مجله الکترونیک
روایتی از اصلِ سختِ مادری
پسر تقلا کرد، حرف نزد، فقط تقلا کرد. مادر زینب را نشانش داد: «ببین چقدر از تو کوچیکتره. نمیترسه. ترس نداره.» و درِ حفاظ آهنی ترامپولین را باز کرد و دست انداخت زیر بغل پسرک تا او را از زمین بکند. پسرک وقتی یقین کرد مادرش میخواهد به اجبار او را بفرستد بالا، همانطور که […]
تجربهنگاری مادرانه از «مادری کردن»
آخر دکتر شیرخشک نوشت، آرزو داشتم با شیرِمادر، بزرگ شود اما دندان گذاشتم بر جگر و شیر و آب جوشیده را ریختم درون شیشه. گرسنه بود، سیمیل شیر را یک نفس خورد، آرام گرفت، اما ربع ساعت بعد هر چه خورده بود بالا آورد. دکتر شیرخشک را عوض کرد، شیر دیگر و شیر دیگر و […]
اینجا فقط بازار نیست
ـ بازار نگو، شهر فرنگ بازارهای هفتگی گیلان، پابرجاترین نوع بازارهای دورهای است که در ایران وجود دارد و هرروز در چند نقطه از استان ما از شرق تا غرب بازار برپا میشود. 16 تا شنبه بازار، 9 تا یکشنبه بازار، 11 تا دوشنبه بازار، 10 تا سهشنبه بازار، 17 تا چهارشنبه بازار، 12 تا […]
از افطار بدون برنج تا شبهای روشن در گیلان
من فکر میکنم گیلانیها مردمانی شادند و برای اثبات این حرف نه عدد و رقم و آمار و درصد دارم و نه پژوهش علمی. فقط وقتی ماه رمضانهایی که در گیلان تجربه کردهام را مرور میکنم جز صدای خنده، عطر خوش چای، خوردنیهای خوشمزه، سفرههای رنگارنگ و همهمه حرف زدن همزمان ده نفر باهم و […]
قرن نو ـ نوروز و فراموشی جمعی...
القصه نوروزیخوانها که دو نفر بودند میآمدند، کلاه نمدی به سر، فانوس، چوب دستی و شمشاد به دست و کیسه کوچکی بر دوش. اغلب میانسال بودند، جاافتاده و صاحب احترام. فانوس پایین میآوردند و در تاریکی شب میخواندند: «زبسمالله بخوانم من کلامی دهم برخانه صاحب من سلامی بخوانم من ایمام اولین را شه کشور […]
قرن نو ـ روایت یک رسم شمالی در «چهارشنبه سوری»
آن روز عطرِ خوش سبزیهای محلی در خانه پیچید و غذاها کمکم آماده شد، من چشمم به در بود. منتظرِ آمدن خاتون بودم. شاید باورش سخت باشد اما من واقعا فکر میکردم در خانه باز خواهد شد و خاتون پا درون حیاط میگذارد. نمیدانم چرا اما واژه خاتون، برایم مساوی بود با زنی بالابلند، با […]
درباره زبان مادری و ترسی که نباید داشت
در چنین فضایی من هم یاد گرفتم که گیلکی صحبت کنم. چهار، پنج، شش و هفت ساله شدم. مدرسه در انتظارم بود و اندک نگرانی در خانوادهمان وجود نداشت که در محیطِ مدرسه نتوانم با بچهها، معلمها و… ارتباط بگیرم، حتی مادرم تاکید هم نکرد که باید در مدرسه فارسی حرف بزنم. به صورت کاملا […]