بروم سراغ اصل مطلب، که سخن از عدالت است وقتی که تحقق آن جز از راهِ جنایت ممکن نخواهد بود. چه طور چنین چیزی ممکن است؟ دورنمات در این رمان سعی کرده که این معنی را آشکار کند، و در آن به هزار هنر ظریف متوسل شده تا معنی این گزاره به ما منتقل شود. او صد ستون برای این بنای عظیم ساخته، که یکیاش مثلاً درباره همان سرمایه است که از آن صحبت کردم. او ما را به این نکته توجه میدهد که «سرمایه واقعیت را میسازد.» ما گمان میکنیم واقعیتی در دنیا وجود دارد که پیش ما حاضر است و ما با برنامهریزی دقیق میتوانیم به سمت بهره بردن از آن حرکت کنیم. مگر عموم اقتصاددانان ما چنین نمیاندیشند؟ چرا چنین است؟ بدین خاطر که اقتصاددانان ما تجدد را نمیشناسند. نمیدانند که در دنیای جدید، واقعیت «خلق» میشود نه «کشف»؛ و سرمایه در این میان نقشی بسیار اساسی دارد. موجودیت دنیای جدید متکی به همین چیزِ ساخته شده است، و تا این گزاره درک نشود، همه آنچه درباره جذب سرمایه و موارد دیگر گفته میشود، خیال خامی بیش نیست. اقتصاددان ما «عدالت» دورنمات را نمیخواند، تا متوجه بشود؛ تا وقتی «واقعیتی» ساخته نشده است، هیچچیزی واقعی نیست، پول واقعی نیست، شرکتها واقعی نیستند، وزارتخانهها واقعی نیستند، قوه قضائیه واقعی نیست، عدالت واقعی نیست و حتی قتل هم واقعی نیست.
این وکیل دائمالخمر که راوی رمان «عدالت» است، درباره موکلش که پیش چشم دهها نفر مرتکب قتلی شده و او را اجیر کرده تا قاتل دیگری را پیدا کند، چنین میگوید: «وقتی بازیاش را جدی گرفتم، تازه انگیزهاش برایم روشن شد: او مرتکب قتل شده بود تا با روش مشاهده تحقیق کند، کشته بود تا قوانینی را بررسی کند که اساس جوامع انسانی را تشکیل میدهند. اگر در برابر دادگاه به این انگیزه اعتراف میکرد، فکر میکردند فقط دارد بهانه میآورد. این انگیزه، برای دستگاه عدالت، زیادی انتزاعی بود. ولی خصوصیت طرز فکر علمی همین است. انتزاعی بودن برایش حکم حفاظ را دارد.» اگر خود «واقعیت» ساختنی است، بدیهی است که «علم و معرفت» هم باید خلق شوند، و اصلاً روش مشاهده علمی آمده برای سروسامان دادن به این «خلق»، که ما به اشتباه «کشف»ش میخوانیم و درکی از ساختنی بودن و ساختگی بودنش نداریم. سرمایه معرفت را هم باید بسازد، برای همین اسّ و اساسش مبتنی بر کنترل همه متغیرهاست. به قول همین رمان: «جامعه ما در ابعاد زیادی تبدیل شده به یک حکومت پلیسی که در همه امور دخالت میکند: در اخلاقیات و در راهنمایی و رانندگی ـ و هردوی این امور هم در وضعیتی فاجعهآمیز.» یعنی جامعه با ساختن واقعیت، معرفت را هم میسازد، پس مفاهیم را متناسب با همین «خلق» سر جایشان قرار میدهد، یعنی معنای عدالت چیزی غیر از ایجاد نظم نیست. عدالت به معنای کهنش بیمعنی شده چون سرمایه حاکم است و نه هیچ چیز دیگر، و سرمایه هم حین خلق واقعیت، مفهوم (کهن و) مُثُلی عدالت را مد نظر ندارد. به قول یکی از شخصیتهای رمان، «حقیقت توی طبقاتی خیلی بالاتر جریان داره که دست عدالت به اونجاها نمیرسه.» دقت شود که ادعا این نیست که یک سری طبقات عادلانه رفتار میکنند و یک سری ناعادلانه، بلکه اساساً داوری بر اساس عدالت، درمورد بعضی طبقات «بیمعنی» است؛ دست عدالت کوتاه است و خرمای سرمایه بر نخیل. عدالتِ مدرن، تازه پس از خلق واقعیت معنیدار میشود، یعنی درمورد اکثریتی که در خلق واقعیت نقشی ندارند بلکه درون قواعدِ برقرارشده بازی میکنند.
