قرن نو ـ شباهتی که دمار از روزگارم درآورد

سفر به مناطق خالی از سکنه

10 فروردین 1401

با عرض معذرت باید بگویم امسال، دقیقاً از اول سال 1400، هر چیزی را که می‌لُنباندم و می‌خوردم و می‌جویدم و بو می‌کردم و از بد حادثه هر کتابی که دستم می‌گرفتم، بوی شیرابه می‌داد و فاضلاب بالا آمده. کرونا آن‌چنان زمینم نزد و زمین‌گیرم نکرد ولی کاری کرد که دیگر نه مزه غذا را می‌فهمیدم و نه بوی گاز نشتی بخاری خانه‌مان را. درد داشت این نچشدن و نبوییدن و نفهمیدن. و راستش هنوز هم بعد از نزدیک به یک‌سال کنار نیامدم با آن. خودم آش‌ولاش و خُلقم تنگ و تاریک. کاسه قرمه‌سبزی را به نوک کج بینی‌ام می‌چسباندم به امید این‌که تَه‌بویی را حس کنم. لقمه را ده‌بار در دهانم می‌چرخاندم تا شوری و شیرینی‌اش، تلخی و زهرماری‌اش را بفهمم که نمی‌فهمیدم. عاصی شده بودم و پر از دق. ذره‌ای اغراق نمی‌کنم که حتی خواندنم را هم نشانه گرفته بود. انتخاب‌هایم برای خواندن و شکل خواندن حتی. این زورشدن‌ها برای بوییدن و چشیدن برای مدت زیادی غلغله انداخته بود در جانم. نوشتنم را تحت‌شعاع قرار داده بود و کارم را حتی. من آن روزها ـ و حالا هم ـ روی سراشیبی سَرخوردگی سُر می‌خوردم و متوقف نمی‌شدم. پرده بحران‌های سی‌سالگی بالا رفته بود و شیرفلکه ناکامی‌ها افتاده بود به پمپاژ کردن.

همان‌روزها کتابی خریدم که صفحه‌ی سی‌ودویش آمد، تفألی بود انگار: «ناتوانم از اثبات همه دانسته‌هایم. آن‌چه تخیل می‌کنم واقعی است، در غیر این صورت بر چه مبنایی آنجلا را تخیل می‌کنم که می‌لاید، ماغ می‌کشد، می‌موید، نفس‌نفس می‌زند، به بع‌بعی و عوعویی و خِرخری.»

ضربان داشت «ضربان»[1] کلاریسی لیسپکتور. انگار همان چیزی بود که می‌خواستم. دلم می‌خواست کتابی دستم بگیرد که سرم داد بکشد و پارس کند. کتابی نبود که «برو تو گلو» باشد، گیر می‌کرد. نفست را می‌گرفت. خط ‌‌به ‌خطش چشم‌هایم را تابه‌تا می‌کرد. انگار پریده باشم در استخر عمیق بدبویی؛ با هرچند خط و پاراگرافی باید می‌آمدم بالا و نفس می‌گرفتم و دوباره برمی‌گشتم.

من همان روزهای ابتدای سال 1400 کتابی را از صفحه سی‌ودو شروع کردم و حالا در انتهای سال می‌خواهم تمامش کنم اما ته دلم نمی‌خواهم. چشایی‌ام را تا حدودی درست کرد، بویایی‌ام را حتی. کاری کرد که مزه‌مزه‌اش کنم و دلم نخواهد تمام شود. هرجای کتاب را که باز می‌کردم به یک جای خودم قلاب می‌شد. سوراخم می‌کرد، این کتاب برایم پروژه حفّاری بود. خودم را می‌دیدم در تک‌تک کلماتش و عباراتش که ثقیل بود و با اُبهت. آینه‌ای بود تروتمیز و بزرگ، انگار جلادی که قلم دستش گرفته بود. همان‌روزها از این‌که روزنامه‌نگاری می‌کنم متنفر شدم و متنفر بودم و حالا هم همین‌طورم. «ضربان» لسپکتور شیطانی بود رانده‌نشده که وسوسه‌ام می‌کرد. درِ گوشم زمزمه می‌کرد. آرام، با نجوای «آنجلا» و صحبت‌های «مؤلف» و من که گیج می‌شدم وسط‌هایش. خلسه‌ای بود به‌موقع و حیاتی وسط تمام روزهایی که امسال گذراندم. چه کیفورم کرد «دم حیات». من پابرهنه و لال وسط «مناطق خالی از سکنه» بودم. امسال ضربانِ همه‌چیز بیشتر شده بود. خیالاتم جلوی چشم‌هایم رژه می‌رفت: «زندگی واقعی رؤیاست، لیکن با چشم‌هایی باز (که همه‌چیز را کج‌ومعوج می‌بینید) زندگی واقعی با دور کُند در ما راه می‌یابد. ضرس قاطع عقلانیت در ذیل خود ـ یک رؤیاست.»

