مجله الکترونیک
روایتی از عزاداری با طفل صغیر
سلما که از آب دست کشید احساس کردم خودم هم تشنهام. آمدم باقیمانده آب توی لیوان را سر بکشم که صدای مداح توی حسنیه پیچید: لَیتَکُم فی یوم عاشورا جَمیعا تَنظرونی کَیفَ اِستَسقی لِطِفلی فاَبواَ اَن یَرحمونی. آب، توی دهانم مزه خون گرفت.
روایتی از گریه بر مصیبت حسین(ع)
از شما چه پنهان، گاهی حس خواسته نشدن بهم دست میداد. انگار وصله ناجور جمع باشم و تو رودربایستی منو به حضور پذیرفته باشن. یکی دوباری با مامان دربارهاش حرف زدم. اول میگفت علتش اینه که حواست پی شیطنت و بازی میره و دل نمیدی به مجلس. اما وقتی اصرار و تاکیدم رو میدید که […]