این قواعد و قوانین، از کجا میآیند؟ از همان منشأیی که «واقعیت» را خلق کرده است. «کوهلرِ» (به ظاهر قاتل) در انتهای رمان در یک مهمانی میگوید: «سیاست و اقتصاد، هر دو، از قانون مشابهی پیروی میکنن: قانون اعمال قدرت. جنگ هم همینطور. مشخصاً اقتصاد یعنی ادامه جنگ با روشها و امکانات دیگه. همونطور که بین کشورها جنگ هست، بین تراستها و شرکتهای بزرگ هم هست. معادل جنگهای داخلی هم همون جنگهای درونِ یک تراست یا کمپانی بزرگه. ما همیشه و همهجا در برابر این ضرورت قرار میگیریم که آدمهای دیگه رو، یا خودمون رو، از قدرت کنار بزنیم. در این مواقع انجام سریع جراحی ضروریه، و بعد هم انتظار برای دیدن اینکه نتیجه موفقیتآمیزه یا نه. در این جور جاها، باید اعتراف کنم، البته در موارد نادری، لازمه که این کار با انجام یک قتل صورت بگیره.» کارِ بزرگ برپا داشتن این بازی است، که عدهای اندک انجامش میدهند، و کارهای درجه دو و پایینتر، بازی کردن درون این قوانین است، که اکثریت جامعه مشغولش هستند، از جمله دستاندرکاران قوه قضائیه که عدالت را در محدوده این قوانین اجرا میکنند. پس حساب عدالت به معنای کهن چه میشود؟ چه نسبتی با این عدالت مدرن دارد؟ برای فهمِ پاسخ این پرسش، باید آن واقعیتی که توسط سرمایه ساخته میشود را شناخت. در خود رمان، یک جا به اهمیت شغل قضاوت اشاره میشود که میتواند ما را به درک آن واقعیت نزدیک کند.
«قاضی شغل حساسی داره؛ باید مراقب باشه این نهادِ پرعیبونقص یعنی دستگاه عدالت کار خودش رو انجام بده، یعنی رعایت حداقلی قواعد بازی بشری در این دنیا. لازم نیست که قاضی حتماً خودش عادل باشه، مثل پاپ که نباید حتماً معتقد باشه. ولی اگه هرکسی تصمیم بگیره به همت خودش عدالت رو اجرا کنه، خدا میدونه چه کارهای غیرانسانیای اتفاق میافته. این آدم متوجه نمیشه که گاهوبیگاه حقهبازی مفیدتره تا درستکاری، چون جعبهدنده دنیا هرازگاهی باید روغنکاری بشه.»
آن چیزی که دستگاه قضای جدید از آن محافظت میکند، خودِ عدالت نیست، بلکه دستگاه عدالت است. «دستگاه» اصل است و عدالت، فرع. عدالت تا آنجا موضوعیت دارد که ضامن بقای دستگاه باشد، نه این که خودش به آرمانی اساسی تبدیل شود. «نظم» دستگاه، هسته مرکزی جامعه جدید است، و سرمایه واقعیت اجتماعی را در نسبت با آن میسازد. نظم مدرن، نابودکننده عدالت به معنای کهن آن است، و برپا دارنده عدالت به معنای جدید؛ یعنی مراقبت از این که هرکسی در جایگاهی که برایش در نظر گرفته شده باشد و فکر تجاوز از مرزهای تعیینشده به سرش نزند.
