روایتی از یک آری و هزار اندوه

احمد اگر شهید شد، فخری زنده‌ست

07 آذر 1402

پاییز آمد را سه روزه خواندم. انتهایش را می‌دانستم. شما هم اگر خاطرات همسر شهیدی را بخوانید، می‌دانید که چطور قرار است تمام شود، با فراق و جدایی؛ با اشکی که ریخته می‌شود و خیالی که به جا می‌ماند.

ابتدایش را اما نمی‌دانستم. از مخالفت سفت و سخت خانواده‌ی فخری نسبت به وصلتش با احمد بی‌خبر بودم و از وجود شخصیتی که چنان خوب ساخته شده که جای این دو نفر را در شخصیت‌پردازی می‌گیرد، جا خوردم. مامان لعیا، مادر فخری، زنی که تلاش می‌کند از قواعد خودش در ازدواج با یک مرد ارتشی نگذرد و سبک زندگی متمولانه‌اش را ادامه دهد. زنی که زیباست، شیک و پیک می‌گردد و برای دختر ته تغاری‌اش آرزوهای دور و دراز دارد. اویی که از عشق مردش به خودش مطمئن است و تا می‌تواند، مروارید غلتان روی چهره‌اش می‌نشاند. مامان لعیایی که منصف است، خوب و بد دامادش را با هم می‌بیند، برای تنهایی دخترش دل می‌سوزاند، از ساده زیستی‌اش حرص می‌خورد و دهان به گلایه باز می‌کند. کسی که آمده تا سوال‌های مخاطب را از فخری بپرسد. که شبیه مخاطب ابروهایش از تعجب بالا برود و به طاق پیشانی بچسبد و از صبوری این دختر لوس و نازپرورده شگفت‌زده شود. که از فخری بپرسد دل به چه داده است؟ مگر دربه‌دری‌های او در زندگی با پدرش را ندیده که حالا دل بسته به پاسداری که از دار دنیا هیچ ندارد.

فخری در طول این زندگی‌نوشت به تمام این سوالات پاسخ می‌دهد. به حس و حالی که تجربه کرده می‌بالد و تلاش می‌کند بخشی از آن فضای معنوی و آرامش‌بخش را برای ما بسازد. همان چیزی که باعث شده پای این زندگی بماند. بهشتی که در پس هر لذت کوتاهش، غم از دست دادن رخ نشان می‌دهد. عشقی که با اندوه عجین شده. علاقه‌ای که آرام آرام ساخته می‌شود و باعث می‌شود اندوه مخاطب شبیه اندوه فخری بیشتر و بیشتر شود. حالا، مخاطب هم احمد را می‌شناسد و به فخری حق می‌دهد که این‌چنین دوستش داشته باشد. اکثر رخدادهای این اثر شبیه رمان‌های ایرانی عاشقانه عامه‌پسند است. همان‌ها که خیلی‌هامان دیگران را از خواندن‌شان منع می‌کنیم، چرا که زیادی رویاگونه و غیرقابل باورند، اما این روایت آن قدر سختی تویش دارد که خوشی‌هایش به ظرافت بال سنجاقک می‌ماند؛ هر دم با حادثه‌ای می‌شکند. انگار که حباب‌های رنگی خیال‌انگیز به اشاره‌ای نابود شوند. سیلی سخت واقعیت مدام گونه ‌فخری و احمد را می‌نوازد. عشق پس از نواختن‌های بسیار است که اگر باقی بماند، تازه می‌شود عشق!

فخری تلاش می‌کند خودش را برای روزهای سخت آماده کند. این خیال ناراحت، این دوست داشتن کسی از عمق جان و داشتنش به قدر یک خواب کوتاه، این اندوهی که خوشی‌ها را کم‌رنگ می‌کند، این‌ها برای فخری آسان نیست. صداقت فخری در کلامش که نمی‌خواهد احمد را از دست بدهد، ستودنی‌ست. آدم‌های این اثر آنقدر سخت نیستند که به یکباره دل ببرند و مصلحت را در نظر بگیرند. آدم‌های این اثر راستگوترین آدم‌های جهان‌اند که به عشق اقرار می‌کنند.

