روایتی از دنیایی که دیگران در آن راهی ندارند
شی براق خانم مهماندار
[ایستگاه شادمان ـ مسافرینی قصد سفر به سمت ایستگاه شهید کلاهدوز یا صادقیه را دارند در این ایستگاه پیاده شده و با توجه به تابلوهای راهنما مسیر حرکت خود را مشخص کنند.]
با یک بسته دستمال کاغذی جیبی وارد واگن بانوان شد. موهای سرش از ته تراشیده شده بود و به زور شش سال داشت. یک تیشرت گشاد رنگ و رو رفته طوسی به تن داشت که احتمالا حالا که دیگر به تن برادرش نمیرفت به او رسیده بود. پوست صورتش چرک و کدر بود و معلوم بود دو سه روزیست که رنگ آب به خودش ندیده. از همان لحظه ورودش چشمش آن دختر بچهای را گرفته بود که کنار مادرش روی صندلیهای آبی مترو نشسته بود. کمی به او خیره ماند، دماغش را خاراند، این پا و آن پا کرد، گوشه پایینی تیشرتش را که حالا شل و ول شده بود دور انگشتش میپیچاند و برانداز میکرد که جلو برود یا نرود.
دستمال کاغذیهایش را به کل فراموش کرده بود. انگار غم نان برای دقایقی برایش کمرنگ شده بود. یادش رفته بود که آنچه اهمیت دارد پول است و او نداردش و دستمالهای زیادی روی دستش باد کرده.
[ایستگاه توحید]
با احتیاط به دختر بچه نزدیک شد. دخترک حدودا پنج یا شش سال داشت. موهای طلایی درخشانی داشت که با دقت و ظرافت و بیشک محبت مادرانه، بافته شده و از دو طرف شانهاش آویزان بودند. بلندی مو تا پاهایش میرسید. یک لباس پرنسسی آستین پفی قرمز به تن داشت که با پوست سفید صورتش شبیه عروسکهای پشت ویترین بود. از آن دستنیافتنیها.
[ایستگاه میدان انقلاب اسلامی]
به مادر دخترک نگاه کرد. با چشمهایش ملتمسانه از او میخواست که بهخاطر حرکتی که قرار است تا چند ثانیه دیگر انجام دهد او را دعوا نکند. سپس آرام دستش را دراز کرد و روی موهای بافته شده دخترک گذاشت و شروع به نوازش کرد. دخترک حرکات دست او را دنبال میکرد اما ترسی نداشت. پاهایش از صندلی آویزان بود و آنها را تاب میداد. اخمهای مادرش در هم رفت.
[ایستگاه تئاتر شهر]
او یاد گرفته بود که کم نیاورد اگر قرار باشد به این زودیها کوتاه بیایی که هیچ دستمالی فروش نمیرود. موهای بافته شده را در دستش گرفت و لمس کرد. گفت: «چه نرمه.» مادرش دست دخترک را گرفت و سمت خودش کشید. در این سالها دفعات زیادی به عقب هل داده شده بود، سیلی خورده بود. زیر جعبه دستمالهایش کوبیده بودند. این رفتارهای مادرانه برایش مسالهای نبود. این بار به دخترک نزدیکتر شد روی دامن لطیفش دست کشید پچپچ زنها بالا گرفت.
[ایستگاه فردوسی]
یکی گفت: «اینا تو خیابون بزرگ میشن کسی یادشون نمیده پاشونو نباید از گلیمشون دراز کنن.»
دیگری پاسخ داد: «نه بابا اینا این رفتارای جنسی رو از همون بچگی میبینن تو خونههاشون. ننهباباشون یه مشت معتادن رعایت نمیکنن که.»
دیگری ادامه داد: «پسفردا همینا میشن متجاوز و منحرف دیگه.»
زنها به نشانه تایید حرفهای یکدیگر سرهاشان را تکان میدادند. مادر دخترک حالا دید که حمایت جمع را دارد و یک واگن، یکصدا آنچه در ذهنش میگذرد را در گوش هم پچپچ کرده و تاکید و تایید میکنند، مچ متجاوز بالقوه را گرفت و از دامن دخترش سوا کرد.
[ایستگاه دروازه دولت]
او کم نمیآورد ولی پیش خودش فکر کرد حتما در مرحله بعد دستم را میشکند. پولش خیلی میشود. این دکترها خیلی پول میگیرند. ماشینهاشان شاسی بلند است. دست برادرش سعید یک بار در دعوا شکسته بود و پدرش با تخم مرغ و زردچوبه سرهمبندیاش کرد. دست سعید کمی کج جوش خورد. دست برد به جیب شلوارش و یک شی براق درآورد و رو به دختر گرفت. گفت: «اینو یه خانمه داد بهم. گفت مهمانداره. مهمونا رو سوار هواپیما میکنه میبره بقیه کشورا.» دخترک دست برد که شی براق را بگیرد و بهتر ببیند. مادرش دستش را عقب کشید و آرام در گوشش گفت: «دست نزن کثیفه.» او ادامه داد: «بیا توی دستم ببین. خوشگله؟ عین موهای توئه برق میزنه.»
[ایستگاه دروازه شمیران]
صندلی کنار دخترک خالی شد. از فرصت استفاده کرد و کنارش نشست و آرام به او نزدیک شد و موهایش را بو کشید و گفت: «شامپوتونون چه خوش بوئه.» کارد میزدی از مادرش خونی در نمیآمد. احساس خطر میکرد. این غریزه در تمام جانوران ماده که فرزندشان جلوی چشمشان مورد تعرض قرار بگیرد وجود دارد. دخترش را بلند کرد و آن سمت دیگرش نشاند و خودش وسط آن دو نشست و به او گفت: «برو دستمال بفروش پسرم آفرین.» او کمی به زن خیره ماند. زن را نمیفهمید. به جلو خم شد تا از پشت هیکل بزرگ زن دوباره به دخترک سرک بکشد. دخترک حالا خودش هم داشت کمی نگران میشد. چه شده که مادرش اینطور سعی دارد از او مواظبت کند. او هم یک بچه است دیگر. مثل تمام بچهها. سگ سیاه آقای همسایه نیست که مادر همیشه میگوید نزدیکش نشود. مادر را نمیفهمید.
[ایستگاه میدان شهدا]
او از جایش بلند شد و دوباره بالا سر دخترک رفت. یک چشمش به موهای طلایی بافته شده بود یک چشمش به نگاه ترسناک و اخمالوی مادر دختر. یک چشمش به تور پایین دامن دخترک بود. یک چشمش به دست مادر که کیفش را سفت چسبیده بود طوری که انگار آماده زدن است. بغض داشت. به دستمالهایش نگاه میکرد، به شی براق خانم مهماندار، به مردم نشسته در واگن.
[ایستگاه ابن سینا]
پسربچهای ده یازده ساله با یک بسته دستمال کاغذی و آدامس و چسب زخم دواندوان از سمت واگن مردانه خودش را رساند به در واگن زنانه و با پایش در را باز نگه داشت و داد زد: «بیا دیگه سمانه. باز گیس دیدی؟ صدبار گفتم بدون مو بهتری.» بعد هم گوشه آستینش را کشید و از در واگن کشیدش بیرون. در بسته شد و پشت سر سمانه فقط صدای جرینگ جرینگ برخورد شی براق بر کف واگن میآمد.
انتهای پیام/
فاطمه کوثر
لعنت به دنیایی که سمانه توش مجبور باشه بدون مو بهتر باشه
خیلی خوب نوشتید