ظهر بود که متوجه شدم آنها قرار است مقدار زیادی طلا و ارز از صندوق امانی بانک بیاورند خانه؛ تا فرداصبح ببرندش جای دیگر. از عصر تا فرداصبح، آن ثروت هنگفت، جایش امن نبود!
هنگفت برای من البته! برای خودشان، در حد این بود که یک شب سر و گردن زن و دخترشان پر از طلا شود و بروند عروسی از ما بهتران. اما برای من، حلال مشکلاتم بود! احتمالا پول یک عروسی جمعوجور و ساده و پول پیش یک آپارتمان کوچک از آن طلا و ارزها درمیآمد. مجتبی هم رفیق بامعرفتی بود. قبول کرده بود، بهاندازه پول یک دنا اتومات برای کارکردن توی اسنپ و درآوردن خرج روزمرهاش از طلا و ارز آنشب سهم بگیرد و بقیهاش را من بردارم.
«منو دید!»
دوباره رو به مجتبی گفتم. بعد که من دست بردم به جوراب روی صورتم که دوباره کامل بکشمش پایین، دستهایی جلو آمدند و شانههایم را محکم چسبیدند و فریادهای «یکیشونو گرفتم!» بلند شد.
آماده آنچه اتفاق افتاد، نبودم. مجتبی از زیر تیشرتش، یک قمه بیرون کشید. حدس میزنم که قمه بود. تا آن موقع قمه از نزدیک ندیده بودم.
در آن تاریکی، با قمه جلو آمد و قمه را دور سرش توی هوا چرخاند و فریاد زد: «برید عقب! ولش کنین. میزنما. به علی میزنم!» صدایش میلرزید. فقط من میفهمیدم که صدایش میلرزد. من که توی این همه سال رفاقت، صدایش را میلیونها بار شنیده بودم. وقتی حرف میزد. وقتی میخندید، وقتی ناراحت بود. وقتی عصبانی بود. وقتی ترسیده بود...
مجتبی قمه را بیهدف به همه طرف پرتاب میکرد و دست آزادش را دراز کرده بود و جلو میآمد تا برسد به من. یکی از میان جمع، ناگهان قفل فرمان درآورد. و دیگری بیلچه باغبانیای که انگار همانجا کنار باغچه حیاط بود.
تعداد جمعیت زیادتر میشد و ضربهها در هوا پرتاب میشد و گرمای خون، به تنم شتک میزد. دستهایی که مرا گرفته بودند، رهایم نمیکردند و مجتبی در مواجهه با قفل فرمان و بیلچه، عقب افتاده بود و به من نمیرسید. ضربهای به من خورد و از درد خم شدم و دست از تقلا برای رهایی کشیدم. فریاد زدم: «برو! فقط برو! گیر میفتی!»
و روی زانو افتادم زمین و چشمهایم سیاهی رفت.
در آخرین لحظاتی که چشمهایم بسته میشد و همهچیز را کجکی از لای پلکهایم میدیدم، فریاد مجتبی بود که «نه! نه! پاشو با هم بریم!» و بعد با سوسوی دورِ چراغ چشمکزن قرمز و آبی و صدای آژیر، چرخید و با نهایت توان، دوید و در سیاهی دور شد.
من هم با آرامش تسلیم سیاهی درون چشمهایم شدم و فکر کردم: «خدا رو شکر اون فرار کرد اقلا.»
***
بابا را برده بودند داخل و هرچه اصرار کرده بودم که بگذارند، من اول توضیح بدهم، افسر با خشونت، همه را عقب رانده بود و گفته بود: «همه کنار! فقط ایشون!»
صدای بابا را نمیشنیدم. اما چه میتوانست بگوید؟ من پسرش بودم! سر صحنه جرم با نیمی از طلاها در جیبم دستگیر شده بودم. حتما بابا سر و صدا را شنیده بود و آمده بود بیرون و مرا همانجا دیده بود. شاید صحنه دستگیریام را هم دیده باشد. درست نمیدانم چه مدت بیهوش بودم. اما الان هرچه میگردم، زخمی توی بدنم نیست. احتمالا از شدت درد بیهوش شده بودم.
