در اینستاگرام قصه شکل دیگری داشت. دوست و رفقای مجازی و حقیقی بودند که تو را میانداختند توی معذوریت. اینکه درباره کتابهایشان چیزی بنویسم و اگر به هر دلیلی در این کار تأخیری بهوجود میآمد فرآیند فرسایشی دلخوریها و متلکها و طعنهها آغاز میشد و معلوم نبود به کجا میکشید. البته منظور از «چیزی بنویسم» طبیعتاً روشن بود. نمیدانم چقدر سختگیرانه است ولی راستش کتاب باعث شده خیلیچیزها سخت جلوه کند. کند و کلافهکننده. تهش هم میرسی به اینجا که اصلا چرا باید همچینکاری بکنی یا چرا باید از کتابهایی که دوست داشتی حرف بزنی یا اصلا چرا باید بلند جلوی چشم بقیه بگویی که تو هم کتاب میخوانی.
با کتابخوانهای حرفهای قصه طوری دیگر هم پیش میرفت: «چرا واسه کتابا حماسهسرایی میکنی، میخوای بگی خیلی باهاش حال کردی؟»، «این چیزایی که نوشتی هیچربطی به کتاب و قصه کتاب نداره.»، «معرفی کتاب یعنی چی؟ تو فقط باید اسم کتاب رو بگی، اسم مترجم و ناشر و قیمت. اصل معرفی کتاب یعنی این»، «من همون پنجششصفحه اول رو میخونم اگر خوب بود ادامه میدم.»، «واسه من فرقی نداره، حتی اگر بهنظرم خوب هم نباشه بازم تا آخر کتاب رو میخونم»، «من عاشق مدیا کاشیگرم. همه کتابای عاشقانه زرد ایرانی رو خونده بود. آدم باید مثل کاشیگر باشه. ادا و اطوارم درنمیآورد.» همینطوری که جلوتر میرفتم و زمان میگذشت انگار سختتر میشد. یعنی الآن سختترین کار دنیا برای من شده همین معرفی کتاب و نوشتن از کتابها.
***
تجربه من از چندماه کتاب فروشی در یکی از کلان شهرهای ایران به من فهماند معرفی کتاب برای آنهایی که تفننی کتاب میخوانند تقریباً مسئله پوچ و بی اهمیتی است. اغلب آنهایی که به کتاب فروشی میآمدند پرسشهای یکسانی داشتند.
مثلاً: «رمانی میخوام که مثل نیچه گریست باشه»، «یه چیزی میخوام مثل سه شنبهها با موری»، «پیشنهاد کتابی دارید که شبیه شرمنده نباش دختر یا خودت باش دختر باشه؟»، «تلفیقی باشه، یکم روان شناسانه، یکم فلسفی؛ یک جوری که تکونم بده!»، «می خوام به زنم هدیه بدم، اون قدرا کتابخون نیست، ولی عاشقانه باشه مثل الهه ناز!»، «یه کتابی میخوام که هم منو بگریونه، هم بخندونه، هم جذاب باشه، هم عاشقانه باشه، هم روان شناسانه باشه…» توقع مخاطبان از یک رمان یا کتاب خواندنی در هر حوزهای بیشتر از هروقت دیگری شده است. بیشتر شده، چون قیمت کتاب هم بیشتر شده است. بعد میگفتند: «یکم از داستانش رو میگی؟» و بعد که «یکم» ازش را تعریف میکردم میگفتند: «ترس هم توش داره؟» من چه میدانم ترس دارد یا چقدر دارد یا آنقدری دارد که بتواند تو را بترساند یا نه. اینطور موقعها دیگر ادامه نمیدادم. خودم هم یادم میرفت چه حسی تو چه کتابی بوده، یادم میرفت چرا دارم فلانکتاب یا فلاننویسنده را معرفی میکردم. من موقع خواندن هرکتابی چطور باید یادم میماند این کتاب بهدرد هدیه دادن به زنی که تازه رفته دانشگاه و تازه ازدواج کرده میخورد یا نه؟ من کجا موقع خواندن کتابهای رضا جولایی ضریب عاشقانهبودنِ یک اثر در بستر تاریخ معاصر را اندازه گرفتم؟ واقعاً باید میگرفتم؟ اصلاً برای حرف زدن درباره کتابها از کجا باید شروع کنی؟ از بهترینجا؟ ازجاییکه طرف چشمهایش گرد شود؟ پاراگرافی را نشانش بدهم که از زیر دست سانسورچی گذشته؟ به همان خانمی که گفته بود ترس توش داره یک جلد از یکی از رمانهای محمدرضا کاتب دادم. زیر دهثانیه کتاب را بررسی کرد و به این نتیجه رسید که نه.
از یک جایی به بعد دیگر علاقهای به شنیدن ندارند. یعنی بیشتر منتظر بودند دور شوم تا کتاب را یک گوشهای بچپانند و فرار کنند؛ اما بدترین موقعیت جایی بود که مشتری کتابی را میخواست که دقیقاً شبیه به فلان کتاب باشد. من هیچ وقت متوجه این سؤال نشدم. نمیتوانم بفهمم چطور میشود عین «نیچه گریست» را که خدا میداند در چه حال وهوایی آن را خوانده، معرفی کرد. اصلاً مگر چندتا شبیه به این کتاب منتشر شده؟ و گیریم که شده، آیا آن کتابها دقیقاً عین همان کتاب میشود؟ دوباره میتواند همان حس وحال را برای آنها تداعی کند؟
انتهای پیام/