مجله الکترونیک
در ضرورت حضور ویراستار و راهنما کنار نویسنده
صدای زیر دوش برای زیر دوش است و اگر واقعاً متنی برای عرضه دارید، قبل از انتشارش برای متنتان یک مشاور بالینی پیدا کنید.
پرسشهایی درباره روایتهای ما از فتح و شکست در جنگ
جنگ هشت ساله بین ایران و عراق که بعدها با عنوان «دفاع مقدس»، وارد عرصه سیاسی و اجتماعی ایران شد، به تدریج به نمادی از هویت ملی بدل شد که بر تمام پدیدهها و تحولات اجتماعی تأثیر گذاشت. در این میان، عرصه ادبیات و هنر نیز مستثنی نبود و خلق آثار هنری و ادبی با […]
روایتهایی از تنهایی در میان دیگران
هر وسیله قصهای داشت. و او نقال قصهگویی بود از خاورمیانه که از هر وسیله کتابی شفاهی میپرداخت و تحویل مشتریها میداد. مثلا قطعه کوچکی از قالیچهی دستبافت پوسیدهای را در قاب چوبی زیبایی مینشاند و رویش تکه کاغذ دستنویسی میچسباند «150€» و اگر زوج آلمانی مسنی که مسحور طرح و رنگ شده بودند، اعتراض […]
چند ساعت پای درددلهای یک پزشک بریتانیایی
اون همه سال درس تئوری خوندن، اون همه سال رزیدنتی و شیفتای طولانی و خسته کننده و حقوق کم و فشارهای روحی و جسمی رو تحمل کرده باشی و وقتی به عبارتی داری وارد دوران راحتی حرفهت میشی بذاریش کنار. پس حتما خودتون بخونید و ببینید چی باعث همچین تصمیمی شده و شما اگه جاش […]
سمت روشن قلم پیرمرد ژاپنی
فصل اول این کتاب قطعا یک شاهکار است. موضوعی که موراکامی بر آن دست گذاشته درّ نایابی است که کشفش از تنها یک نویسنده کهنهکارِ پرکار برمیآید. این جمله از نویسندگان بسیاری شنیده شده که همه میتوانند یکی دو کتاب بنویسند، نویسندگی تازه از آغاز کتاب سوم شروع میشود. موراکامی با بیان نکتهای باریکتر از […]
خرمشهر آزاد شد ـ 6
همین بود. آنها مسخرهاش میکردند. انگار با دو زبان جدا حرف بزنند. مثلا اگر سر صبحانه نگاهی به پنیر دانمارکیِ پسند بقیه میانداخت و میگفت: «باز از این آشغالا خریدین! پنیر باید تبریز باشه! جوندار و اصیل! حتی زمان جنگم به ما از این آشغالا نمیدادن!» دخترش پشت چشمی نازک میکرد: «بابا آخه تو چه […]
جانمایه «ویولونزن روی پل» رنج است
مهمترین ویژگی در «ویولونزن روی پل» همین است که نویسنده قصد ندارد خود را قضاوت کند. به نظر میرسد راوی داستان، در قدم نخست نوشتن قصه، اول سنگهایش را با خودش واکنده و به تعادل رسیده است زیرا قلم خود را آزاد میگذارد تا نگفتهای باقی نماند. به نظر من همین نکته نقطه عطف روایت […]
خرمشهر آزاد شد ـ 2
خرمشهر با مقاومتش، با آزادیاش شد، پرچمدار خوزستان، اما چرا پرچمش بالا نماند را باید آنهایی جواب بدهند که مسئول بودند و هستند. حالا در چهلمین سالگرد آزادسازی خرمشهر، آبادان، آبادان عزیز مصیبتزده شد. مصیبتی بزرگ. از دور که نگاه میکنی انگار خرمشهر دارد به آبادان نگاه میکند و اشک میریزد و به او میگوید: […]
بلد بود محصول کارش را بفروشد. مخاطب را تشنه میکرد و به او میقبولاند که به محصول کار او محتاج است. که با داشتن داستانی دلخواه از زندگیاش، پولش را بابت چیزی خاص و یگانه خرج کرده. و بالاخره مشتریهایی که به مرحله سفارش داستان میرسیدند: مردهایی که در شغلی نامطلوب گرفتار شده بودند و […]