این گزاره، به اندازه کافی تکاندهنده هست تا ما را در رمان غرق بکند، اما دورنمات در یک سوم پایانی رمان پا را فراتر میگذارد، و عمقی کافکایی به این نقدِ اجتماعی خویش میبخشد. معضل تنها این نیست که نظم فراتر از عدالت ایستاده است چون سرمایه واقعیت را بدینگونه میآفریند، بلکه اساساً نظم همیشه فراتر از عدالت است چون واقعیت همینگونه آفریده شده است. نه فقط نظم اجتماعی، که نظم طبیعی هم فراتر از عدالت و خودبنیاد است. نظم کیهانی هم نابودکننده عدالت است چون آفریننده، هیچ وقعی به عدالت ننهاده و نمینهد. هستی سراسر ظلم است، که شهر هم بر ظلم بنا میشود؛ انسان چون پروردگار عمل میکند. رمان درباره کوهلر میگوید: «غرورش فقط به این بود که انتخاب شرایط بازی در ید قدرتش باشد. عاشق این بود که مسیر ضرورتی را که خودش به وجود آورده بود، بیوقفه تعقیب کند ـ لودگیاش هم در همین بود. البته دلیل هم داشت: شاید اعمال قدرت در متعالیترین حد، شاید اعتیاد به بازی نه فقط با توپهای بیلیارد، بلکه با آدمها هم، وسوسه برابری با پروردگار ـ شاید، اما بیاهمیت.» وقتی به این نقطه برسیم، باید در برخی گزارههای ابتدایی متن تجدید نظر بکنیم. قبلاً گفتیم که عدالتِ مطلق (و مُثُلی) در جامعه انسانی بیمعنی است چون سرمایه بر ما حاکم است، اما معلوم شد که دورنمات چیز دیگری میگوید؛ سرمایه بر ما حاکم است چون اساساً عدالت مطلق در ذاتش بیمعنی است!
عدالت بیمعنی است چون نظم هستی بر همهچیز سیطره دارد.
عدالت بیمعنی است چون خدا ظالم است.
خدا قدرت محض است یعنی ظالم علی الاطلاق است.
بشر میخواهد خدا بشود یعنی نظم خودش را به صورت مطلق در شهر برپا بکند.
بشر میخواهد خدا بشود، یعنی به قدرت محض برسد، پس میخواهد ظالم علی الاطلاق باشد.
رمان دورنمات در همین نقطه تمام میشود.
نتیجهای که من دوست دارم از این رمان بگیرم از طریق نقیض آن به دست میآید. دورنمات به ما نشان میدهد که پیجویی عدالت بیمعنی است، چون در آسمان هم خبری نیست مگر همین رواج ظلمهای مشابه زمین و ظلمهای بزرگتر. برای ما که به خدای عادل باور داریم، گزاره مخالف آن این میشود که عدالت به دست نخواهد آمد، مگر وقتی که زمین هم صورت آسمانی به خود بگیرد. یا به عبارت سادهتر، «عدالت همان معنویت است.» هردو متحدند در ذات خویش، مثلاً در عالم مثل؛ و در زمین هم تحقق عدالت تنها در سایه معنویت ممکن است. هر دو یک چیزند در عالم بالا، و یکجا محقق میشوند بر روی زمین. آنها که خواب عدالت بدون معنویت را میبینند، در پی بهشتی انسانی نیستند، کابوسِ جهنم را میبینند و خود خبر ندارند.
عنوان: عدالت/ پدیدآور: فریدریش دورنمات؛ مترجم: محمود حسینیزاد/ انتشارات: برج/ تعداد صفحات: 198/ نوبت چاپ: دوم.
انتهای پیام/