امروز هم همینطور شد. یکهو به دلم افتاد که نکند این چیزها که در تلگرام میگویند راست باشد و یک باتی، اپلیکیشنی، کوفتی، چیزی درست کرده باشند که صاحب پیج بتواند از آنجا بفهمد که چه کسی روزی چندبار آیدیاش را با طمانینه و نیش گشاد در آن یک وجب کادر بالای صفحه تایپ میکند. هربار هم هیستوری سرچهایش را پاک میکند که مبادا چشم بدخواه به پروفایل محبوب بیفتد. که بتواند از آنجا بفهمد چه کسی روی کدام عکسهایش مکث کرده و آن را بوسیده.
مرگ بر گوشیهای لمسی. حتما حرارت بدن را هم اندازه میگیرند. یا بدتر از همه نکند صاحب صفحه بفهمد چه کسی چه حرفهایی در دایرکت تایپ کرده و پاک کرده. هی تایپ کرده و هی پاک کرده.
گوشی را پرت کردم کف اتاق. میدانم. این آخری حتی در سریال «مستر روبات» هم قفل است چه برسد به این محبوب ما که یک آقای خوش قد و بالا و خوش ریخت و قیافه است. نیازی به این پلیسبازیها ندارد. یک گوشه مینشیند و تماشا میکند چطور این دخترها برایش رگ میزنند و قرص برنج قورت میدهند. چه اهمیتی دارد چه کسی خیلی براندازش کرده. امثال من بیشمارند. اما از او فقط یکیست.
ای بر پدرت هوش مصنوعی. ای بر پدرت ژاپن. ای بر پدرت ناسا!
حالا نمیدانم دقیقا چه ربطی دارند و کار کدام یکیشان است اما میدانم از اینها هیچ خوشم نمیآید. مگر همان قدیم چهش بود؟ عکس چشمهایش را که هیچوقت نگاهت بهشان نیفتاده بود بالای صفحه دفترت میکشیدی کنارش هم یک قلبی که تیر خورده و ازش خون میچکد بعد به دوستت خواهش میکردی که از برادرش یکجوری که تابلو نباشد بپرسد این یارو که گاهی با هم سلامعلیک میکنند کیست؟ مجرد است؟ زن دارد؟ زنش را خیلی دوست دارد یا کم؟ کجا کار میکند؟ مغازه الکتریکی دارد؟ اتفاقا تلفن خانه ما هم چند وقتی است خشخش میکند و این جور داستانها.
اما حالا باید حواست به هزار چیز باشد. حواست باشد یکهو ایز تایپینگ نشوی. پیامش را زود سین نکنی. دستت به بیلبیلک لایک نخورد.
گوشی را برداشتم. هنوز دستانم خیس عرق بود آنقدر که سنسور اثر انگشت دیگر مرا به جا نمیآورد. نوک انگشت سبابهام را پاک کردم. سنسور مرحمت کرد و مرا شناخت. هیچ میدانید انگشت شست خیس چقدر خطرناک است؟ میدانید هرچه دکمه بک را بزنی عمل نمیکند اما اگر اتفاقی روی یکی از عکسها تاچ کنی یکهو برای خودش یک قلب قرمز زیر پست میکارد؟ اینها را میدانید؟ من نمیدانستم. همین هم شد که وقتی دستم خورد و یک قلب قرمز انداختم زیر یکی از عکسهای هفته پیشش، دیگر فشردن دندانها روی هم به کارم نمیآمد.
گوشی را طوری پرت کردم که به خودش لرزید و خاموش شد. جلوی آینه رفتم و ریختم را برانداز کردم. عین هر ۱۳۸ باری که صفحه او را چک میکردم نگاهی هم به خود میانداختم ببینم نسبت به نیم ساعت پیش بهتر شدهام؟ چیز دندانگیری هستم؟ در حد و اندازه او میشوم. هربار هم به این نتیجه میرسیدم که مالی نیستم و همان بهتر که هیچوقت نفهمد وجود دارم. در همین فکرها بودم که گوشی به خودش لرزید و صفحهاش روشن شد. این بیچاره هم رد داده. روزی بیستبار پرت میشود در اقصی نقاط اتاق و باز هم مرام میگذارد و راه میآید. چشمانم آنچه را که بالای صفحه میدید باور نمیکرد. یک پیام داشتم. از طرف او.
چرا یک باتی، اپلیکیشنی، کوفتی چیزی اختراع نمیکنند تا آدم بتواند پیامهای دایرکت را بدون اینکه مجبور به گشودنش باشد بخواند؟ ای بر پدرت ژاپن.
صفحه گوشی را قفل کردم. دیگر به گوشهای پرتش نمیکنم. دیگر این فقط یک گوشی نیست. یک شی مقدس است. به آرامی روی تخت گذاشتمش. گفتم میروم کتری را روی گاز میگذارم یک چای دم میکنم خودم را در آشپزخانه سرگرم میکنم تا کمی بگذرد بعد پیامش را باز میکنم که نگوید دخترک علاف است. بلند شدم که بروم آشپزخانه دلم نیامد. نمیشد از این شی مقدس جدا شوم. چسباندمش به قلبم. یادم آمد که دانشمندان ثابت کردهاند چسباندن گوشی به قلب ضرر دارد. گفتم به جهنم و محکمتر به خودم فشارش دادم. با خودم تا آشپزخانه هم بردمش. کتری را روی گاز گذاشتم و زیرش را روشن کردم.
او روی نیمکت پارک کنارم نشسته بود و باران میبارید. دستانم را گرفتم و ها کرد و بوسید تا گرمشان کند. عروسیمان را کنار ساحل برگزار کردیم و صدفهای ریز سفید و نقلهای صورتی روی سرمان ریختند. اولین دندان دخترمان درآمده و بیتابی میکند اما من صبوری میکنم چون چشمهایش شبیه اوست. او به یک بیماری سخت مبتلا شد و من پایش ماندم تا دوباره حالش خوب شد.
فوران بخار از نوک کتری من را از خیالاتم بیرون کشید. همچنان شی مقدس را به قلبم چسبانده بودم و با دست دیگر کتری جوشان را از گاز بلند کردم که دینگ! یک پیام دیگر. گوشی از دستم رها شد کتری را روی زمین گذاشتم. «تو رو ابالفضل خاموش نشو.» شی مقدس مردانگی کرد و خاموش نشد. دیگر دلم طاقت نیاورد. این دومین پیامش بود. چت او را باز کردم نوشته بود:
ـ سلام
ـ میتونم باهاتون آشنا شم؟
***
آخرین برگه را هم از دفتر خاطرات احمقانهام پاره و ریز ریزش کردم و به سطل زباله ریختم. چه خزعبلاتی برای خودم مینوشتم. مسخره است. حالا که بعد از یک سال، دیروز آن آقای عزیز در کافه، اسپرسویش را سر کشیده بود و گفته بود: «هرچیزی پایانی داره عزیز من» و بعد هم از جایش بلند شده بود و سرش را بالا گرفته و گفته بود: «من میزو حساب میکنم. تو هم گریههاتو کردی آروم شدی برو خونه. زیاد بیرون نمون.» و رفته بود. برای همیشه رفته بود، دیگر این نوشتهها مفهومی ندارند. حالا من ماندهام و این کاغذهای پاره و یک دایره سوخته به اندازه کف کتری روی موکت آشپزخانه.
انتهای پیام/