من میفهمم همهمون اینجا یه چیزو میخوایم. ولی من همهتونو دوست دارم. دوست ندارم سر من طوری با هم دعوا کنین که از من و مامانم دور بشین.
آدم وقتی دارد کتابخانهاش را میسازد، وقتی دارد دانهدانه کتاب میخرد و جمع میکند، وقتی دارد بر پیشانی کتابهای «ما» یادداشتی به یادگار مینویسند و تاریخ میزند، خیال میکند جاودانهست.
دست به دامن کتابهایم شدم. هر چه قصه بلد بودم را توی ذهنم ردیف کردم و زیر و بمش را گشتم اما در هیچ کدامش حرفی از برگشتن چیزی که مرده به میان نیامده بود.
من به کتاب پناه میبرم، نه از شر تنهایی که با حس دلنشین تنهایی. کتابها زمانیکه کسی صدایت را نمیشنود، به تو دل میدهند و شانه گریههایت میشوند.
نمیدانم چقدر سختگیرانه است ولی راستش کتاب باعث شده خیلیچیزها سخت جلوه کند. کند و کلافهکننده. تهش هم میرسی به اینجا که اصلا چرا باید همچینکاری بکنی یا چرا باید از کتابهایی که دوست داشتی حرف بزنی یا اصلا چرا
بهتر است پیش از مطالعه این مطلب اگر سپری هم در مقابل گونههای دیگر کتاب بوده زمین بیندازید تا تفاوت کتاب چاپی، الکترونیک و کتاب صوتی را از نُه منظر با هم بررسی کنیم.
رعایت همین دو نکته ظریفِ به ظاهر ساده شما را از پدر و مادری که دوست دارند بچهشان کتاب بخواند، به پدر و مادری که بچه کتابخوان دارند تبدیل میکند. به تجربه عرض میکنم!
عاشورا روز گریه نیست، روز حساب و کتاب است، برای من که انگار یکجور محشر شخصی باشد، روز نوشتن است از خود، یک کاغذ باید برداشت و دید آدم پای کدام اعتقاداتش میتواند بایستد و بمیرد.
بچه رو چسبونده بودم به خودم و داشتم بلندبلند ضجه میزدم. آروم دستمو شل کردم و گذاشتم مامان بچه رو بگیره. رمق تو دست و پام نبود و نمیتونستم از جام تکون بخورم. صورتم غرق اشک بود
نامش سهشنبه بازار بود اما مکانی بود برای ديد و بازديد، رد و بدل كردن مسائل روز شهر، چاق سلامتی کردن و حالا من سهشنبهها دلتنگ میشوم، دلتنگِ این که مادر بگوید: «بیا بریم سهشنبه بازار»، دلتنگِ بازاری که روزی دوستش