ناکام در رسیدن به یک قالب روایی
گفتمان روایت و تجربه زیسته، این دو گونه ارتباط با جهان به تفاوتی کاملاً کیفی اشاره دارد. در تضاد با آنچه تجربه زیسته ما در لحظه و از هستی میتواند داشته باشد؛ یعنی احساسی کاملاً درونی شخصی و شهودی که غیرقابل انتقال مینماید، در عوض قرار دادن آن در زنجیره روایی امور دیگر، به ما […]
اوایل فقط درد بود و ضعف. چاره هردو، مسکن بود. مسکنهایی روزبهروز قویشوندهتر. همسر و دخترش در سکوت میآمدند و میرفتند و انگار دوتایی به این نتیجه رسیده بودند نباید به شلوغی و پرسروصدایی قبل زندگی کنند. انگار آن شور و هیجان و خنده عادی زندگیشان، نوعی بیحرمتی به بیماریست که دارد روزهای آخرش را […]
برداشتی آزاد از روایتهایی درباره مرگ
انسان در مواجهه با این وادی سرشار از پرسش است. پرسش و نه باور. پرسشهایی که شاید راهی به باور باشد اما گذر زمان قصه انسان را به بیباوری رنگ آمیخته. گاهی نشانههایی هم هست و چه زیباست قلمهایی که این نشانهها را مینگارند. و قلمها زنگهایی هستند که بنوازند و دلهایی را شاید بیدار. […]
دست از سر فهرستهای پیشنهادی کتاب بردارید
حالا در این چند خط آمدهام بگویم سر جدتان دست از سر بیمو و پشمِ «فهرست پیشنهادی دادن» بردارید و بگذارید ملت خودشان هر چه دلشان خواست انتخاب کنند. میپرسید پس چطور انتخاب کنند؟ خب مشخص است با خواندن مصاحبه نویسندهاش و مطالعه معرفی کتاب یا همان مرور خودمان! حالا شاید برای این کمترین بُراق […]
روایتی از سحرگاهی در دل کویر
اگر شب کویر را تجربه کرده باشید حتما تجربه تماشای ستارهها در شب بیمهتاب را دارید اما تجربه منی که هفت، هشت ساله بودم و طاقباز روی پشتبام خانه پدری خوابیده بودم را شاید نداشته باشید که در آن سن و سال دخترکانی چون من خوابشان آنقدر عمیق بود که از خواب نمیپریدند و اگر […]
قرن نو ـ نوروز و فراموشی جمعی...
القصه نوروزیخوانها که دو نفر بودند میآمدند، کلاه نمدی به سر، فانوس، چوب دستی و شمشاد به دست و کیسه کوچکی بر دوش. اغلب میانسال بودند، جاافتاده و صاحب احترام. فانوس پایین میآوردند و در تاریکی شب میخواندند: «زبسمالله بخوانم من کلامی دهم برخانه صاحب من سلامی بخوانم من ایمام اولین را شه کشور […]
قرن نو ـ قرار نیست در رنج شمعی روشن کنیم!
اینجاست که میخواهم این تصویر بزرگ و بزرگتر شود و آنقدر منبسط بشود که بتوانم همه چیزهای دیگری که دوست دارم به آن اضافه کنم. شبیه کتابها و فیلمها بشود؟ نه کتابها و فیلمها به تنهایی مرا مأیوس میکنند. خدا میداند تا امروز پایان چند کتاب و چند فیلم را به دلخواه خودم تغییر دادهام. […]
قرن نو ـ سالی که مرگ نزدیکمان بود
برتولت برشت در فرازی از شعر «برای آیندگان» میسُراید: «آن کس که میخندد، خبر هولناک را نشنیده است.» من این فراز از شعر برشت را بسیار دوست دارم چون به آنچه که در این سالها زیستهايم، بسیار نزدیک است. یادم میآید رفیق ازدستشدهام، مهدی شادمانی، پیش از آنکه به سرطان مبتلا شود، انسان دیگری بود؛ […]