اول به صفحه تولیدکنندگان ایرانی سر زد که با یک تیر دو نشان زده باشد. هم خرید و هم حمایت از تولید کننده. با چه مواجه شد؟ اولا که باید قیمت را در دایرکت میپرسید و چند ساعتی منتظر آنلاین شدن فروشنده میماند. ثانیا وقتی قیمتها را میدید دود از سرش بلند میشد. قیمتها روی برندهای خارجی را (حتی با وجود این نرخ ارز و محدودیت واردات) سفید کرده بود. او چند روزی را به بالا و پایین کردن صفحات مختلف گذراند اما همهچیز یا زشت و بیقواره و گشاد و پاره و گران بود؛ یا میشد به ظاهرش نگاه کرد اما باز هم گران بود. تصمیم گرفت با همسایه خود، مادر فلفلی و قلقلی، تماس بگیرد و ببیند او موفق به خرید شده یا نه. مادر فلفلی و قلقلی تازه خانهتکانی را به پایان رسانده و مشغول لذت بردن از هوای معتدل آخر اسفند شلمرود بود؛ چرا که در حراج آخر فصل بهار سال گذشته لباسهای سال بعد بچهها را خریده بود. او معتقد بود حراج آخر فصل یک کمی انتخابهای آدم را به خاطر تک سایز بودن محدود میکند؛ اما به قیمت مناسبش میارزد. مادر حسنی حالا دو دلیل برای حسادت به این زن داشت. یکی به خاطر همین که ایده خرید آخر فصل به ذهنش رسیده بود؛ دیگری هم بابت اینکه بچههایش با بابا و عمویشان هفتهای دو بار میرن حموم. بچه خودش چه؟ هم لباس عید نداشت هم موی بلند، روی سیاه، ناخن دراز (واه و واه و واه) داشت.
دم غروب، حسنی ناراحت و گرسنه و در حالی که از جانب اسب و الاغ و غاز و مرغ دست رد به سینهاش خورده بود، به خانه آمد. مادر را دید که از خودش ناراحتتر به نظر میرسید. به او گفت: «مامانی میای شام بخوریم؟» مادر گفت: «نه نمیام، نه نمیام». حسنی دوباره پرسید: «غذا رو میخوای داغ بکنی؟». مادر گفت: «نه نمیخوام، نه نمیخوام». بیتوجهی بهترین سلاح است. همین برخورد مادر، تیر آخر را به حسنی زد و او را با چشمانی گریان روانه حمام کرد. پدر به خانه آمد. در چشمانش ذوق خرید آن یک پاکت آجیل توی دستش هویدا بود. گفت: «پستههاش گرون بود اما نخودچی کشمش و پسته شامی خوبی خریدم. یک مشت گندم و شاهدونه هم بو بدیم دیگه جنسمون جوره». مادر لبخندی زد اما دوباره چهره در هم کشید. پدر علت ناراحتی همسرش را جویا شد. مادر گفت:
هزار جهد بکردم که درد فقر بپوشم
نبود بر سر آتش میسرم که مجوشم۱
خرید رفتهام و نیست حد وسع من حتی
یکی دو جامه خوشگل که واسه عید بپوشم
برای خود به جهنم! برای این حسنک هم
اگر لباس بخواهم باید طلا بفروشم
برات یه شلوار خوشگل پسندیدم توی بازار
همین که قیمتو دیدم نه عقل ماند و نه هوشم
پدر به خنده شیرین گرفت دست زنش را
و گفت غصه نخور زن! تو امر کن، همه گوشم
ولی بدان که گذشتهست آن زمان که دم عید
بُدم همیشه مقید که رخت تازه بپوشم
و تازه پیک اُمیکرون سر فرود گرفته
چه بهتر است که امسال نریم پیش قوم و خویشم
مادر حسنی که واضحا غم از دلش شسته شده بود گفت:
حکایتی ز دهانت به گوش جان من آمد
دگر نصیحت مردم حکایت است به گوشم۲
هزار جامه زرین به رایگان بدهندم
من از وجود تو مویی به عالمی نفروشم۳
مادر تصمیم گرفت با پس اندازی که دارد فقط برای حسنی که در سن رشد بود و لباسهایش برایش کوچک شده بود، خرید کند. خود و همسرش هم با لباسهای قبلی سر کنند. به کمک همسرش شام را آماده کرد و در این حین حسنی از حمام بیرون آمد. به قول خارجیها and they lived happily ever after.
۱: هزار جهد بکردم که درد عشق بپوشم/ نبود بر سر آتش میسرم که مجوشم (سعدی)
۲: سعدی
۳: همان
انتهای پیام/