سلولهای بهاری روایت اشک و لبخند است، روایت زمین خوردن و بلند شدن، روایت پای چیزی ماندن و برایش جنگیدن تا انتهای راه، حال آن که علم را انتهایی نیست.
نقل قولیست از دختر دکتر بهاروند که به یکی از همکلاسیهایش میگوید: «رویان جای آدماییه که تا سر حد مرگ کار میکنن» و این بهترین توصیف است از آنانی که علم را به آغوش کشیدهاند و هر دم آغوششان بازتر میشود.
دکتر از روزهای کودکی و آلاسکا فروختن در تابستان میگوید، از روزهای دانشجویی و کارکردن در زمینهای زراعی و بیرون کشیدن سیبزمینی از دل خاک، از گونی سیبزمینی که تا نیمه پر بود و میشد مزد آن روزش. از کارگری و جمع کردن آهن قراضه، از مقالاتی که خواندنشان سخت بود و فهمیدنش هفتهها وقت میگرفت. از تمام روزهایی که با دست خالی و تلاش میگذشت. جایی از کتاب تعریف میکند که با هماتاقیهایش صبح تا شب شلغم میخوردند تا مریض نشوند چون خرج دوا و درمان نداشتند. او سختکوشی را از مردمان روستایش آموخته است، از کسانی که بیش از دیگران در معرض حادثهاند (مانند همان فامیلشان که درکنار دیوار مدرسه ایستادهبود و تراکتوری آمد و تمامشان را ناکار کرد). دکتر انگار زندگی مردمانش را دیده بود و میخواست برای آنها کاری کند، برای جمع بیشتری از آدمها، برای تمام ایران. همین کودکی که گفتیم در اثر تصادف آسیب بدی دید اما تلاش کرد تا برای مردمش زندگی امنتری را فراهم کند. خانههای گلی را خراب میکرد و با سنگ و آجر برایشان خانه میساخت.
دوست داشتن شکلهای گوناگونی دارد. یکیاش میشود همسر دکتر، که وقتی دکتر نشسته بود و میگفت اگر میرفتم سراغ کار دیگری هم وضعیت مالیمان بهتر بود هم هزار چیز دیگر. همسرش میگوید تو کلی آدم را با خودت بردهای سرکار، این آدمها زندگی تشکیل دادهاند، کارکردهاند، غصه چی را میخوری.
آدم برای گرفتن تصمیمات شجاعانه همراه میخواهد و چه همراهی بهتر از کسی که او را بفهمد و پابهپایش بیاید. دکتر فصلی از کتاب را به گفتن درباره همسرش اختصاص داده، دکتر پروانه فرزانه که ناراحتی جسمی شدیدش مانع رسیدن به اهدافش نشد. او همقدم با دکتر بود و پشت تمام تصمیماتش ایستادهبود. شاید شما هم مثل من بعد از خواندن این کتاب از حجم رنجی که آدمها تحمل میکنند اما از رویایشان دست نمیکشند، شگفتزده شوید.
دکتر از سفر تحقیقاتیاش به خارج میگوید که شرایطش به سختی جور شد، از اتاق سرد بدون بخاری، از تختخوابی که از خوابگاه آورده بودند. از اساتیدی میگوید که در مهمانیهایشان عقاید مهمانان ایرانیشان را بزرگ میداشتند و بهشان میگفتند از کدام غذاها بخورند که گوشتش حلال باشد و برایشان به جای نوشیدنیهای مرسوم خودشان آبمیوه میآوردند.
دکتر همانقدر که به سختیهای زندگیاش میپردازد، از تفریحاتش هم میگوید. قلهنوردیهای آخر هفته، جمع شدن با دوستان هم کلاسی و اساتید، هر چیزی که قرار بود به او روحیه بدهد و به داخل جمع بکشاندش. او هیچوقت خودش را در انزوای درسی قرار نداده و این از نکات مثبت گفتههایش است که اتفاقا رویش هم تاکید میکند.