فخری از همان اول می‌داند که نمی‌شود احمد را پابند خانه کرد. نمی‌شود این اشک‌های مدام را وسیله‌ای برای نرفتنش به جبهه دانست. نمی‌شود این کابوس‌های شبانه را گفت و از احمد انتظار همراهی داشت. جایی احمد می‌گوید: «تا تو نخواهی من شهید نمی‌شوم…» و این انگار برای فخری می‌شود برگ برنده. چیزی که با آن خیال خودش را راحت کند. حتی گاهی هم که از بی‌محلی‌های احمد نسبت به اشک‌های روانش عاصی می‌شود، همین را به رویش می‌آورد؛ که تا من نخواهم تو اصلا پذیرفته نمی‌شوی. اما وقتی احمد دلش جای دیگر است، به زور که نمی‌شود نگهش داشت. فخری جایی احساس می‌کند دارد بال و پر احمد را می‌بندد و این شاید نهایت بی‌رحمی باشد، نسبت به کسی که دوستش داری؛ که دوست داشتن در فداکاری معنا می‌شود. در خود را ندیدن، حتی اگر به قیمت از دست رفتن زندگی‌ای باشد که از هفت‌خوان گذشته و با هزار قناعت ساخته شده، هزار دوری و هزار تنهایی. در مصاحبه‌ای که از خانم جعفریان، نویسنده این کتاب، خواندم گفته بودند: «اشک‌های خانم یوسفی بند نمی‌آمد. ایشان عمل قلب باز هم کرده بودند و من نگران بودم بلایی سرشان بیاید.»

درست است. اشک‌ها تمام نمی‌شوند. آدم‌ها با خیال کسی که دوستش دارند زندگی می‌کنند و از نبودنش رنج می‌برند. کسی که فرصت نداشته‌اند با او، آن طور که دلشان می‌خواسته زندگی کنند. در زمانه‌ای که شاید مرگ شرافتمندانه‌تر از زندگی‌ست. زمانه‌ای که احمد از زنده‌ بودنش شرمسار است و دیگران از او خرده می‌گیرند که چرا بالای سر زن و بچه‌ات نیستی. احمد تلاش می‌کند که دل بکند. از شهید شدن رفقایش شرمنده است. از خودش که زنده مانده و دل بسته زندگی شده. کشاکش احمد با خودش به خوبی در نامه‌هایی که در فصل‌های پایانی کتاب گنجانده شده، پیداست. او در این نامه‌ها مدام به فخری یادآوری می‌کند که من، تو و بچه‌ام را از همه چیز بیشتر دوست دارم. از جانم هم بیشتر. در آغوش نگرفتن فرزندم را دم خداحافظی بر من ببخش. در آغوش نگرفتن خودت را هم… احمد دارد از زمین کنده می‌شود و این دل کندن هم خودش را می‌آزارد و هم فخری را. این می‌شود تصویر واقعی از شهید. کسی که مانند دیگران دل‌بستگی‌هایی دارد. عاشق چشمان روشن همسرش است. دخترش را می‌بوسد و می‌بوید و بر جنازه‌اش آن‌چنان می‌گرید که فخری می‌ترسد نکند از زور غم قلبش بایستد. اویی که جهانش را با این چند نفر دوست دارد و از گفتنش شرمی ندارد. این ابراز عشق، این لذت بردن از آنچه برای اوست، جهانش را واقعی می‌کند. زمینی بودنش در نظر مخاطب ناپسند جلوه نمی‌کند. و چه کسی گفته که از زمین به آسمان راهی نیست؟

فخری، آن «آری» را تنها به روزهای خوش نگفته، این آری برای تمام لحظات دوری و تنهایی‌ست. برای لحن دلگیر احمد، آن وقت که می‌آید و تن زخمی فخری را می‌بیند.

«ـ ما رفته‌ایم و امیدمان به آن‌هاست که مانده‌اند. آن‌ها هم که به کمک شما نمی‌آیند.»

جملاتی که انگار به خواننده هم نهیب می‌زند، که شما چقدر حواس‌تان به کسانی بود که بعد از رفتن ما تنها شدند؟ به کسانی که ناموس ما بودند و از جان بیشتر دوست‌شان داشتیم.

فخری در این چندسال از دختری آفتاب و مهتاب ندیده به زنی محکم با خراش‌هایی عمیق روی روحش تبدیل می‌شود. دختری که تا شانزده سالگی روی زانوی پدر می‌نشست و با ناز و نوازش او تا ابرها قدم برمی‌داشت، حالا روبه‌روی پدر می‌ایستد و با حجب و حیای دخترانه‌اش از احمد دفاع می‌کند. احمدی که همان روز اول تکلیفش را با فخری روشن کرده است.

«ـ من شاید شهید شوم یا قطع نخاع، و زحمتم یک عمر روی دوش شما بماند. خوب فکرهایتان را بکنید.»