روی میز افسر، قبل از اینکه سرباز در را ببندد، طلاها را دیده بودم. بابا لابد ناچار شده بود تایید کند که آن طلاها مال منزل آقای هدایتوند همسایه کناریمان است.
نمیدانم این را هم خواهد گفت یا نه، که خودش ظهری سر نهار، برای همهمان گفته بوده که آقای هدایتوند را توی صف نانوایی دیده و گپ زدهاند و آقای هدایتوند گفته که ناچار است طلاهای صندوق اماناتشان را بیاورد خانه تا فردایش بفروشند. چون پسر الدنگش برای عید، ماشین مدلبالاتر خواسته و فعلا پول نقد دیگری در دست و بالش نیست.
اگر هم به پلیس این را نگوید، حتما همان لحظه که مرا بیهوش روی زمین، افتاده روی خونهای اثر قمه مجتبی، جلوی در خانه آقای هدایتوند دیده، فهمیده که جریان چیست. لباسهایم را نگاه میکنم. تمیز است. انگار با فاصله از خونها نقش زمین شده بودم. اصلا خون چه کسی بود؟ از آن پنجشش نفر کدامشان زخمی شده بود؟ اصلا آنها کی بودند؟ فقط آقای هدایتوند و پسرش را از آن جمع میشناختم.
بابا هنوز داخل اتاق است. سرباز کنار من روی نیمکت نشسته و مرا نگاه نمیکند. آقای هدایتوند توی اتاق دیگری در انتهای راهرو نشسته و با افسر دیگری حرف میزند. وقتی من و سرباز و پشتسرمان، بابا با سر افکنده، وارد کلانتری میشدیم، او هیچ حرفی نزد. فقط با خشمی عمیق، نگاه تلخی به ما انداخت و تند رد شد و رفت دنبال سربازی که داشت میبردش اتاق آخری.
اگر سرباز را حساب نمیکردم، تقریبا تنها بودم. وقت داشتم تا فکر کنم. حالا که طلاها چیزیش نشده بود، ممکن بود هدایتوند رضایت بدهد؟ اما قمه چه؟ با آن قمه، سرقتمان مسلحانه نمیشد؟! حکمش اعدام نبود؟! قمه دست من نبود. همهشان دیده بودند. من اصلا به کسی ضربه نزده بودم. اما حداقل حبس طولانیمدت نصیبم میشد. دیگر عروسی با مژگان، نه ششماه که حتما سالها عقب می… حالم خوب است؟! سالها عقب میافتاد؟! اصلا مژگان دیگر نگاهم هم نمیکرد. به جای تخمین سالهای زندانم، بهگمانم باید تخمین بزنم مژگان ظرف چندهفته طلاقش را میگرفت و میرفت.
بابا و مامان چطور؟ حتما اولینکار بابا، باید رفتن از آن محله باشد. دیگر چطور میتوانستند توی صورت هدایتوند نگاه کنند؟ چطور از افشین سوپری و عباسآقای میوهفروش خرید کنند و همه بدانند که پسر معقول و سربهزیرشان از همسایه دزدی کرده و به همین جرم در زندان است؟
اینها به کنار، چطور میتوانستند بیایند زندان ملاقاتم؟
بدتر، چطور میتوانستند مرا ببخشند؟ درکم میکردند که چقدر عروسی با مژگان را میخواستم و هرچه میدویدم، پولش جور نمیشد؟ باز هم بدتر! اصلا بابا خودش را میبخشید که گفته بود خودم پول عروسیام را جور کنم و او با حقوق بازنشستگی اصلا توان تهیه چنان پولهایی را ندارد؟
ناگهان نوعی آرامش سرد، تنم را پر کرد. به خودم گفتم خوب است! برای سالها، لازم نیست نگران خانه جداگرفتن و اجاره و شغل و درآمد باشم. لازم نیست غصه مژگان را بخورم و شبوروزم بشود فکر راضیکردن او. شاید مثل گزارشهای تلویزیون، توی زندان حرفهای یاد بگیرم و بعد از زندان بتوانم از طریقش زندگیام را بچرخانم.
