شیخ محمودرضا، روحانی، ملا، ادیب و عارفی بود که حدود بیست سال در حوزههای علمیه مختلف درس خوانده بود ولی در نهایت از شهر گریخته بود. شیخی که خانقاهی نداشت و زندگیاش از کشاورزی و باغ انگورش میگذشت. برای روضه خواندن و عقدکنان پول نمیگرفت، در مجلس طلاق شرکت نمیکرد، دوست و مربی کودکان و نوجوانان بود و کلاس درسش مکان خاصی نداشت. روزه میگرفت اما درو هم میکرد و به واسطه کارهایی که انجام میداد، دستان سختی کشیده و نیرومندی داشت و در خورجین اسبش شاهنامه، خیام، حافظ، گلستان، بوستان و گلشن راز هر کدام درست در جای خود بود.
معتقد بود شاهنامه را سالی یکبار باید خواند و هفت خان رستم را هفت خان عشق میدید و میگفت: رستم میدانست که دارد پسرش را میکشد! بین پسرش و ایران، ایران را انتخاب کرد. مثل ابراهیم که آزمایش شد.
یک روحانی ساده اما عمیق و اهل تفکر که زاویه نگاهش آدم را به تفکر وا میدارد. کسی که میگوید شغلها بو میدهند و باید بنگری که شغلت چه بویی میدهد، بوی مرگ یا بوی زندگی که مراد از این مرگ و زندگی، به یاد مرگ و آخرت بودن و یا درگیر دنیا و ظاهر آن شدن است. مهاجرانی هنگام نقل این خاطره از زاویه دید خودش، از خودش میپرسد سیاست چه بویی میدهد؟ شما فکر کنید شغلتان چه بویی میدهد؟
حاج آخوند، روحانیست که هم با هموطنان مسیحی رفاقت میکرد و سر سفرهشان لقمه میگرفت و هم یک کمونیست مهمان خانهاش میشود، از او پذیرایی میکند، با علم و منطق و ادبیات با هم گفتوگو میکنند و در نهایت او هم مرید حاج آخوند میشود.
با توجه به جامعه و شرایط کنونی، اوایل کتاب، رفتار حاج آخوند کمی غیرقابل باور و اغراقآمیز است اما به تدریج که با رفتار و منش او آشنا میشویم، حسرت نداشتن یا ندیدن امثال او را میخوریم. روحانی که در میان مردم روستا است، با آنها زندگی میکند، کار میکند و روزگار میگذراند.
در لابهلای کتاب و در خاطرههایی که از او بیان میشود مضامین مختلفی را مشاهده میکنیم، از معنویت گرفته تا فرهنگ ایرانی، هنر، ادبیات، عرفان، آداب زندگی، رسم و رسوم مردم مهاجران و به چالش کشیدن آثار کهن ادبی و شخصیتهایی چون مولانا، خیام و شاهنامه.
از جنبههای شخصیت حاج آخوند که در این کتاب توجه مرا جلب کرد، شیوه تعامل و گفتوگوی او با آدمهای مختلف بود که اندیشهها و اعتقادات مختلفی داشتند. حلقه گمشدهی این روزهای جامعه که هر چه پیشتر میرویم، اهمیت بیشتری مییابد.
حاج آخوند شخصیت تأثیرگذاری در روستا بود و هر کسی که یکبار با او گفتوگو میکرد، در نهایت به شخصیت او احترام میگذاشت و خواهان ارتباط بیشتر میشد و حتی بعضیها مرید او میشدند.
من فکر میکنم اصلیترین عامل تأثیر گذاری او بر دیگران، یکی بودن حرف و عملش بود. حاج آخوند حرفی میزد که خودش هم عمل میکرد. حرفهایش را بالای منبر مسجد نمیزد بلکه در خلال زندگی روزمره و بین آدمها و در موقعیتهای مناسب میزد.
حاج آخوند خوب میبیند، خوب میشنود و خوب هم حرف میزند. ما نمیتوانیم شبیه او باشیم اما میتوانیم از او یاد بگیریم. و چه چیزی بهتر از روایت و داستان به آدم یاد میدهد؟
این کتاب بخشی از خاطرات نویسنده است که سیر خطی ندارد و شامل داستانهای پراکنده است اما چون پازلی است که وقتی کامل میشود، شما یک نفر را میشناسید؛ حاج آخوند که شصت و سه سال در این دنیا نفس کشید و حالا بعد از چهل و اندی سال به وسیله خاطراتی که در اذهان به جای گذاشته، نه تنها در روستای مهاجران که در هر جای زمین از داخل این سطرها، دوباره نفس میکشد.
کتاب بعد از چاپ اول با استقبال خوبی روبهرو شد و به فاصلههای کوتاهی چندین مرتبه چاپ شد و نویسنده در ادامه این کتاب، «شیخ بیخانقاه» را قلم زد و به چاپ رساند. این کتاب بیشتر محصول یادداشتها و خاطرات دوره نوجوانی و جوانی نویسنده است و با مسائل سیاسیاش ارتباطی ندارد. حجم متوسطی دارد که با قلمی روان و شیوا نوشته شده است و اگر اهل خواندن روایت زندگی آدمها که کمی با عنصر خیال آمیخته شده، هستید، این کتاب می تواند شما را سرذوق بیاورد.
عنوان: حاج آخوند/ پدیدآور: عطاالله مهاجرانی/ انتشارات: امید ایرانیان/ تعداد صفحات: 282/ نوبت چاپ: شانزدهم.
انتهای پیام/