روزهای اول هی میرود و میآید تا اجازه بدهند در رویان تحقیق کند. هربار حوالهاش میدهند به فردا و پسفردا و هفتههای بعد؛ اما پا پس نمیکشد آنقدر میرود و میآید تا بشود. وسط اصرارها و ناامیدیهایش هم به مشهد میرود تا عرض ادبی کرده باشد و بگوید آقا مرا دریاب! ایمانش توی ذوق نمیزند، بلکه دلچسب است؛ چون بدون عمل نیست.
دکتر کلی خاطره دارد از سلولهایش، از سلولهایی که به شیره جان و جوانی کشفشان کرده و توانسته کاربردیشان کند. البته نام تمام اعضایی را که همراهش بودهاند را هم ذکر کرده، به قول خودش یک کار تیمیست. ایران کلا در کار تیمی ضعیف است اما اعضای این گروه قطعا قلبشان برای هم میتپیده و به ایدههای هم اعتماد داشتهاند که توانستهاند برایش بجنگند. آنقدر بزرگ بوده این دستاورد که روزهای اول دروغگو خوانده بودندشان.
تمام کتاب شبیه کلاس درس است چه از نظر اخلاقی چه از نظر مباحث مطرح شده، این پیامها در خاطره گنجانده شده و آنقدر مستقیم نیست که توی ذوق بزند.
اصرارم برای خواندن اثر به این خاطر است که هرکس باید بداند حداقل در مملکت خودش، این پیشرفتها چطور حاصل شده. چندتا آدم زندگیشان شده یک آزمایشگاه و تحقیق و پژوهش و بیخوابی؟ رفتار موسس رویان، دکتر کاظمی، با این اعضا چطوری بوده که موفقیت را حاصل تلاش بچهها میدانسته و نقصها را به خودش نسبت میداده. او جایزهاش را بین اعضای رویان تقسیم کرده، دکتر سرش خم بوده روی میکروسکوپ که آمده و پشت گردنش را به نشانه قدردانی بوسیده. دیده بچهها جای کافی برای آزمایش ندارند، سالن نمازخانه را کرده آزمایشگاه و گفته هرکس میخواهد نماز بخواند برود دفتر من. این میشود رئیسی که اعضای تیمش با جان و دل برایش کار میکنند.
دکتر روبهروی ما قد میکشد، میسازد، میجنگد و در نظرمان قهرمان میشود. بله درست فهمیدید این کتاب قهرمانپروری میکند اما نه به آن شکل که مرسوم است و دیگرانی میآیند و از وجنات و شخصیت قهرمان میگویند. بلکه به شکلی تازهتر، راوی خود قهرمان است و آنقدر بیادعا همهچیز را تعریف میکند که انگار نمیداند دستهایش مولد زندگی بودهاند.
بهنام باقری نگارنده و مصاحبهگر این اثر بوده که اتفاقات نه چندان جالبی هم در راه گرفتن اولین مصاحبه برایش افتاده، به گفته خودش جای آن زخمها هنوز روی دستش هست؛ اما به نظرم این کتاب ارزش آن زخمها را داشته، این کتاب داستان بیوقفه شکست و تلاش و امید است، داستان روزهای صبوری و قدمهای بلند است، این که بدانیم برای هر کشف علمی چقدر جان این آدمها به لب رسیده، بدانیم قهرمانهایمان دستهایشان خالی بوده و ذهنشان فعال و چشمانشان بیننده درد مردم، بدانیم برای ما ساختهاند و ماندهاند. خوب است که از آدمهای ارزشمند قبل از نبودشدنشان تقدیر کنیم و بخواهیم از روزهای سختشان برایمان بگویند، خاصه در بهار.
عنوان اثر: سلولهای بهاری، خاطرات تولید و توسعه دانش سلولهای بنیادی به روایت دکتر حسین بهاروند/ پدیدآور: بهنام باقری/ انتشارات: راهیار/ تعداد صفحات: ۴۰۶/ نوبت چاپ: هفتم.
انتهای پیام/