بار روی دوش زنان این داستان حتی بیشتر هم هست، چون هم‌زمان که باید غرور و غیرت شوهرشان را حفظ کنند و از کسی کمک نخواهند؛ مجبورند طوری رفتار کنند که دل این مردان نلرزد و پای رفتن‌شان سست نشود. البته فخری سال‌های آخر این توان را پیدا می‌کند که حداقل اشک‌هایش را از احمد مخفی کند. راه فخری از مادرش، از خواهرهایش، از تمام کسانی که می‌شناسدشان جدا می‌شود. با انتخاب‌هایش. کسی که توی کیفش جای ادوکلن و کرم، داس و تفنگ دارد، شب‌ها به عنوان محافظ در خانه معاون آموزش و پرورش می‌خوابد و به عنوان مربی در کلاس‌های کار با ادوات جنگی فعالیت می‌کند، اویی که هم‌فکر خود را می‌یابد و تا پایان پای آن بله کوتاه و پر زحمت می‌ماند. دختری که سرش برای کارهای بزرگ درد می‌کند و در وجودش هیچ محدودیتی نمی‌بیند. دختری که همیشه در دل بعد مادی مادرش را تحسین کرده ، اما راهی که انتخاب می‌کند مشروط به گذر از این‌هاست. اویی که مامان لعیا را بسیار دوست دارد، ولی نمی‌تواند شبیه او باشد. عشق چشم و گوشش را به چیزهایی مهم‌تر باز می‌کند.

«پاییز آمد» روایتی‌ست از یک آری و هزاران اندوه. روایتی‌ از انسان‌های صادق و عاشق. آنان که دوست داشتن‌شان را انکار نمی‌کنند که حب دیگری را در دل داشتن، راه را به آسمان می‌گشاید. عشقی که از همان اول هم آسان نمی‌نماید. اثری که می‌توانست از بهترین دگرنوشت‌های عاشقانه در بستری از تاریخ باشد، اگر دیگر شخصیت‌ها به اندازه مامان لعیا ساخته می‌شدند. حال آن که شخصیت مامان لعیا آنقدر پرپیچ و خم است که حتی حرف زدن از او به شخصیت‌سازی‌اش منجر می‌شود، همان گونه که در این اثر دیدیم. نکته دیگر که باید با ظرافت بیشتری به آن پرداخته می‌شد، دیالوگ‌ها هستند؛ که در بعضی قسمت‌ها به شدت حالت شعاری دارند. درست است که اگر شعار از زبان شخصیت بیان شود تا حدی قابل قبول است، اما باز باید با احتیاط بیشتری استفاده شوند که مخاطب را از خود نرانند. اگرچه که نگارنده حق ندارد دست در مفهوم اثر ببرد اما می‌توانست اجازه دهد تا در بخش مربوط به نامه‌ها، این هدایت مستقیم خودش را نشان دهد و نیازی به گفتن‌شان در دیالوگ‌ها نباشد. گاهی حتی منصب و اسم و رسم کسی که هردو شخصیت اصلی می‌شناسند، به طور مستقیم در دیالوگ‌ها بیان می‌شوند؛ طوری که کاملا مشخص است این دیالوگ فقط برای مخاطب است که دارد اطلاع مستقیم می‌دهد و هیچ کارایی دیگری ندارد. سیر اتفاقات، آدم‌ها، مشکلات‌شان با هم، این‌ها به خودی خود جذاب هستند؛ دخل و تصرفی اگر قرار بود صورت گیرد باید در شیوه روایت و منسجم‌سازی وقایع صورت می‌گرفت. طوری که از بیان خاطرات محض فاصله بگیرد و به یک اثر دگرنوشت محکم و استخوان‌دار تبدیل شود.

اثر با شهادت احمد تمام می‌شود که ای‌کاش نمی‌شد. راوی ما هنوز زنده است، می‌تواند از روزهای بعدش بگوید، می‌تواند همچنان بار روایت را به دوش بکشد؛ چنان که بار زندگی را. انگار که فخری تنها به مدد حضور احمد بود که دیده‌ می‌شد و این بازنمایی درستی نیست.

«پاییز آمد» عاشقانه غم‌آلودی‌ست که خوشی‌هایش به نرمه بادی خاموش می‌شود.

 

عنوان: پاییز آمد؛ خاطرات فخرالسادات موسوی همسر شهید احمد یوسفی/ پدیدآور: گلستان جعفریان/ انتشارات: سوره مهر تعداد صفحات: ۲۴۰/ نوبت چاپ: اول.

انتهای پیام/

1 دیدگاه

  • م سرایی

    ترغیب شدم بخوانم آیا زیبا نیست در زندگانی یکبار به جای دیگران زندگی کنی

بیشتر بخوانید