در نگاه اول با داستان سادهای روبهرو هستیم. پلیس سوییس فردی به اسم آقای وایت را به دلیل اینکه شباهت زیادی با اشتیلر دارد، بازداشت میکند. آناتول لودویگ اشتیلر مجسمهسازی است که شش سال پیش بدون اینکه به کسی خبر دهد، ناگهان از زندگیاش غیب میشود. همه یقین دارند که او همان اشتیلر است اما خودش، کاملا آن را انکار کرده و قبول نمیکند. ما هم در ابتدای کتاب اصلا تصور نمیکنیم که مستر وایت همان اشتیلر باشد، فکر میکنیم، مثلا به خاطر شباهت ظاهری و کمی بدشانسی او را بازداشت کردهاند اما هر چه جلوتر میرویم بیشتر میفهمیم که این آقای وایت در واقع همان اشتیلر گموگور شده است. فریش از همان ابتدا اشتیلر را با همین صفت گموگورشده همراه میکند. انگار این صفت برای تمام انسانهایی است که هیچ تعلقی به زندگی گذشته خود ندارند و مدتهاست از آن جدا و گم شدهاند. وایت هویتش را انکار میکند. حتی وقتی مجسمههای خودش را در سطح شهر میبیند، تظاهر میکند که چیزی از آنها سر درنمیآورد. نویسنده ما را قدم به قدم با شخصیت اشتیلر و آدمهای اطرافش آشنا میکند، مدام به گذشته میرود و چیزهای بیشتری از آدمهای داستانش به ما نشان میدهد.
یولیکا همسر اشتیلر، بالرینی است که به دلیل بیماریاش در آسایشگاه مسلولین در داووس بستری است. فریش با همین آسایشگاه مسلولین مخاطبانش را به دنیای عجیب و غریب کوه جادوی توماس مان میبرد و به ادبیات آلمان ادای دین میکند. همان روزهای تکراری و یکنواخت کوه جادو اینجا هم برای یولیکا تکرار میشوند و او هم مثل هانس کاستورپ زمان را از دست میدهد و به یک دنیای جادویی وارد میشود. آشنایی یولیکا و اشتیلر از سوییت فندقشکن چایکوفسکی شروع شد. زندگی یولیکا در هنرش خلاصه میشد اما اشتیلر نمیتوانست با موفقیتهای او رقابت کند. همه یولیکا را تحسین میکردند به جز اشتیلر. بگومگوهای آنها روزبهروز بیشتر میشد. یکی از قسمتهای مبهم داستان توصیف نه چندان کامل رابطه اشتیلر و یولیکاست. به نظر میرسد فریش وارد عمق و جزئیات این رابطه نشده و شاید به همین دلیل است که ما دلیل اختلاف و ناسازگاریهای آنها را نمیفهمیم. اینکه آیا ناسازگاری اشتیلر به حسادتش به یولیکا برمیگردد یا نارضایتیاش از وضعیت سیاسی کشور و از بین رفتن آرمانهایش.
فریش در این کتاب که در نگاه اول به نظر میرسد داستانی ایستا و ثابت دارد، ما را به دنیاهای مختلفی میبرد و در سفرهایی ماجراجویانه همراهی میکند؛ او از آسایشگاه داووس به میدان گاوبازی میرود و داستانهای همینگوی را پیش چشممان میآورد، ما را از آتلیه دنج و دوستداشتنی اشتیلر به دل طبیعت سوییساش میبرد و خیابانهایش را نشانمان میدهد. او سری هم به مکزیک میزند، به آمریکای مرکزی میرود، زندگی یک کابوی را در «پهنه سبز و خاکستری دشتی به وسعت اقیانوس» در تگزاس به تصویر میکشد و نگاهی هم به خیابانهای منهتن و وضعیت زندگی کارتونخوابها، میخوارهها و به قول خودش شکستخوردههایی که راه بازگشت ندارند، میاندازد. یکی از ویژگیهای مهم کتاب (که در نگاه اول ذهن ما به این سمت میرود که در آنجا و در آن زمان هم لابد کاغذ گران بوده است)، جملات و پاراگرافهای طولانیای هستند که گاهی اوقات تا چند صفحه ادامه دارند. اما در کنار این طولانی بودن نباید کشش و جذابیت آنها را نادیده گرفت که ما را وادار میکنند بدون استراحت و مکث یک پاراگراف را تا چندین صفحه دنبال کنیم و خسته نشویم. شاید علت این جذابیت به خاطر همین ویژگیای است که نویسنده همزمان ما را به چند جای مختلف میبرد؛ اشتیلر نیمه اول کتاب در سلولش تنهاست اما با افکارش، ما را به کشورها، شهرها، خیابانها و مکانهای مختلف میبرد و بودن در زندان را برای ما هم قابل تحمل میکند.
