید تا اهریمنِ تاریکی را از جهان براند و آن زمانِ وحدت و پیروزی خیر است.

توجهی ساده به ترتیب زمانی اوقات روز که فصول کتاب هستند (غروب، شب و طلوع) درکی روشن از ایده­ مرگ و رستاخیز به ما می‌­دهد. غروب و شب به منزله مرگ و طلوع به منزله رستاخیز. سیاوشی که در زمره پاکان و دارای فرّه ایزدی است به دست بَدگوهران غروب می‌کند و با مرگش شب در می‌رسد. شبی که سودابه آن را شروع می‌­کند و گرسیوز و افراسیاب به پایان می‌­برند. اما همانطور که هر شام چشم انتظار طلوعی است، شب غم‌بار سیاوش را، پسرش کیخسرو به طلوعی پیروز می‌رساند که هم در جهان عدالت را برقرار می‌کند و هم انتقام پدر را می‌­ستاند.

شاهرخ مسکوب برایمان از زمان‌­مندی معنویِ اوستایی حرف می­‌زند که در اساطیر ریشه دارد؛ زمانِ دایره‌­ای و تکرارشونده که بُعد دیگری از هستی است. تاریخ مینویِ جهان به سه بخش تقسیم می‌­شود:

ـ مینوکی: جدایی نور و ظلمت

ـ آمیختگی: جدال نور و ظلمت

ـ یگانه‌سازی: پیروزی و وحدت خیر و نور

ممکن است با شروع خواندن این بخش کتاب از خود بپرسید این مراتب معنوی چه ارتباطی به داستان سیاوش دارند؟ دل دادن به ادامه کتاب نشانتان خواهد داد.

ـ هنگام غروب

«هر کس باید در قبال این خون ریخته بداند که با کیست و در هوای کشنده است یا کشته.»

قبول مسئولیت سخت است، گاهی سر باز می­‌زنیم که انتخاب کنیم در کدام جبهه هستیم؛ ظالم یا مظلوم؟ در قصّه سیاوش فرصتی برای تعلّل نیست چرا که خونی ریخته شده و باید جهت خود را انتخاب کنیم. باید بگویم داستان سیاوش و دنبال کردن جستار آن از زبان مسکوب مزیّتی خودشناسانه دارد. دقیق‌­تر که بخوانیم یادآور ­می‌­شود که هرکدام ما مسئول کار خویشتنیم و باید انتخاب کنیم و بدانیم که به نیروی خیر یاری می­‌دهیم یا شر. زمانی به نیروی خیر یاری ­می‌­دهیم که بتوانیم بر تاریکی درون خودمان غلبه کنیم و نوری بیفروزیم.

ـ خویش‌کاری سیاوش

«چون سیاوش را کشتند جهان از او لبریز شد و خونش در همه رگ­‌های گیتی بود.» در جهان بینی مزدایی، جهان صحنه برخورد خیر و شرّ است و در فرجام کار، نیکی بر بدی پیروز می­‌شود. سیاوش همان انسانی است که رو به کمال دارد و هماهنگ با جهانی است که رو به کمال دارد. به همگان نهیب می‌­زند که در اندیشه کار خود در هستی باشند و راه کمال را بپیمایند و بر تاریکی و شر غلبه کنند. این نهیب همان است که «خونش در رگ‌های هستی» نگه می‌دارد و سال‌ها و بلکه تا ابد می­‌جوشد و ناپدید نمی‌­شود.

مردی که هراندازه نیکی می‌­ورزد نمی­‌تواند بر بخت و اقبال بدش غلبه کند همچنان که نمی‌تواند در بداندیشی دشمنانش تغییری ایجاد کند و تسلیم در برابر تقدیر خود، در سرزمین دشمن کشته می‌شود. با این­ حال او کاری را می‌کند که برای آن آفریده­ شده و کمال کارِ او با مرگش گره خورده است. به­ خاطر همین با اینکه مرگ را نمی‌­خواهد، در برابر آن تسلیم است. «سیاوش می­‌داند کاری از او ساخته نیست و این دانستن کار او را ساخته»…

در باور مردمان کهن، مرگ هستی را نابود نمی‌­کند بلکه تنها تن را نابود می‌­کند که گذرا و خانه روح است، برخلاف اندیشه مدرن که به ما القا می­‌کند این جهان تنها جایی است که ما در آن هستی می‌­یابیم و جهان دیگری وجود ندارد. مرگ سیاوش معنای هستی او را آشکار می‌کند. «تا خون سیاوش ریخت مرگ او عظمت یافت و زندگی او معنای خود را بازیافت».