خوب است! سالها میروم زندان و همهشان از من میبُرند و با خودم تنها میشوم. وقت میکنم در انزوا و انفعال زندان، آدم دیگری شوم.
آدم دیگری میشوم. مرد میانسالِ غریبهای که کسی نمیشناسدش. شاید پدرومادر پیرش هم طی سالهای زندان از دنیا رفته باشند. تنهاست و مختار که برود کنج کوچکی از این مملکت، زندگی ساده و کوچکی از نو شروع کند.
آخ که چقدر نیاز داشتم که بار روی شانهام برداشته شود و زندان، این کار را برایم میکرد.
سرم را تکیه دادم به دیوار و چشمهای تبدارم را بستم و با نوعی سرخوشیِ تلخ، تن سپردم به مراحل بعدی که در انتظارم بود.
صدای قدمهای شتابانی از انتهای راهرو تق و تق کل ساختمان را پر کرد. چشمهایم را باز کردم و مژگان را دیدم که آشفته میدود به سمت ما. اولین مرحله روبهروشدن با او بود.
رو به او ایستادم و آماده شدم. مژگان هم رسید و رو به ما ایستاد. اما با اخمی عمیق از نگاهکردن به من پرهیز میکرد. در عوض از سرباز پرسید: «چه خبره؟ آقای رسولی توی کدوم اتاقه؟»
خواستم دهن باز کنم و بگویم از خودم بپرسد که سرباز با سر به اتاق پشت سرمان اشاره کرد. بابا را میگفت.
مژگان از کنار ما گذشت و رفت جلو و در زد. در باز شد و مژگان هم رفت داخل. افسر بیرون را نگاه کرد و خطاب به سرباز گفت: «دیگه کسی نیاد تو! همینجا باشن، تا من بگم.» و در را بست.
دوباره نشستیم. چند دقیقه بعد، در باز شد و هر سه بیرون آمدند. دوباره ایستادم. حتما نوبت من شده بود. رو به سرباز پرسیدم: «من برم تو؟»
جواب نداد. مژگان و بابا آمدند سمت ما. اما به من نگاه نکردند و گذشتند. خواستم دنبالشان بروم، فکر کردم لابد دستبندم به مچ سرباز بسته شده و نمیگذارد از او دور شوم. اما دستبندی به دستم نبود. من و سرباز هر دو بابا و مژگان را نگاه میکردیم که دور میشدند. قدمی به طرفشان برداشتم. سرباز چیزی نگفت. جلویم را نگرفت. دویدم و رسیدم پشت سرشان که افتان و خیزان پیش میرفتند و مژگان گریه میکرد و شانههای بابا افتاده بود.
با صدای بلند گفتم: «نمیخواین از خودم بپرسین جریان چی بوده؟»
هیچکدام برنگشتند. پرسیدم: «افسره بهتون چی گفت خب؟ چرا خودمو بازجویی نمیکنن؟»
دیگر رسیده بودیم بیرون ساختمان کلانتری. مژگان پرسید: «حالا مهرداد کجاست؟»
من پشت سرشان بودم! صبر کن! چرا مرا نمیدیدند؟
بابا شکست: «توی سردخونه بیمارستانه. همونجا جلوی خونه هدایتوند تموم کرده بود.»
مژگان همانجا روی پلهها میافتد: «خداااا این چه مصیبتی بود!»
بابا ادامه میدهد: «مجتبی رو هم دو کوچه بالاتر گرفتن. با همون قمه که وسط شلوغی خورده به شاهرگ مهرداد.»
ناگهان دور میشوم. اکنون بالای سر جنازه غرق در خونی ایستادهام توی اتاقی بسیار سرد و بسیار آبی و بسیار آرام.
***
جنازه، آنجا خوابیده و نوعی آرامش سرد، تنش را پر کرده. دیگر لازم نیست نگران خانه جداگرفتن و شغل و درآمد باشد. دیگر لازم نیست غصه مژگان را بخورد و شب و روزش بشود فکر راضیکردن او…
جنازه، با نوعی سرخوشی تلخ، آنجا در آخرین صفحه کتاب زندگیاش، خوابیده، با شانههایی سبک…
انتهای پیام/