مجله الکترونیک
روایتهایی از تنهایی در میان دیگران
برادرش را چندهفتهای بود که ندیده بود. بعد از آخرین ملاقاتشان، مادر تقریبا برادرش را از خانه بیرون کرده بود و آنها دیگر ندیده بودندش. بهنظر میرسید دیگر در آن شهر نیست. چون بارها گروه دوستان برادرش را اینطرف و آنطرف دیده بود و برادرش همراه آنها نبود. مطمئن بود برادرش از دلیل غیبتش چیزی […]
تا لباس بپوشد و بخواهد از خانه بزند بیرون، بابا با واکر خودش را رسانده بود جلوی در تا پیشانیاش را ببوسد و با برقی در چشمهای خیس و خاکستریاش «خیر پیش» بگوید. طفلکها چه خوشحال بودند که او عازم است تا کمی استراحت کند. بینواهای خجالتی! گمان میکردند اینکه از قرار دوستانه او خوشحال […]
اصل مسئله یک عکس بود. یک عکس فوری. در واقع اون عکس ما رو به هم پیوند داده بود. چطور بگم میدونید، فکر میکردیم بهخاطر اون عکس، یک جای زندگیمون طوری بهم وصل شده که بقیه زندگیمون رو هم به هم مربوط کرده. خوب البته خود عکس هم نه. شاید بیشتر به خاطر رقص قبلش […]
اینجا خبری از جن و پری نیست
نینا، شخصیت اصلی است و این بدان معنیست که پس از مدتی پی خواهید برد داستان این نیست که زنی گم شده است. داستان این است که نوجوانی مادرش را گم کرده است. این دو بسیار فرق دارند و خانم لیندا نیوبری با ظرافت بسیار داستان نوجوانی را تعریف میکند که مادرش را گم کرده؛ […]
شاید از اوایل نوجوانی، از وقتی فهمیدم پدیدهای به اسم طلاق وجود داره، میدونستم روزی این اتفاق براشون میفته. اصلا عجیب بود که چطور این دونفر مدتها زیر یک سقف زندگی کرده بودن. بههرحال فردای روزی که مامان خبر رو به من داد، زندگیشون تموم شد. جدا شده بودن. و من و کافیشاپ بابا، یکی […]
توی این فاصله او هم تازه رسیده بود خانه پدری و همراه مامان و بابا نشسته بودند توی ایوان به چاینوشیدن سر صبحانه و درست همان لحظه که مادر گفت: «کاش نسیم هم باهات اومده بود. چرا نیومد؟» پیام نسیم روی واتساپ رسید: «رسیدی عزیزم؟ خوبی؟ تازه از شیفت برگشتم. جات خیلی خالیه.» کاملا بهموقع. […]
توی دوحه خارجی زیاد بود. طبق آمار تقریبا سهچهارم ساکنان قطر، غیرقطری بودند. آنهم توی همان یکوجب کشور. یکبار موقع ویدیو کال گروهی، به خانوادهاش گفته بود قطر آنقدر کوچک است که اگر از مرکز دوحه، به هر طرفی نیمساعت رانندگی کنی، میافتی توی آب! با اینحال، قطریها بلد بودند طوری خود را از ساکنان غیربومی […]
مادر آمده بود جلو و کتاب را از دست ماریا گرفته بود: «ایمره کرتیس! توی مجارستان اینطوری تلفظش میکنن.» و آه کشیده بود. ماریا بعدا آن کتاب را خواند. کتاب محبوب مادرش بود و بعد از خواندن کتاب، حدس زد شاید دقیقا دلیل آنکه مادرِ اونگاریشاش، نمیتوانست با سرزمین جرمنها کنار بیاید، این است که […]
چیزی که آن موقع کمی آزارش میداد، عینک قاب کائوچویی صورتی روشنش بود و موهای کمرنگ پشت لب که یکباره برای اولینبار به خارش افتاده بودند. فکر کرد نکند کرمپودر ساویز ارزانی که یواشکی خریده بود و برای اولین بار مالیده بود به صورتش، دارد بلایی سر پوستش میآورد. راهش را از میان جمعیت باز […]
از پس تمام آن خیالبافیها و ازدسترفتنِ خیالها، تنها یک بخش از کتاب در ذهنش زنده و روشن مانده بود. جایی که جودی به خانه کسی دعوت شده بود و از بابالنگدراز خواسته بود اجازه دهد تا به آن خانه برود؛ چرا که «او هرگز داخل یک خانه بزرگ را ندیده است. و تخیلاتش او […]
افسانههای هزارویکشبی حول این شایعه وجود داشت که جان میداد برای یک گپ همکارانه هنگام رفع خستگی آخر یک شیفت طولانی. حکیمه، دختری از عراق، آخرینبار هنگام نوشیدن چای، به بقیه اینطور گفته بود که طرف دانشجوی پزشکی فقیری بوده که تعطیلاتش را در مناطق محروم کل دنیا به ارائه خدمات پزشکی داوطلبانه میگذرانده و […]
امروز کتابدار تازه آمده بود. خانم شاومان، پنجاهوپنج ساله، با موهایی که از شدت بوری به خاکستری شبیه بود. همین مسئله در کنار اینکه بارها افزایش و کاهش وزن شدید، پوستش را از ریخت انداخته، باعث شده بود شصتوپنجساله بهنظر برسد. از آن نوع که سلما پیش خودش بهشان میگفت بدآلمانی. از آن مدلش که […]