ـ سوگواری برای سیاوش

علاقه نوع انسان به آیین و برگزاری مراسم آیینی انکارناپذیر و در اعماق ضمیر بشری ما خفته است. آیین سوگواری بر شهیدی که بهترین جوان روزگار خود بوده و با خون خود جهان را از تاریکی و دروغ می­‌شوید در بسیاری از فرهنگ‌­ها برگزار می‌­شده است. آیین «سیاوشان» و «آوازهای سوسیوش» از دیرینه­‌ترین و اصیل‌­ترین آیین­‌ها در سوگ سیاوش است که بر ضمیر ایرانیان پس از اسلام رنگ نباخت. میل به برگزاری و ادامه این آیین باعث شد فقط دلاورِ شهید قصه به قهرمانِ دینی اسلام، حسین (ع) بدل شود.

ـ شب هنگام

شب، مجال گفتن از اهریمنان قصه سیاوش است. کیکاووسی که حق پدری به جای نمی‌آورد و با بی­‌خردی و آزمندی پسرش را به مهلکه می­‌افکند و افراسیابی که از پس هزار مهرورزی، دیو غرّنده‌­ای می‌­شود و سیاوش را به کام مرگ می‌­کشد. و همان سودابه که آتش عشقی منفعت‌طلبانه را می­‌افروزد. «او می‌خواهد با تصرف سیاوش به هستی وحشی خود لگام زند.» و چون به کام دلش نمی­‌رسد خود و سیاوش را به آتش بی­‌آبرویی می­‌افکند. هرچند کسی ­که از همه دام‌­ها به خِرَد و روشنایی فرّه­‌اش می‌گذرد سیاوش است، اما او باید از شبِ این سه تن عبور کند. مسکوب شیوه هستی سه تن (کیکاووس، افراسیاب، سودابه) را در ادوار تاریخ حماسه و اسطوره شرح می‌دهد.

سرگذشت انسان و جهان، از اساطیر شروع می­‌شود، از حماسه عبور می‌­کند و به تاریخ می‌رسد. هر دوره ویژگی‌­های خاصی دارد:

ـ اساطیر در تلاش برای فهم کیهان و روابط درون آن ساخته شده­‌اند. اندیشه اساطیری انسان را در رابطه با جهان می‌­سنجد و انسان به دلیل این­که جزئی از یک کل است هستی دارد. نظام حقیقت در اسطوره، نظام محسوس طبیعت نیست بلکه فرای آن اندیشیده می‌شود.

ـ حماسه اما محیطی دیگر است. موضوع حماسه انسانی است که اراده خود را فعلیت می‌بخشد. انسانِ حماسه با اینکه در اجتماع است به مثابه موجود اجتماعی نگریسته نمی‌شود و حقیقت وجود خود و روابط را بیرون از اجتماع می‌جوید، در خدا و جهان.

ـ تاریخ و انسان تاریخی از اساطیر و حماسه به در آمده و محدود به اجتماع است نه در بی‌کران کیهان. موضوع اصلی تاریخ تجربه اجتماعی انسان است در زمان و مکان معیّن.

«سوگ سیاوش» از همه ابعاد قصّه سخن می­­‌راند و روشن است که در دل آن از زن و زنانگی سخن به میان می‌­آید. «در اجتماع پدر سالار و به ویژه حماسه که جای جنگ و مردانگی است ـ‌ زنان به تبع مردان اعتباری دارند و برترین آنها مردانه‌ترین آنها است». رفتار زنان درحماسه خالی از جسارت و پهلوانی نیست. اما مسکوب برایمان نقل می‌­کند که چگونه فردوسی، از عقاید اجتماع زمان خود در باب زنان عبور می‌­کند و زنانی را می‌­آفریند که بیرون از محدودیت فکرِ (مرد اندیش) حماسه هستند.

فصل شب از فرنگیس هم سخن می‌گوید، زنی که همسر و بدیل سیاوش است. او می‌‌کوشد پدرش افراسیاب را از کشتن سیاوش بازدارد، اما بی‌فایده است، سیاوش بی‌­گناه کشته می‌­شود و رنج فرنگیس همتای رنجی که سیاوش می‌­کشد در جهان اثر می­‌کند. اوست که همراه طلوع است و کیخسرو را در دامن خویش می‌­پرورد و میراث سیاوش را از دل شب تا طلوع نگاهبانی می‌کند. «فرنگیس باغ بهار است در کویر قحط افراسیاب».

شب هم از نمادهای معنوی بی‌بهره نیست؛ «در اوستا هوم ـ ایزد گیاه ـ پسر اهورا مزدا و دارای جانی درخشان و بی‌­مرگ است و تجلی او در گیتی گیاهی است که در بلندی کوه‌­ها و به‌­ویژه البرز می‌­روید». میان هوم و بی­‌مرگی پیوندی عمیق است و پرستندگان این ایزد تباه‌­کننده تاریکی هستند؛ از این جهت پیوندی میان ایزد هوم و سیاوشی است که خونش تا ابد می‌­جوشد. «در جهان‌­بینی اساطیری، اگر رشته عمر کسی را ظالمانه پاره کنند، بی‌­گمان به شکلی دیگر باز می‌آید و زندگی را از سر می­‌گیرد». هوم در شاهنامه عابدی است که در جستن و از بین بردن افراسیاب ـ‌ دیو تاریکی ـ مهم­‌ترین نقش را دارد و کیخسرو را یاری می‌­دهد.