می‌خواستم بروم و بکَنم. شروع ناشیانه: نشستم به پاک کردن تمام کانال‌های خبری. دوباره عهد کردم، عهد هزاربارشکسته‌شده‌ ندیدن و نشنیدن و نخواندن خبر. روزه سکوت. بستن دهان تحلیلگرانه‌ام برای هرچیزی. دوری از هرزه‌نگاری و هرزه‌نوشتن در باب عالم‌ و آدم و باری‌ به هر جهت‌ بودن. از این‌که بتوانی همزمان درباره محیط‌زیست، درباره سیاست، درباره سینما، درباره کتاب، درباره سیاست‌خارجه، درباره سیاست داخله، درباره مرگ لک‌لک‌های مهاجر و گردنبد طلای دزدیده‌شده علی دایی بنویسی. من فقط می‌خواستم تخیل کنم. دست‌کم در تمام این سال‌ها و امسال را بیشتر، دلم تخیل می‌خواست بی‌هیچ واقعیتی. «ضربان» کلاریسی به دادم می‌رسید و در این موضوع، یک ذره هم شک ندارم. مثل بارش سیل‌آسای آب داغ بود و گاهی به فوران مواد مذاب یک آتشفشان. یک نفس می‌خواندمش و دوباره برمی‌گشتم و دوباره می‌خواندمش. داشتم از آزار دادنِ خودم لذت می‌بردم: «در درون مدارا کردن با ضد آن‌که منم، در اصل از سر ناچاری است: کلنجاری را، دودلی و ناکامی‌ام را رها نمی‌کنم ـ آخر در ناکامی ید طولایی دارم ـ ناکامی در حکم بنیاد وجودم است. چه می‌شد اگر برنده بودم؟ از فرط ملال می‌مردم. کامروایی نقطه قوتم نیست. به خود ته‌مانده‌هایی از خودم را می‌خورانم و اینکه خیلی کم است. گو اینکه ته‌مانده‌های سکوت است به تحقیق مرموز.»

تمام نشود، تمام نشود، تمام نشود این سطور: «می‌کوشم خودم را از عذاب وابستگی به دیگران در امان نگه دارم، و این عذابی که از چشمشان بازی مرگ و زندگی به‌نظر می‌رسد، نقابی است بر واقعیتی دیگر، بر حقیقتِ بس خارق‌العاده‌ای که اگر با آن روبه‌رو می‌شدند از ترس، از ننگ وا می‌رفتند.»

زندگی در چاه بود امسال برای من. و سال‌های پیش حتی اما این‌بار به امید کورسویی زور زدم و تقلا کردم که بیرون بزنم از این چاه کم‌عمقِ افتاده در برهوت که نشد. حتی کبوترهای چاهی از تقلایم تکان نخوردند و هول نکردند. خندید به‌جایش. به نمایش پریدنم، به این جنونی که یک‌باره در آن چاه وزیدن گرفته بود؛ جایی‌که زمانی خیال می‌کردم برق‌افتاده و جلاخورده‌ست حالا روز‌به‌روز با هر تقلایی تَرَک می‌خورد و می‌ریزد و برای بار هزارم دفن‌مان می‌کند. این‌بار اما چنان خشکیده بود که راهزن‌ها سطل آبش را به غارت بردند و چرخش را و آجرچینی‌های سرچاهش را و چکه‌ای آب چکاندند و سرچاه راه برای همیشه بستند.

 امسال از هوای گرگ و میش به تاریکی رفتیم. ما باید در تاریکی می‌نوشتیم، باید با چشم‌های بسته می‌نوشتیم، با چشم‌بند‌های اهدایی از طرف ستاد نجاسات بی‌نام‌ونشان. ما باید کور می‌نوشتیم. باید کور می‌دیدیم و… هرچه می‌نوشتیم پشنگه می‌کرد، هرکار می‌کردیم ترک می‌خورد، هرچه می‌گفتیم شتک می‌شد. اما این تاریکی شفیره‌ای نبود که پروانه‌ای درونش داشته باشد و امیدی به رهایی.

 امسال کاش خانم لیسپکتور، رحمه‌الله علیه، این‌جا کنار من بود و زیر آن خطوط «ضربان»‌دارش را که خط کشیده بودم برای بار هزارم تکرار می‌کردم. می‌گفتم: «ما مثل آنجلا فوج‌های اُری‌بیم؛ ترس‌خورده، بی‌رمق، بی‌امید، بی‌اخطار، بی‌خبر، بی‌چیز.» اگر طوری می‌شد که می‌دیدیمش دَر گوشش داد می‌زدم که بیاید و مرثیه بنویسد به‌حال مایی‌‌که، فقط کمی و ‌به‌قدر دلخوشکُنکی، برای خودمان‌بودن مدام طفره می‌رویم. جای شما خالی خانم، ما امسال را از صفحه سی‌ودویِ کتاب‌تان شروع کردیم و دلمان نمی‌خواست تمام شود.

پانوشت:

[1] ضربان (دم حیات)/ کلاریسی لسپکتور/ ترجمه پویا رفویی/ انتشارات ناهید/ چاپ اول/ تابستان 1396.

2 ـ تمام جمله‌های درون گیومه از کتاب است.

انتهای پیام/

بیشتر بخوانید