مجله الکترونیک
روایتی از عزاداری با طفل صغیر
سلما که از آب دست کشید احساس کردم خودم هم تشنهام. آمدم باقیمانده آب توی لیوان را سر بکشم که صدای مداح توی حسنیه پیچید: لَیتَکُم فی یوم عاشورا جَمیعا تَنظرونی کَیفَ اِستَسقی لِطِفلی فاَبواَ اَن یَرحمونی. آب، توی دهانم مزه خون گرفت.
روایتهایی از تنهایی در میان دیگران
مادر دوست داشت قفسههای چوب بلوط کتابخانه، جایی کنار پذیرایی داشته باشند و هر مهمانی که میآمد خانهمان، آن قطار رنگارنگ کاغذی از کتابهایمان را ببیند. از بوفه کریستال و ظرف بدش میآمد. اما بابا برایش این مهم بود که جایی داشته باشد که با خیال راحت ولو شود بین کتابها و هی ناچار نباشد بهخاطر […]
درست میگوید. او «شین» است. دختر ریزنقش قشنگی که از ما یکسال کوچکتر بود و همکلاس نبودیم. اما بهمدت دوسال همسرویسی بودیم. یعنی تا وقتی آقا «غِین» راننده سرویس بود. امروز هم زن ظریفیست با قد کوتاه و هیکل لاغر و صورتی بسیار قشنگ. من و «ف»، طبق معمول چهارشنبهها که از شرکت میآییم، مانتوشلوار […]