ـ هنگامه طلوع

در طلوعِ قصه، پرسیاووشانِ سبز بر خون سرخ و جوشنده سیاوش می‌­روید. کیخسرو زاده می­‌شود و از شبِ بی‌داد نجات می­‌یابد. شیشه عمرش از حوادث حفظ می‌شود و در گوشه‌ای رشد می­‌کند که «زمانه را با کیخسرو رازی است». او را به دربار افراسیاب فرامی‌خوانند و او خود را به جنونی خردمندانه می‌زند و پاسخ‌­های دیوانه‌وار می‌­دهد تا پدربزرگش از او ترسی به دل راه ندهد. این فصل در باب پهلوان و پهلوانی بسیار سخن دارد زیرا که قصه بردوش پهلوانان به پیش می‌­رود. زمان به پهلوانان حماسه اثر نمی‌­کند و آنها براثر جنگاوری و اراده خود کشته می‌­شوند نه بر اثر پیری. پهلوانان ایرانی به مدد سروش مهر (ایزد گیتی)، از وجود کیخسرو خبر می‌­یابند و گیو (پهلوان ایرانی) به دنبال کیخسرو از ایران تا توران می­‌تازد و اورا به ایران می‌­برد تا جانشین کیکاووس شود.

انتقام خون سیاوش کاری است که برای کیخسرو در دو بُعد گره می‌خورد. هم انتقامی عاطفی و شخصی از قاتلِ پدر و هم غلبه­ نیکیِ اهورامزدا بر بدی اهریمن. کیخسرو پادشاهی است با فرّه ایزدی و غایت کمال. او دیگر سلطه دیو دروغ را برنمی‌تابد و با تمام توان می­‌جنگد تا افراسیاب را نابود کند. «در شاهنامه آمده است که این شاه نو­آیین جهان را از رنج و از گفتار و کردار بد می‌­شوید و بنیادی تازه می‌­نهد.»

حکیم طوس افسانه­‌ها را روایت می­‌کند، برای او جهان رازی شگرف و درنیافتنی است. شاعر است نه فیلسوف است و نه مورّخ؛ و حقیقتِ جهان خود را در افسانه و اسطوره جستجو می­‌کند. حیران است و می­­‌داند که افسانه‌­ها با خرَد سازگار نیستند ولی می­‌گوید رمزی در میان است. باید پوسته قصه را شکافت. گاهی خوِد شاعر رمزی از افسانه می­‌گشاید اما قسمت اعظم کار به دست مخاطب است. مخاطبی که در هرگذرگاه زمانی معنای دیگری درمی­‌یابد و افسانه را به شیوه دیگری زنده می­‌کند؛ زیرا که امروز «زشت و زیبای دیگری هست با خدایی دیگر و جهانی دیگر».

بازهم زمان، هرچه در زمان است زندگی و مرگ دارد. همه چیز به زوال می­‌رود و فراموش می‌شود تا چیزهای تازه پدیدار شوند. هر قصه و اندیشه‌­ای تاریخی دارد و استنباط از آن دستخوش دگرگونی می‌­شود و آنگاه که ثابت و بی‌­تغییر بماند مرده است. وگرنه زمان در مرگ هم جریان دارد و استنباط از آن به یک حال نمی‌­ماند. خواننده دربرابر داستانی که هزار سال پیش نوشته شده است، قرار دارد. پس حیات دوباره و پویایی داستان، بسته به خواننده امروز است.

فصل طلوع که به پایان خود نزدیک می­‌شود، کمال کیخسرو پدیدار شده و چشم جان را خیره می­‌کند. او جوانمرد و عارف مسلک است و پس از نابودی افراسیاب و برپایی حکومت عدل و داد، جانشینی انتخاب می­‌کند و باقی عمر به عبادت می‌­پردازد.

در آخر می‌گویم که «سوگ سیاوش» قصه دایره­‌وار روزگار است. تکرار می­‌شود و جان می‌گیرد؛ هربار به نقشی و صورتی. خیر و شر پیوسته به هم می­‌آمیزند و از هم دور می‌شوند. هرکس در این دایره سهمی ـ اگرچه اندک ـ در یاری نور و نیکی علیه ظلم و تاریکی دارد. با هربار اندیشه در داستان سیاوش، روحی تازه در آن دمیده و هستی‌­اش فراخ­‌تر می‌­شود.

عنوان: سوگ سیاوش/ پدیدآور: شاهرخ مسکوب؛ در مرگ و رستاخیز/ انتشارات: خوارزمی/ تعداد صفحات: 246/ نوبت چاپ: نهم.

انتهای پیام/

1 دیدگاه

  • حسین صباغی نجف آبادی

    خوبه که دیگه مسکوب نیست در جهان.

بیشتر بخوانید