در جریان کتاب، آدمها کمکم از القابشان فاصله میگیرند و دیگر به چشم رزمندگانی که قرار است درگیر مبارزه همیشگیشان باشند، نگاهشان نمیکنید. اینها انسانهاییاند که مبارزه تازهای انتظارشان را میکشد. انسانهایی به تنگ آمده از تشنگی و گمگشتگی در مسیرهای سنگلاخ. این نکته مثبت اثر است. این که از القاب و عناوین میگذرد و به وجهی کلیتر از آنها میپردازد. وجه جنگیدن برای زندهماندن. زندهماندن برای خودشان. در صفحات میانی حضور توپ و تانک آنقدر کمرنگ است که گاهی یادمان میرود این آدمها از جنگ برگشتهاند. تصویری تمامنما از انسان در مچاندازی با مرگ. یک مچاندازی طولانی و ناعادلانه. این لبهای خشکیده چطور به بلند شدن و ادامه دادن نهیب میزنند؟ به چه فکر میکنند که توان بلند شدن را پیدا کنند؟ با این خطای دید ناشی از تشنگی و فرسودگی! چه چیز زنده نگهشان میدارد؟ توهمِ یافتنِ یک روستا؟ عبور یک گله خیالی، دشتی و چشمهای پشت این کوههای خشک بیآب و علف؟ شخصیت اصلی به چه فکر میکند؟ به مادرش و این که زنده بماند. به مادرم و این که زنده بمانم. باید از مرگ رست، همانطور که از تشنگی. پشت این کوهها اگر جرعه آبی نباشد، پشت کوه بعدی هست. حتما هست! یک تصویر تلخ و آخرالزمانی از دست یازیدن به هر چیزی برای نجات.
سربازانِ در راه ماندهای که به هر وسیله نقلیهای که میبینند، چنگ میزنند. حضور آدمهایی که خالص نیستند و دیگران را دستمایه نجات خودشان میکنند. تمام این اثر در ادامه دادن خلاصه میشود، در رسیدن آدمها به جایی امن. به کسی فکر کردن و جان گرفتن و فرار از مرگ. حضور آدمهای خوبی که هرچه دارند برای دیگران انفاق میکنند. آدمهایی تهی دست که قلبشان از مهر سرشار است.
با این همه، جای شخصیتسازی در این خاطرهنوشت خالیست. ما حتی از خود شخصیت اصلی که راوی ماجراست هم، هیچ نمیدانیم و به جز ابتدا و انتهای اثر تصویری فردی از او نمیبینیم. این نکته را میتوان هم ضعف اثر دانست و هم نقطه مثبتش. این که از روایت فردی به یک روایت جمعی برسیم تا جایی که حضور شخص فراموش شود و حتی جاهایی راوی از اول شخص مفرد به اول شخص جمع تغییر کند، کاملا به متن میخورد؛ اما این فقدان هویتِ شخص، زمانی که چیزی از او برای خواننده ساخته نمیشود، آزاردهنده است. شخصیت اگر ساخته شود حتی در جریان یکی شدن با دیگران هم فردیتش حفظ میشود و آن چه برایش رخ میدهد برای خواننده جذاب است. جالب است که مقدمه اثر از خودش بهتر است، آن چه در اثر نادیده گرفته شده در مقدمه به خوبی ساخته میشود. چه چیز؟ شناساندن شخصیت به خواننده. مقدمه اطلاعات بیشتری در اختیار خواننده قرار میدهد. تا جایی که واکنشهای برخی مسئولان را در مواجهه با این کتاب بازگو میکند. خوب است مقدمه را با دقت بخوانید.
اولین چاپ این اثر به اواخر دهه شصت برمیگردد و چاپ مجددش برای انتشارات کتاب نیستان است. روزهای اولی که کتاب را خوانده بودم، با خودم فکر میکردم اثر چیز خاصی برای ارائه ندارد. اما کمکم ذهنم درگیر شد. درگیر این که آیا در زمانه اکنون که متون مربوط به مسئله جنگ و دفاع از تیرِ غیبِ شعارزدگی در امان نمیمانند، میتوان اثری چنین صادقانه درباره جنگ نوشت؟ اثری که قهرمانپروری نمیکند و قهرمانانش در شیار کوهها از زور تشنگی جان میدهند، همانطور انگشت به ماشه و نگاهها رو به آسمان. دوستی داشتم که تعریف میکرد در جریان چاپ کتابش حتی به واژه خستگی که از دهان رزمندهای بیرون آمده، رحم نکردهاند و جملهاش را سانسور کردهاند. انگار که رزمندگان حق ندارند در آثار ادبی ما خستگیشان را بیان کنند و تنها باید بتازند و از این تاختن خشنود باشند. بعد از این فکرها بود که متوجه تمایز این خاطرات با دیگر آثار اینچنینی شدم. تصویر بیپرده خستگی و مبارزه. نویسنده از آن لبهای تشنه به دامِ تعبیر و تفسیر اعتقادات نیفتاده و با بیرحمی تمام به واکنش آدمها پرداخته است. به آب، به ارزش و به حضورش. این آدمها به آب که میرسند آنقدر مینوشند که بالا میآورند. این یعنی تصویرکردن آنچه واقعیست. به دور از مصلحتاندیشیهای همیشگی که در این دست از آثار به کار بسته میشود. گاهی نویسنده از شخصیت فاصله میگیرد و به نثری شاعرانه روی میآورد. نثری در ستایش آب.
هفت روز آخر برنده بهترین خاطره «ادب پایداری» در طول بیست سال گذشته شده، اثری که قهرمانانش واقعیترین وجه از خودشان را نشان میدهند و همین باعث میشود تا تلخی این خاطرات را از یاد نبریم. تصویر چنگ زدن سربازانِ در راه مانده به ماشینها، جاماندگان در شیار کوهها و تصویر تشنگی.
دستنویس این کتاب سپرده شده بود به آدم مطمئنی که اگر روزگاری نویسنده در معرض اتفاق ناگواری قرار گرفت، آن را بسوزاند. این دست نوشته سوزانده نشد و حالا شده کتابی به نام هفت روز آخر اثر محمدرضا بایرامی.
عنوان: هفت روز آخر/ پدیدآور: محمدرضا بایرامی/ ناشر: کتاب نیستان/ تعداد صفحات: 159/ نوبت چاپ: چهاردهم.
انتهای پیام/