آقای وایت با اینکه خودش میداند که اشتیلر است، اما نمیخواهد لحظهای باور کند که او همان آدمی است که در گذشته آن رفتارها از او سر زده است. خودش را نسبت به یولیکا گناهکار میداند و عذاب وجدان دارد. او نمیتواند باور کند که اشتیلر چگونه همسر بیمارش را در آسایشگاه تنها گذاشته و رفته است؛ در دل، اشتیلر را سرزنش میکند که چگونه توانسته این کار را انجام دهد و با این زن اینگونه رفتار کند، اما در حقیقت خود را سرزنش کرده است. اشتیلر در داستانهای عجیبی که از خودش درمیآورد و آنها را برای نگهبان زندان تعریف میکرد، ادعا میکند که زنش را کشته است؛ اعتراف به چنین قتلی که در واقعیت اصلا رخ نداده، از عذاب وجدان و سرزنشی برمیخیزد که اشتیلر در این شش سال مدام گرفتار آن بود. او خودش را نبخشیده و تصور میکند که رفتار او در گذشته با همسرش چیزی کمتر از کشتن او ندارد. وقتی نگهبان زندان از او میپرسد که چرا همسرت را کشتی؟ او جواب میدهد چون دوستش داشتم و او چند بار گناه مرا نادیده گرفت؛ گناهِ اینکه من عوض شدنی نبودم. داستانهای عجیب و غریب اشتیلر در زندان، ما را مدام از روایت اصلی به نقاط دیگری پرتاب میکند، انگار که میخواهد از داستان واقعی زندگیاش طفره برود. اما انگار این داستانها هم بیارتباط با مضمون اصلی کتاب نیستند و همه دارند در مورد هویت گمشده انسان صحبت میکنند.
یکی از قسمتهای زیبای کتاب توصیف دقیق و جزئی آتلیه زیبای اشتیلر است. این قسمت آنقدر واقعی توصیف شده که گویا واقعا چنین آتلیهای وجود داشته است. فریش برای توصیف این خانه، سراغ قفسه کتابهای اشتیلر میرود که با این کار نه تنها نوع چینش اتاق را برای ما نشان میدهد، بلکه روحیات و سلایق اشتیلر را هم برایمان آشکار میکند. لابهلای کتابهای او، مانیفست حزب کمونیست، آناکارنینا، آثار هولدرلین، همینگوی، ژید و کتابهایی از مارکس دیده میشود. عکسی از استالین به دیوار نصب شده است. فریش با این دکور، سرنوشت یک چپیِ پروپا قرص را به تصویر کشانده است، کسی که سالها پشت ایدئولوژی چپگرایانه ایستاده بود، برایش جنگیده بود و زندگیاش را برایش گذاشته بود، عاقبت از خود و افکارش خسته شده است. اما با این وجود، آتلیه اشتیلر جای دنج و زیبایی است، پر است از گل و گچ و مجسمههای نیمهکاره؛ دو باندریای رنگارنگ هم روی دیوار به چشم میخورند؛ همان نیزههای سرکجی که گاوبازان آن را پس گردن گاوها فرو میکنند. اشتیلر با حرکات نمایشی تمام مراحل و جزئیات مراسم گاوبازی را برای مهمانش توضیح میدهد و او و ما را به میدان گاوبازی میبرد؛ این نمایش آنقدر واقعی میشود که گویی اشتیلر همان گاوی است که پس گردنش باندریا فرو کردهاند.
نویسنده تقریبا در تمام صفحات وضعیت سیاسی اروپا به خصوص سوییس را نقد کرده است؛ حتی وقتی که دارد از زبان اشتیلر، معماری سوییس را نقد میکند هم مشغول نقد کردن از وضعیت سیاسی روزگارش است. اشتیلر میگوید که معماری سوییس چیزی جز تقلید از طرحها و بناهای گذشته نیست؛ انگار مردم در جایی از تاریخ گیر کردهاند. او دلیل این تمایل به گذشته و واپسگرایی را نداشتن هدف و آینده برای کشور میداند. برای زنده بودن باید هدفی را دنبال کرد، اما سوییس برنامه و طرحی برای آینده ندارد؛ چرا که دنبالهرو سیاستهای سرمایهدارانه است و فقط از اربابان سرمایهداری تقلید میکند. حتی در آثار ادبی هم این حسرت و اندوه به گذشته مشهود است. فریش در حقیقت از مخاطبش میپرسد که چطور میتوان بدون پیش گرفتن راهی تازه هویت خود را حفظ کرد.
وایت تقریبا در اواخر داستان در دادگاه اعتراف میکند که همان اشتیلر است. اعتراف میکند که تنهایی و انزوایش در گذشته به این دلیل بود که امید داشت بتواند خود را در قالب گل و گچ محقق کند و از شر هویتاش راحت شود. بعد از اعتراف خواسته اصلیاش این بود که شوهر گموگور شده یولیکا همچنان گموگور باقی بماند، میخواست که دیگران، منِ قبلیاش را فراموش کنند و دیگر او را به چشم آن من قبلی نبینند. اما همیشه از این میترسید که دوباره همه چیز مثل گذشته شود؛ ترس از گذشته و برگشتن به آن روزها همواره با او بود.
عنوان: اشتیلر/ پدیدآور: ماکس فریش؛ مترجم: علیاصغر حداد/ انتشارات: ماهی/ تعداد صفحات: 448/ نوبت چاپ: چهارم.
انتهای پیام/